ناگفته هایی از زندگی خصوصی حضرت روح الله (3)
روایتی از « رضا فرهانی » محافظ امام خمینی
اشاره :
رضا فراهانی فرزند محمد در سال 1331 در شهر آشتیان متولد، شد، و در سال 1356 به جریان مبارزه با رژیم شاه پیبوست و با پیروزی انقلاب و ورود حضرت امام به قم جزو نیروهای ویژه حفاظت از امام درآمد، و تا زمان رحلت حضرت امام از خادمین و پاسداران وفادار به بیت شریف امام بود. آنچه می خوانید گوشه ای از خاطرات ناگفته ایشان است :یکی از چیزهایی که در آن زمینه مشکل داشتم عکس گرفتن با حضرت امام بود. اولین بار که عکس گرفتم نه عکاسی بلد بودم و نه هنر عکاسی داشتم. دوستی داشتم که دوربین ایشان را به امانت گرفته بودم. ناخواسته از حضرت امام وقت گرفتم. همیشه این موضوع در ذهنم بود که چه خوب است به تقلید از حضرت رسول (ص)، حضرت امام نوههایش را روی پاهایش بنشانند و من در آن لحظه عکسی از ایشان بگیرم. حدود ساعت 1.5 بود. دوربین به دست وارد شدم. سلام کردم و عرض کردم: آقا جان، من میخواهم یک عکسی از شما و یاسر بگیرم. یاسر خیلی کوچک بود. آقا فرمودند: مانعی ندارد، اگر کارت زود انجام میشود همین الان بگیر اگر طول میکشد بگذار برای بعد از نماز، چون میخواهم برای نماز مهیا شوم. عرض کردم: نه آقا جان، خیلی زود تمام میشود. فرمودند: اشکالی ندارد. حضرت امام نشسته بودند و یاسر کنار دستشان بود و همان طور حضرت امام دستشان را به طرف یاسر دراز کرده بودند و در عکس انگار که گوش یاسر را گرفتهاند. این صحنه را گرفتم. از آقا خواستم که یاسر را روی پاهایشان بنشانند. آقا یاسر را بلند کرده و روی پاهایشان نشاندند. چون هنر عکاسی بلد نبودم سرپا عکس انداختم و چون حالت نگاه کردن حضرت امام و یاسر به پایین بود در عکس این گونه نشان میدهد که چشمهایشان بسته است. یک عکس تکی هم با حالت نیم رخ از یاسر گرفتم که لباس زمستانی پوشیده است. عکس را ظاهر کردم و آوردم. حضرت امام وقتی عکس یاسر را دیده بودند خوششان آمده بود و گفته بودند که من از این عکس میخواهم، کار چه کسی است؟ گفته بودند: کار رضا است. آقا فرموده بودند: از این عکس یک دانه برای من درست کند و بیاورد. حضرت امام به آسانی از کسی چیزی نمیخواستند و من یادم بود که آن خواسته سوم امام از من بود. دو خواسته قبلی ایشان در رابطه با حسن آقا بود. خلاصه من هم سریع به عکاسی آقای حاج حسین علی رفتم که آدم خوب و صدیقی بود و به حضرت امام علاقه عجیبی داشت، هم کارش خوب بود و هم اینکه ما در طول چند سال همکاری دیدیم که امانتدار خوبی هم هست و عکسها را برنمیدارد. بر عکس عکاسی ... که با آنکه با آنها اتمام حجت کرده بودم که عکسها امانت است و من آنها را به صورت امانت به شما میدهم اما آنها عکسها را دزدیده بودند. من فکر میکردم صاحب عکاسی ... آدم متدینی است و عکسهای قبلی را به ایشان دادم و ایشان نسبت به عکسها خیانت کرده بود و از آنها برداشته بود. فیلمها را که به ایشان میدادم ایشان عکسهای تکی و خیلی خوب حضرت امام را قیچی میکرد و برای خودش برمیداشت و یک فیلم را هم داخل دوربین میگذاشت . هر موقع که میرفتم تحویل بگیرم میگفت فراهانی ببین دانه دانه این فیلمها را از یک تا سی و نه از من تحویل بگیر من هم بیخبر از همه جا عکسها را میگرفتم و میآوردم. بعد که پیگیر مسئله شدم متوجه شدم که او فیلمها را میزد و می سوزاند و به دلیل همین کارهایش آن عکاسی را حدود چهار سال تعطیل کردم.
