کبوترهاي علي رضا، قاصد شهادت بودند
نويسنده: غلام علي نسايي
راوي: خواهر شهيد عليرضا چروي
محل شهادت: کردستان 1363
عليرضا دو تا کبوتر داشت که خيلي به آن ها علاقه مند بود. چون کبوترها جاي خودشان را کثيف مي کردند، وقتي علي رضا به جبهه رفت، پدرم کبوترها را برد جنگل و آزادشان کرد. روز شهادت علي رضا، وقتي خبر شهادتش را دادند، صبح بود. کبوترها هم آمدند و نشستند روي پنجره، ما همه درگير خبر بوديم که کبوترها توي حياط چرخيدند و رفتند. علي رضا را به خاک سپرديم، سوم اش که رفتيم سر مزار، کبوترها روي مزار نشسته بودند.
قفس را باز کرد و دو کبوترش را بيرون آورد. گفتم: علي رضا جان! مگه امروز مدرسه نمي ري پسرم؟
آن چنان سرگرم کبوترها بود که متوجه نشد چي مي گم. دوباره صداش زدم: علي رضا با توام.
از جا پريد: بله ببخشيد ننه جان متوجه نشدم. گفتم: مدرسه نرفتي؟ مي خواي با کبوترها چه کني؟
گفت: امروز معلم نداشتيم.
کبوترها را برداشت و رفت. دو ساعتي گذشت. دست خالي برگشت.
- علي رضا کجا بودي؟پس کو کبوترها؟
من هم با آن ها انس گرفته بودم. آخه خيلي وقت بود که تو خونه ما بودن. گفت گذاشتم براي خودشان برن تو آسمان، تو جنگل آزاد، مثل خودم مي خوام آزاد باشند.
گفتم: مگه تو الان زنداني هستي؟
گفت: نه حالا آزاد شدم.
رفت داخل اتاق و چند لحظه بعد شناسنامه اش را برداشت و از خانه بيرون رفت. وقتي برگشت، گفتم: يه جوري هستي. کارهاي عجيب و غريب مي کني. چه شده علي رضا؟ به من بگو. من مادرت هستم.
گفت: راستش مي خواهم برم جبهه، اگه شما اجازه بدي.
گفتم: اگه اجازه ندم چي؟
سرش را پايين انداخت و رفت داخل اتاق. من چي مي تونستم بگم. علي رضا هم مثل همه بچه هاي هم سن و سالش رفت جبهه و من تنها شدم و پدرش دست تنهاتر. علي رضا عصرها که از مدرسه مي آمد، کمک دست باباش بود تو زمين هاي کشاورزي. خانه خلوت و سوت کور شد. وقتي رفت، انگار يه جمعيت صد نفري را با خودش برده باشد. خيلي احساس دلتنگي داشتيم. دو- سه ماهي گذشت. گاهي نامه مي داد. راديو همه اش داشت از جبهه مي گفت. انگار عمليات شده باشد، آهنگ جنگ مي زد. هر وقت اين جوري مارش جنگ را مي زد و از بلندگوي مسجد پخش مي شد، دلم کنده مي شد. شب تا صبح خوابم نمي آمد. اون شب باراني، از نيمه گذشته بود. در حاشيه جنگل، نم نم باران مي باريد. فانوس را ته کشيدم و سرم را گذاشتم که بخوابم. ناگهان با صداي برخورد چيزي به شيشه اتاق از جا پريدم. فانوس را بالا کشيدم. کنار پنجره دلم هري ريخت. دو کبوتر علي رضا پشت شيشه خودشان را مي کوبيدن به شيشه. پنجره را باز کردم. آمدند توي اتاق. گفتم شايد يخ کردند. آمدند داخل خانه و رفتند جاي هميشگي شان روي رف. به پدر علي رضا گفتم: هيچ مي داني از وقتي علي رضا رفته اينا کجا بودن که الان اين موقع شب... نکنه از علي رضا... پدر علي رضا گفت: بخواب و فکراي الکي هم نکن. هيچي نيست. نامه علي رضا همين چند روز پيش آمد از جبهه. سرم را گذاشتم که بخوابم. دو کبوتر روي رف نشسته بودند. تو دلم گفتم شايد اونا هم خسته و گرسنه اند. ناگهان باز به دلم زد نکنه از علي رضا خبر آورده باشند. دلشوره ي عجيبي گرفتم. همين طور فکرهاي عجيب و غريب. با صداي اذان بلند شدم. نماز خواندم و خوابيدم. يه مرتبه با صداي يک ماشين توي حياط از جا پريدم. پنجره باز بود. کبوترها رفته بودند. حياط در و دروازه و ديوار نداشت. بيشتر حياط خانه ها توي روستا آن موقع همين طور بود. ماشين تا لب سکو آمده بود که با مارک سپاه، دو نفر پاسدار از ماشين پياده شدند. گفتم: باباي علي رضا! بلند شو ببين اينا براي چي اينجان. پدر علي رضا گفت: کيا؟
گفتم: دو نفر پاسدار. بلند شد، رفتيم بيرون گفتم: برادر از علي رضا خبر آوردين؟
تعارف کرديم آمدند بالا. چايي ريختم براشون هي براي ما قصه بافتند که چي شده و چي نشده. يه مرتبه دلم ترکيد و شروع به گريه کردم. گفتم: اون دو کبوتر علي رضا ديشب براي همين آمدن اينجا.
جنازه علي رضا رو که آوردن توي حياط، باز کبوترا آمدند و تا آخر تشييع جنازه بودند. وقتي هم که تمام شد، همه که رفتن، برگشتيم تو حياط. دوباره باز کبوترا آمدن يه دوري زدن و رفتن. چند نفري که توي حياط بودند، گفتند بريم دنبالشان. علي رضا رو تو گلزار شهداي روستاي خودمان دفن کرده بوديم! هنوز يه ساعت نگذشته بود، دوباره رفتيم سرمزار ديدم دو کبوتر سر مزار علي رضا نشستن.