خلاصه آن عکس را در اندازه 18×15 درآوردم و به حضرت امام دادم. ایشان روی لپ آقا یاسر نوشتند:
سلامتی عزیزم را از درگاه خداوند متعال خواستارم
روحالله موسوی خمینی
عکس خیلی قشنگی بود. آن را فاطمه خانم گرفت و برد. آقا عکس دیگر را خواستند و من هم به سرعت به عکاسی رفتم و عکس دیگری چاپ کرده و آوردم خدمت امام دادم. در ذهنم این موضوع میگذشت که خوب است به آقا بگویم که امضا کنید و بدهید من ببرم برایتان قاب کنم. و وقتی حضرت امام عکس را امضا کرد آن را برای خودم بردارم و یک عکس بیامضا قاب بگیرم و خدمت آقا بیاورم. چون آقا هر وقت دلشان میخواست میتوانند آن عکس را امضا کنند. من از اینکه حضرت امام از همه چیز اطلاع دارند غافل بودم. در این فکر بودم که دیدم پشت پرده، حضرت امام به حاج احمد آقا یا فاطی خانم فرمودند که مگر این عکس را رضا برایم نیاورده؟ آنها جواب دادند: چرا؟ مال شماست. حضرت امام اضافه کردند: پس من آن را نه امضا میکنم نه میخواهم قابش کنم، همین جوری روی میز میگذارم و آن را نگاه میکنم. به قول معروف تیر من به سنگ خورد و نتوانستم به خواستهام برسم. بعدها تلاش کردم و عکسی آوردم که حضرت امام آن را امضا کردند و آن را هنوز هم دارم.
از آن زمان هنر عکاسی ما گل کرد و شروع کردم به عکس گرفتن. حضرت امام نمیگذاشتند عکس بگیرم. یادم هست روزی به حیاط آمدم به قسمتی که به اصطلاح برای دستبوسی بود. آقا مهیا شدند که بروند حسینیه، فردی آمد و خواست دست امام را ببوسد که من عکسی گرفتم.
آقا وقتی از اتاقشان بیرون آمدند عکس دیگری گرفتم. آقا نگاهی به من کردند. نگاهشان نشان میداد که دیگر عکس نگیرم. من سماجت کردم و عکس سوم را هم گرفتم. آقا ایستادند و تند به من نگاه کردند و من از ترسم به زیر تختی که آقا از روی آن عبور میکردند تا به حسینیه بروند رفتم آقا تبسمی کردند و رفتند.
روزی دوربین را به داخل بردم بدون اینکه حضرت امام متوجه بشوند آن را پشت بخاری قایم کردم. حاج آقا محمد، راننده خانم حضرت امام، در حال تمیز کردن بخاری بود و آقا هم داشتند قدم میزدند و روزنامه میخواندند. یواشکی از پشت سر و جلو چند عکس از آقا گرفتم.
میخواستم وقتی از آقا عکس بگیرم بتوانم آن عکسی را که دلم میخواست از حضرت امام بگیرم. آقا قدم میزدند و روزنامه میخواندند و من در حال عکس گرفتن بودم که گفتند: بس است دیگر، من تا غروب هم قدم بزنم میخواهی همهاش از من عکس بگیری؟ عرض کردم: آقا جان اجازه بدهید یکی دیگر بگیرم. گفتند: خیر. هر چقدر اصرار کردم دیدم آقا اجازه نمیدهند. من این را هم بگویم که وقتی که عکس میگرفتم نه صدایی داشت نه فلاشی میزدم اما نمیفهمیدم که آقا چه جوری متوجه عکس گرفتن من میشدند. خلاصه از پلهها بالا رفتم، در زدم که از خانم حضرت امام کمک بگیرم. خانم مصطفوی گفت: شما اینجا بایستید تا من بروم یک مقدار با آقا قدم بزنم و رضایتش را جلب کنم. شاید رضایت دادند. من همان بالا ایستادم و خانم مصطفوی رفتند یک دور، دو دور با امام قدم زدند. ایشان مدتی بعد آمد و گفت: از آقا اجازه گرفتم بیا برو یک عکس بگیر. از ایشان تشکر کردم و سریع از پلهها پایین آمدم و رفتم جلوی آقا. همین جور که ایستاده بودند دستشان را به کمرشان زدند و سرشان را بالا گرفتند و به آسمان نگاه میکردند. چون هنر عکاسی بلد نبودم و فکر میکردم فردی که میخواهم از او عکس بگیرم باید مستقیما به دوربین نگاه کند و آن عکس، عکس خوبی میشود. لذا امام را در آن حالت عکس نگرفتم و صبر کردم که آقا زمانی که سرشان را پایین آوردند همان لحظه من عکسی از ایشان گرفتم ، این ابروی آقا از بالای عینک پیداست. عکس قشنگی هم هست. عکس را گرفتم اما دومی را اجازه ندادند و به قدم زدنشان ادامه دادند.
آن ایام چند بار هم از آقای ثقفی برادر خانمشان عکس گرفتم. آقا برای نماز آماده شدند و من خواستم عکس بگیرم که اجازه ندادند. چون در هنگام نماز خواندن وارد وادی دیگری میشدند. علی وار نماز میخواندند.
روزی میخواستم وارد اندرون خانه امام شوم. دیدم حاج احمد آقا جایی از کف زمین را سفت میکند. گفتم: حاج آقا چه کار میکنید؟ گفت: رضا، زنبوری از اینجا دم پنجره آمده مرا نیش زده. گفتم: شما بلند شوید من ترتیب این کار را میدهم. ایشان گفتند: مبادا به آن آسیب برسانی. گفتم: من اینها را آتش میزنم. ایشان فرمودند: گناه دارد آتششان نزن. اگر میخواهی این کار را بکنی نمیگذارم و من خودم درست میکنم. گفتم: خیلی خوب، آتش نمیزنم. شما بروید. گفت: رضا میخواهم کاری بکنم که مسیر پروازشان از این طرف باشد. لذا ما جهت را عوض کردیم و از سمت دیگر برایشان راه باز کردیم که از مسیر جدید پرواز کنند. فردای آن روز باز دیدم که همان مسیر قبلی را سوراخ کردهاند و از همان جا پرواز میکنند. دوباره آنجا را سفت کردم. فردایش همان موضوع تکرار شد. روز سوم تصمیم گرفتم بلایی به سرشان بیاورم، لذا زمین را خوب سفت کردم. همین طور مشغول انجام کار بودم. آقا آهسته در حال حرکت بودند. من متوجه نبودم یک دفعه متوجه شدم یک جفت کفش بغلم است. دیدم آقا هستند. سریع بلند شدم و گفتم: آقا سلام علیکم. ایشان نمیدانستند من مشغول چه کاری هستم. گفتند: رضا چه کار میکنی؟ عرض کردم: آقا جان اینجا خانه زنبور است دارم مسیر پروازشان را عوض میکنم که شما که از اینجا عبور میکنید احیانا شما را نیش نزنند. گفتند: بلند شو، اگر شما کاری به آنها نداشته باشید آنها کاری به شما ندارند. ایستادند و مرا بلند کردند تا به آنها آسیب نزنم.
روزی داشتم از حیاط رد میشدم دیدم آقا ایستاده و هی سرک میکشند، یک قدم جلو میروند و دوباره سرک میکشند. گفتم شاید آقا مواظب هستند که کسی نباشد و در خلوتشان به قرآن خواندن بپردازند یا با امام زمان (عج) ارتباط برقرار کنند. پیش از آن درباره ارتباط امام با امام زمان (عج) مطالبی شنیده بودم و پیش خودم گفتم به خواستهام رسیدم و الان میتوانم ارتباط آن دو را با هم ببینم. در همین گیر و دار رفتم مخفی شدم تا ببینم که آقا برای چه سرک میکشد و نمیرود. کمی جلوتر رفتم دیدم یک ظرف پر از آب حاوی چند ماهی کوچک در گوشه حیاط قرار دارد. گویا آن فردی که میخواست حوض را بشوید آن ماهیها را داخل ظرف قرار داده بود و فراموش کرده بود که آنجا خطرناک است و احتمال دارد گربهای فرا برسد و آن ماهیها را بخورد لذا متوجه شدم که حضرت امام مواظب آن ماهیها هستند. از قضا گربهای هم آن حوالی پیدا شده بود و آقا در حال قدم زدن بود که متوجه گربه شده بود و دیگر نرفته بود تا مواظب آن ماهیها باشد. آقا تا مرا دیدند فرمودند: خوب شد آمدی، بیا جلو. جلو رفتم و عرض کردم: چه شده است آقا؟ فرمودند: اولا ظرف این ماهیها کوچک است سریع آن را عوض کنید. دوم اینکه مواظب باشید گربه آسیبی به اینها نزند. سریع جای ماهیها را عوض کردم و مواظبشان شدم تا آن آقا آمد و حوض را تمیز کرد و آنها را داخل حوض انداختیم.
اسم گربه که آمد خاطرات علی یادم افتاد. یک گربه سیاهی در حوالی خانه امام بود. عکسی از آن را هم دارم. آن گربه وقتی از کنار حضرت امام رد میشد با حالت غرور راه میرفت مثل راه رفتن ببر و پلنگ، و زمانی که کسی میآمد در میرفت. اما بدون آنکه آقا کاری با آن داشته باشد در کنارش راه میرفت. من این بچه گربهها را نوازش میکردم و گاهی اوقات هم که ما نبودیم علی بچه گربهها را میگرفت و آنها کاری به علی نداشتند. علی دست گربهها را میگرفت و از پشت آویزان میکرد و کنار آقا راه میرفت. بچه گربهها از حاج عیسی میترسیدند و از قضا در یکی از روزها که علی دست بچه گربه را گرفته و از پشت آویزان کرده بود و راه میرفت حاج عیسی از راه میرسد و بچه گربه در آن لحظه سعی میکند از دست علی رها شود و فرار کند اما علی رهایش نمیکند و آن بچه گربه یک پنجول به پشت علی میکشد و علی دردش میآید و بچه گربه را رها میکند. آن وقت آقا میفرماید که بابا رهایش کن دیدی که پشت تو را زخمی کرد.
حاج احمد آقا میفرمود که حضرت امام به آن بچه گربهها غذا میدادند. از قول حاج احمد آقا شنیدم که حضرت امام وقتی مریض شدند گربهها غذا نخورده بودند و پشت اتاق حضرت امام آنقدر سروصدا کرده بودند تا مرده بودند.
مقابل خانه حاج احمد آقا درخت آلوچه بود. ما گاهی وقتها با یاسر به باغ درخت فندق، آلوچه و گردو میرفتیم و میوهها را میچیدیم. در یکی از روزها وقتی با یاسر وارد باغ شدیم دیدم آقا با خانم در حال قدم زدن هستند. آقا چون به چادرنماز حساس بودند در گوشهای قایم شدیم تا ما را نبینند. همین که رفتیم قایم شویم نمیدانم علی چگونه متوجه ما شد. به او اشاره کردم که چیزی نگوید. آقا که از محل دور شدند ما دنبال کار خودمان رفتیم. من بالای درخت، آلوچه میچیدم و یاسر پائین درخت بود. در همین لحظات متوجه شدم آقا، فاطمه خانم و علی ایستادهاند و علی میخواهد از پلهها پائین بیاید اما نمیتواند و آقا نگران است. در این حال چشمش به ما افتاده بود و دیده بود که ما اینجا هستیم. اواخر بود ، حضرت امام نزدیک مریضیشان بود. خانم علی آقا را از پلهها رد کردند و گفتند مواظب علی باشید. گفتم: خیالتان راحت باشد. خلاصه آلوچهها را چیدیم و آوردیم. من یادم آمد که درشتترین آلوچهها را جدا کردم و به علی دادم و گفتم ببرید بالا بدهید بشویند و بخورید. قصدم این بود که آقا هم بخورند. بعدا از فاطمه خانم پرسیدم گفتند که یکی از آن آلوچهها را دادم آقا میل کردند. مدتی گذشت. درخت از نظر مکانی مقابل پنجره بیمارستان و اتاقی بود که امام در آن بستری بودند. بعدها که امام رحلت کردند من روزی از آن محل رد میشدم دیدم که آن درخت حالت پژمردگی به خودش گرفته و برگ آن زرد شده و خزان کرده است. درخت حالت افسردگی گرفته بود ولی خشک نشده بود.
آن ایام من به منزل آقای خسروشاهی که در کنار منزل امام واقع بود زیاد میرفتم چون ایشان تنها بود و زن و بچهاش آنجا نبودند. او بود و دو سه باغبانش. من علاقه زیاد به گل و گیاه داشتم و همین رفت و آمدهایم زمینهای شد بر اینکه تکثیر کردن و شیوههای کاشتن گل را یاد بگیرم چون بعضی از گلها را باید قلمه زد و پیوند داد؛ لذا من برای چیدن گل از ایشان اجازه میگرفتم و ایشان میگفت از نظر من مانعی ندارد. شما هرچقدر که میخواهید از باغچه من گل بچینید، میخواهید پیوند بزنید یا تکثیر کنید. در همه حال من راضی هستم و اشکالی ندارد. ایشان حتی میگفت که چند شاخه گل میچیدم و یا به منزل حاج احمدآقا میآوردم یا به حضرت امام میدادم. آن را داخل لیوان میگذاشتم و در بیت امام آن را روی تلویزیون کوچک (14 اینچ) خانهشان میگذاشتند. یادم هست که من مدتی گل آوردم و در یکی از روزها آقا فرمودند: فلانی دیگر زحمت نکشید برای من گل بیاورید. چون گل با این سبزهها و علفها برایم فرقی نمیکند. ایشان ماورای گل را میدیدند. حضرت امام خودشان بهترین گلشناس بودند. قبل از اینکه آفتاب بزند صبح زود میآمدند و چگونگی باز شدن گلها را نظاره میکردند و مقایسه میکردند. حالتهای آنها را در قبل از طلوع خورشید و پس از طلوع آن. میتوانم بگویم بهترین متخصص بودند. به حالت گل دقت میکردند که چه مقدار ساقه بالا میآید و گل چگونه میشکفد. اینقدر دقیق بودند.
در یکی از شبها یکی از بچهها مرا بیدار کرد و گفت: فلانی یک نفر پریده خانه امام. چه کار کنیم؟ سریع بلند شدم، به قول معروف در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم. گفتم: اگر این طرف پریده حتما مسلح است. اگر خدای ناکرده اتفاقی بیفتد من چطور میتوانم جواب بدهم؟ میگویند لابد خواب بود. به این نتیجه رسیدم که از احمدآقا کمک بگیرم. آیفون زدم، اتفاقا حاج احمد آقا سریع گوشی را برداشت. گفتم قضیه اینجوری است. گفت: رضا آمدم. به ایشان قضیه را گفتم، گفت: آن کسی که گفتی کی است؟ گفتم فلانی. گفت اعتماد به طرف داری؟ دروغ نمیگوید؟ گفتم حاج آقا آن فرد مورد اطمینان من است - او از بچههای قم و از رفقای من است - حاج احمد آقا گفتند: بگو بیاید این طرف. به سرعت تماس گرفتم خودش آمد. حاج احمد آقا فرمودند: قضیه چیست؟ گفت: حاج آقا نگهبان بودم تا برگشتم دیدم کسی پرید. خود طرف را ندیدم ولی صدای پریدنش را روی برگها فهمیدم. بعدا حاج احمد آقا فرمودند: پس رضا با چند نفر بیایید داخل خانه را بگردیم. گفتم: باشد. با چند نفر از بچهها تماس گرفتم و آنها آمدند. در این حین حاج احمد آقا به من گفتند که کسانی را که میخواهند خانه را بگردند شما ابتدا تفتیش بدنی بکن. گفتم نه حاج آقا شما خودتان این کار را بکنید. خلاصه حاج احمد آقا تک تک افراد را تفتیش بدنی کرد تا رسید به خود من و دست من را کشید. حسین آقای فراهانی را آورد و فرمود: بنشین دم در و نه کسی را بگذار داخل بیاید نه کسی را بگذار بیرون برود. ما همه نگران بودیم که نکند آن فردی که وارد شده آقا را ترور کند. به داخل رفتیم. پنج شش قدم به اتاق مانده بود که دیدیم یک دفعه چراغ اتاق آقا روشن شد. حاج احمد آقا با خوشحالی گفتند: اِ، آقا برای نماز شب بلند شدند - ساعت دقیقا یک بود- پس بایستید من بروم از آقا اجازه بگیرم. حاج احمد آقا از پلهها بالا رفتند و موضوع را به امام گفتند و اعلام کردند که میخواهند خانه را بگردند. آقا فرمودند: احمد کسی داخل خانه نیامده نگران نباشید. حاج احمد آقا پائین آمدند و گفتند: آقا میفرمایند کسی داخل نیامده نگران نباشید. من به حاج احمد آقا گفتم: من نمیتوانم قبول کنم که کسی نیامده است. برای ما یقین است که کسی وارد حیاط شده و شما مجددا برگردید بروید خدمت آقا و از ایشان بخواهید کار گشتن خانه انجام گیرد. ایشان دوباره پیش آقا رفتند و برگشتند و گفتند: آقا فرمودند کسی نیامده،اما حالا اگر نگران هستید بیائید بگردید. کسی که مسئول برق بود از این چراغقوههای بزرگی که مال اداره برق بود آورده و ما با استفاده از آنها همه جای حیاط و خانه را گشتیم. تک تک روی درختها را هم با چراغ قوه کنترل کردیم چون احتمال میدادیم طرف بالای درخت رفته باشد و منتظر بماند تا سر فرصت آقا را ترور کند. خلاصه کسی را ندیدیم. آن شب پروانهوار دور ساختمان آقا را گشتیم. بچهها را دور تا دور کاشته بودم و خودم پاس بخش بودم. نزدیکیهای صبح بود که آقا برای نماز صبح بیدار شدند. ایشان به بیرون تشریف آوردند. یکی از بچهها به ایشان سلام کرد. آقا فرمودند: علیکمالسلام، خسته نباشید. شما امشب خیلی زحمت کشیدید و نخوابیدید. من عرض کردم که برای ما توفیقی بود. سپس آقا آرام آرام به قسمت ملاقات و دستبوسی رفتند. با نگرانی پیش خودم گفتم نکند این کسی که شب آمده نمیداند آقا کجا خوابیدهاند لذا پشت سر امام رفتم،ایشان در را باز کردند و به داخل رفتند و من آنجا نرفتم و از بالای بالکن دور زدم آمدم. ما این مساله را پیگیر شدیم و بعد از چند روز متقاعد شدیم که لابد سمور یا سنجاب بوده که از بالای دیوار به پائین پریده بود.
حضرت امام واقعا شجاع و نترس بودند. خدمتکاری داشتیم به نام ننه حوا، ایشان شمالی بود و سالها خدمتگزار بیت حضرت امام بود. این ننه حوا خیلی ترسو بود. چند مرتبه من دیدم زمانی که هواپیماهای عراقی میآمدند به آقا میگفت که آقا برویم داخل حسینیه که نسبت به جاهای دیگر محفوظ تر و محکمتر است. آن ایام پناهگاهی نبود و حسینیه فعلی هم هنوز گچ و خاک نشده بود و به اصطلاح بیرونش هم سیمانی نشده بود. پلههای خاکی داشت و دری هم هنوز برایش تعبیه نشده بود. آجرها هم به خاطر بنایی در وسط حسنیه قرار داشت، آقا میفرمودند: من نمیآیم. یادم هست که زنها به ویژه فاطمهخانم - که علاقه زیادی به آقا داشت- اصرار میکردند، اما آقا میفرمودند: من نمیآیم، شما بروید. فاطمه خانم یکبار گفت که اگر شما نیایید ما هم نمیرویم. لذا این بار آقا به خاطر زن و بچه مجبور شدند و از همین پلههای خاکی رفتند پائین و مدت کوتاهی بعد از آنجا بیرون آمدند. دیگر هم قبول نکردند و هر وقت اصرار میشد که به حسینیه بروند قبول نمیکردند. حتی پناهگاه را هم نپذیرفتند. در بیشتر مواقع که هواپیماهای دشمن بالاسر تهران میآمدند، میرفتم شیر فلکه اب را میبستم، برقها را قطع میکردم. پدافند که شروع میشد مردم میآمدند تماشا میکردند، یادم هست که آن اوایل حضرت امام هم میایستادند و صحنه را تماشا مرکردند و در حیاط قدم میزدند. دستشان را به پشت کمرشان میگرفتند و قشنگ هواپیما را مشاهده میکردند. حتی چراغهای هواپیماهای دشمن هم معلوم بود. پدافند هم از این سوی شلیک میشد.
یکی از روزها هواپیماها خیلی مانور میدادند و این ننه حوا خیلی میترسید. دیدم که آقا به ننه حوا گفتند که نترس ننه، طوری نمیشود. بیا من شما ره به جایی ببرم که محفوظ باشی، صدمه هم نبینی. او را به داخل اتاقی که به اصطلاح در زیرپله بود و دیوارهایش گچی بود و ریخته بود بردند و گفتند که ننه شما اینجا باش و هیچ هم نترس، جایت محفوظ است. سپس خودشان بیرون آمدند و بنا کردند به قدم زدن و تماشا کردن.
در همان لحظات پیش امام آمدم و عرض کردم که آقاجان هوا سرد است و شما قدری کسالت دارید، سرما برایتان ضرر دارد، به داخل اتاق تشریف ببرید تا سرما نخورید.
خندهای کردند و فرمودند: شما هم نترسید هیچ طوری نمیشود. شما هم برو خیالت راحت باشد. سه بار این جمله را فرمودند و مرا رد کردند. من باز به داخل آمدم و از پشت پرده ایشان را تماشا کردم که قدم زنان در حال تماشای هواپیماها هستند.
بعدها که اعلام کردند که گلولههای پدافند بعضیهایشان در بالا عمل نمیکند و پس از فرود آمدن منفجر میشود، آقا به اصطلاح به این نکته توجه فرمودند. نیز برای اینکه نوری از بالا مشخص نشود پردههای سبز رنگی برای پنجرهها از تجریش خریدیم و نصب کردیم.
این شخصیت خانواده حضرت امام را میرساند که به کارگران بیت ننه میگفتند. وقتی که فرزندان آنها به دیدن مادرانشان میآمدند، حضرت امام دست نوه هر یک از ننهها را میگرفتند و در حیاط قدم میزدند. بچههایی که تازه راهرفتن یاد گرفته بودند، آقا تاتی تاتی این بچهها را دور حیاط میچرخاندند. من از بالا تماشا میکردم و این صحنهها را میدیدم.
از نانوایی محل نان میگرفتیم و او به قول معروف ما را میشناخت و میدانست که ما برای کجا نان میگیریم، لذا یک ذره به قول معروف خمیر را ناخن میزد. خمیر همان خمیری بود که برای همه میپخت ولی برای ما را کمی ناخن میزد، همین. خلاصه نان را که میآوردیم، گاهی وقتها آقا سؤال میکردند که آیا این نانی را که شما آوردهاید، نانوایی همین نان را به دیگران هم میدهد؟برای همه همین کار را میکند؟ روزی ما واقعیت را گفتیم که آقا میدانند ما برای کجا نان میگیریم لذا آن را برشتهتر میکنند و یک ذره بیشتر ناخن میزنند. فرمودند: دیگر از آن نانوائی نان نگیرید. بروید از یک نانوایی دیگر نان تهیه کنید، از یک نانوایی نان بخرید که شما را نشناسد و بین خانواده من و دیگران تفاوت قائل نشوند.
در جماران حاج آقا خسروشاهی همسایه حضرت امام بود و یادم هست که امام رضوانالله تعالی علیه چند بار فرمودند که بروید به آقای خسروشاهی بگوئید بیاید من میخواهم ایشان را ببینم. من میرفتم و به آقای حاجآقا خسروشاهی خبر میدادم. ایشان میآمد و با آقا ملاقات میکرد. آقا در آن ملاقات میفرمودند: از اینکه ما همسایه شما هستیم و شما را اذیت میکنیم معذرت میخواهیم، چون پاسدارهای من پشت دیوار شما باعث زحمت و دردسرتان هستند (آن ایام پاسدارها بین دیوار خانه امام و منزل آقای خسروشاهی قدم میزدند) چند بار هم از درخت خانه آقای خسروشاهی گردو به حیاط خانه امام افتاد که حضرت امام شخصا آنها را جمع میکردند و از دیوار به آن طرف میانداختند.
حضرت امام پس از ورود به ایران و اقامت در مدرسه علوی و رفاه - واقع در خیابان ایران- یکبار به منزل آقای بروجردی که در پاسداران بود آمدند ولی پس از آن مدتی در قم اقامت کردند و سپس به تهران آمدند و به بیمارستان قلب رفتند و از آنجا به دربند و سپس به جماران آمدند و در طول چند سال اقامت در جماران از منزلی که داشتند خارج نشدند یعنی در واقع از جماران به هیچ جا نرفتند.
گاهی وقتها خیلیها میگفتند که ما دیدیم آقا رفت فلان جا، در صورتی که ایشان واقعا جایی تشریف نمیبردند. حالا با ماشین یا به طور مخفیانه، اصلا هیچ جا نمیرفتند ولی خوب موضوع طیالارض، مقامی است که مربوط به بزرگان و عرفا است، آن وادی را خودشان داشتند که آن هم ظاهر امر من لیاقتش را نداشتم ولی آنهایی که پاکتر از من بودند و چشم و قلب و گوششان پاک بود، [متوجه بودند] یک موردش این بود که در دوره مریضی امام با مانیتوری که در اتاق گذاشته بودند رفت و آمد آقا را زیرنظر داشتند. یکی از روزها به اصطلاح میبینند آن دستگاه قطع شد. پزشک مربوطه میآید و دستگاه را نگاه میکند و میبیند که آقا نیستند. زنگ میزنند به حاج عیسی و موضوع را به او خبر میدهند. از اینجا به بعد را حاج عیسی تعریف میکند و میگوید که ما رفتیم و قدری گشتیم.
فکر میکنم از بتول خانم کمک میگیرند و ایشان هم میگردد و میبینند امام نیست که دیگر قطع امید میکنند و نگران میشوند. حتی زیر و بالای تخت و هر جای ممکن را هم میگردند اما آقا را نمییابند. وقتی از همه جا مأیوس می شوند یک دفعه متوجه میشوند که آقا روی تختشان خوابیدهاند. این در صورتی بود که آنها لحظاتی قبل از آن تخت را به هم زده بودند و زیر روی آن را به دقت دیده بودند. آقا به اصطلاح بیدار میشوند و میفرمایند: بله، چه کار دارید؟ دکتر پور مقدس برای خودم تعریف میکند که هیچکس نتوانست حرفی بزند و گفتند آقا هیچی فقط اجازه بدهید من دستتان را ببوسم. دکتر پور مقدس فقط این اجازه را به خودش میدهد که جلو میآید و دست امام را میبوسد و میرود.
از خاطراتی که در طول زندگی برایم خیلی باارزش است و هرگز از یادم نخواهد رفت سفر حج بود. قبل از سفر برای خداحافظی خدمت آقا رفتم که خداحافظی کنم. دست ایشان را بوسیدم. آقا فرمودند: صبر کنید. سپس به داخل اتاقشان رفتند. طولی نکشید که برگشتند و مبلغی پول به من دادند و فرمودند که این خرج راهتان. من هم تشکر کردم و تا آمدم خداحافظ کنم آقا دوباره فرمودند صبر کنید. نزدیک آمدند و مرا بغل گرفتند و چون نمیدانستم چه کار دارند تعجب کردم. آن وقت دیدم ایشان دعای سفر را برایم خواندند. این زیباترین چیزی بود که از آقا گرفتم. به هنگام خداحافظی هم ایشان التماس دعا کردند. امام خیلی عجیب به زائر حضرت علیبنموسیالرضا(ع) یا بیتاللهالحرام یا مدینه منوره عشق میورزیدند و آن زائر را بدرقه میکردند.
به مکه رفتم. آنجا توفیقی بود که یک سری فعالیتهایی داشتیم و عکسهائی را پخش میکردیم و به افراد و شخصیتهای مختلف اعلامیه میدادیم. در مکه چیزهای جالبی را از افراد سیاهپوست و کشورهای متعدد میدیدم. از جمله اینکه در یکی از روزها در مکه جلوی در هتل گفتند که فراهانی با شما کار دارند. جلوی در آمدم و دیدم پنج نفر آدم متشخص و مد بالا با کت و شلوارهای شیک ایستادهاند. یکی از آنها گفت: فراهانی شما هستید؟ گفتم: بله. من آنها را نمیشناختم، یکی از آنها گفت ما میخواهیم به بعثه برویم. ظاهرا شخصیتهای کشوری و در حد وزیر بودند. قبول کردم و به همراه آن پنج نفر به بعثه رفتم. داخل بعثه فکر میکنم آقای محفوظی بود. یکی دیگر از فضلای حوزه علمیه قم هم بود. آنها خواستههایی داشتند که اعلام کردند از جمله اینکه ما تعداد پنج هزار نفر به اصطلاح طلبه داریم حالا یا برای ما مدرس بفرستید تا در کشورمان به این پنج هزار نفر آموزش دهند یا اینکه زمینههایی فراهم کنید که اینها به قم بیایند و درس حوزوی بخوانند.
در مکه عکسهای امام را زیر لباس احراممان مخفی میکردیم و به موقع آنها را پخش میکردیم. روزی داشتم میرفتم که دیدم یک آقا و خانمی مدام دنبال من میآیند. آنها به من گفتند: الصوره، الصوره. من عربی نمیدانستم و نمیفهمیدم آنها چه میگویند. از آنها پرسیدم چه میگوئید؟ دوباره گفتند: الصوره الصوره. باز نفهمیدم. یک دفعه یک ایرانی به ما نزدیک شد و گفت که اینها از شما عکس میخواهند، عکس امام را میخواهند.آنجا دوربینهای مداربسته کار گذاشته شده بود و از طرف دیگر نزدیک به مقر پلیس بود. لذا به آنها گفتم که عکس موجود است اما اینجا موقعیت خوب نیست. یک کمی جلوتر بیایید پشت یک کامیونی عکسها را به آنها دادم. سپس آنها به من گفتند که باید دنبال ما بیایی. پشت سر آنها به راه افتادم و از این کوچه به آن کوچه رفتیم و آنها مرا به یک جایی بردند و به یک آقائی که رئیسشان بود معرفی کردند و گفتند که این آقا عکس امام خمینی به ما داد. جمعیت زیادی دور من جمع شدند که عکس امام میخواستند. من هم گفتم صبر کنید به نوبت به همهتان عکس خواهم داد. یک ایرانی حرفهای مرا به رئیس آنها ترجمه کرد و رئیس حرفهای مرا به زبان خودشان به جمعیت گفت و همه کنار ایستادند. من یک دسته عکس همراه داشتم که همه آنها را دادم سپس گفتم یک کسی را دنبال من بفرستید تا هر چقدر عکس بخواهید به شما بدهم. آن آقا را با خودم به بعثه بردم و عکسهای زیادی به ایشان داد. البته چون جلوی در نمیشد عکس را تحویل داد ما تعداد زیادی از عکسها را داخل پارچهای گذاشتیم و از دیوار به پشت دیوار انداختیم و ایشان از آن سوی دیوار آن بستهها را برداشت.
پس از بازگشت از سفر حج برای انجام یک سری کارها به قم رفتم سپس به جماران آمدم تا خدمت آقا برسم. حدود ظهر بود و آقا بعد از نماز داشتند تشریف میبردند. ناهار بخورند. آقا تا نگاهشان به من افتاد خنده خیلی شاد و با تبسمی کردند. سریع جلو رفتم و گفتم: آقاجان سلام علیکم. دستشان را بوسیدم. آقا فرمودند زیارت قبول. گفتم: سلامت باشید آقاجان. آنجا نایبالزیاره بودم. حرفهای دیگری هم به امام زدم، از جمله اینکه گفتم، آقاجان سیاههای آنجا به شما خیلی سلام رساندند. آقا تبسمی کردند و گفتند: علیکمالسلام، سلام من را هم به آنها برسانید.
یادم هست که یک پاکستانی آمده بود با امام دیدار کند اما راهش نمیدادند. من در این گونه موارد سعی میکردم اینها دلشکسته از اینجا نروند. نسبت به پاسدارهای دیگر هم دستمان بازتر بود. مثلا میآمدیم به احمد آقا یا فاطمه خانم میگفتیم. گاهی وقتها به خود آقا مستقیم میگفتیم و از خودشان اجازه میگرفتیم و این کارها را انجام میدادیم. لذا پیش از آن پاکستانی رفتم و گفتم فردا صبح بیا. او دو جلد کتاب هم در دستش داشت و گویا یکی دو سال هم رفته بود که زبان فارسی را یاد بگیرد که خیلی زحمت کشیده بود و آن دو جلد کتاب را جمعآوری کرده بود. فردا صبح ایشان آمد و او را خدمت امام بردیم. البته من او را به داخل بردم و به آقای میریان تحویل دادم. آن دو جلد کتاب را هم به فاطمه خانم دادم. ایشان آنها را نگاه کرد و گفت بگذار اینها را به آقا نشان بدهم. او آن کتاب ها را به آقا نشان داد. عکس امام و عکسی را که امام،علی کوچولو را میبوسید در آن کتاب بود. آقا خیلی خوششان آمده بود و فرمودند که بگوئید ایشان فردا بیایند ببینمشان. موضوع را به آن آقای پاکستانی گفتم. ایشان رفت و ظاهراً فردا آمده بود پیش آقا و درباره کتابها توضیحاتی داد که چگونه آن مطالب را از جراید خارجی تهیه کرده است. سپس آقا قرمودند قرآنی بیاورید و پشت آن قرآن را نوشته و امضا کرده بودند. من خیلی دلم میخواست آن پاکستانی و دست خط امام را ببینم. چون حضرت امام معمولا برای همه امضا میکردند، اما برای آن پاکستانی هم مطلبی نوشتند و هم امضا کردند. آقا پس از امضای قرآن آن را به آن پاکستانی داده بودند و بعدش هم فرموده بودند که یک پارچه پیراهن و یک پارچه کت و شلواری برای ایشان تهیه کنید و بدهید.
ادامه دارد ...
منبع:خبرگزاری فارس
/ن