منبع: ماهنامه امتداد- ش 46و47
/ن
محل شهادت: کردستان 1363
عليرضا دو تا کبوتر داشت که خيلي به آن ها علاقه مند بود. چون کبوترها جاي خودشان را کثيف مي کردند، وقتي علي رضا به جبهه رفت، پدرم کبوترها را برد جنگل و آزادشان کرد. روز شهادت علي رضا، وقتي خبر شهادتش را دادند، صبح بود. کبوترها هم آمدند و نشستند روي پنجره، ما همه درگير خبر بوديم که کبوترها توي حياط چرخيدند و رفتند. علي رضا را به خاک سپرديم، سوم اش که رفتيم سر مزار، کبوترها روي مزار نشسته بودند.
قفس را باز کرد و دو کبوترش را بيرون آورد. گفتم: علي رضا جان! مگه امروز مدرسه نمي ري پسرم؟
آن چنان سرگرم کبوترها بود که متوجه نشد چي مي گم. دوباره صداش زدم: علي رضا با توام.
از جا پريد: بله ببخشيد ننه جان متوجه نشدم. گفتم: مدرسه نرفتي؟ مي خواي با کبوترها چه کني؟
گفت: امروز معلم نداشتيم.
کبوترها را برداشت و رفت. دو ساعتي گذشت. دست خالي برگشت.
- علي رضا کجا بودي؟پس کو کبوترها؟
من هم با آن ها انس گرفته بودم. آخه خيلي وقت بود که تو خونه ما بودن. گفت گذاشتم براي خودشان برن تو آسمان، تو جنگل آزاد، مثل خودم مي خوام آزاد باشند.
گفتم: مگه تو الان زنداني هستي؟
گفت: نه حالا آزاد شدم.
رفت داخل اتاق و چند لحظه بعد شناسنامه اش را برداشت و از خانه بيرون رفت. وقتي برگشت، گفتم: يه جوري هستي. کارهاي عجيب و غريب مي کني. چه شده علي رضا؟ به من بگو. من مادرت هستم.
گفت: راستش مي خواهم برم جبهه، اگه شما اجازه بدي.
گفتم: اگه اجازه ندم چي؟
سرش را پايين انداخت و رفت داخل اتاق. من چي مي تونستم بگم. علي رضا هم مثل همه بچه هاي هم سن و سالش رفت جبهه و من تنها شدم و پدرش دست تنهاتر. علي رضا عصرها که از مدرسه مي آمد، کمک دست باباش بود تو زمين هاي کشاورزي. خانه خلوت و سوت کور شد. وقتي رفت، انگار يه جمعيت صد نفري را با خودش برده باشد. خيلي احساس دلتنگي داشتيم. دو- سه ماهي گذشت. گاهي نامه مي داد. راديو همه اش داشت از جبهه مي گفت. انگار عمليات شده باشد، آهنگ جنگ مي زد. هر وقت اين جوري مارش جنگ را مي زد و از بلندگوي مسجد پخش مي شد، دلم کنده مي شد. شب تا صبح خوابم نمي آمد. اون شب باراني، از نيمه گذشته بود. در حاشيه جنگل، نم نم باران مي باريد. فانوس را ته کشيدم و سرم را گذاشتم که بخوابم. ناگهان با صداي برخورد چيزي به شيشه اتاق از جا پريدم. فانوس را بالا کشيدم. کنار پنجره دلم هري ريخت. دو کبوتر علي رضا پشت شيشه خودشان را مي کوبيدن به شيشه. پنجره را باز کردم. آمدند توي اتاق. گفتم شايد يخ کردند. آمدند داخل خانه و رفتند جاي هميشگي شان روي رف. به پدر علي رضا گفتم: هيچ مي داني از وقتي علي رضا رفته اينا کجا بودن که الان اين موقع شب... نکنه از علي رضا... پدر علي رضا گفت: بخواب و فکراي الکي هم نکن. هيچي نيست. نامه علي رضا همين چند روز پيش آمد از جبهه. سرم را گذاشتم که بخوابم. دو کبوتر روي رف نشسته بودند. تو دلم گفتم شايد اونا هم خسته و گرسنه اند. ناگهان باز به دلم زد نکنه از علي رضا خبر آورده باشند. دلشوره ي عجيبي گرفتم. همين طور فکرهاي عجيب و غريب. با صداي اذان بلند شدم. نماز خواندم و خوابيدم. يه مرتبه با صداي يک ماشين توي حياط از جا پريدم. پنجره باز بود. کبوترها رفته بودند. حياط در و دروازه و ديوار نداشت. بيشتر حياط خانه ها توي روستا آن موقع همين طور بود. ماشين تا لب سکو آمده بود که با مارک سپاه، دو نفر پاسدار از ماشين پياده شدند. گفتم: باباي علي رضا! بلند شو ببين اينا براي چي اينجان. پدر علي رضا گفت: کيا؟
گفتم: دو نفر پاسدار. بلند شد، رفتيم بيرون گفتم: برادر از علي رضا خبر آوردين؟
تعارف کرديم آمدند بالا. چايي ريختم براشون هي براي ما قصه بافتند که چي شده و چي نشده. يه مرتبه دلم ترکيد و شروع به گريه کردم. گفتم: اون دو کبوتر علي رضا ديشب براي همين آمدن اينجا.
جنازه علي رضا رو که آوردن توي حياط، باز کبوترا آمدند و تا آخر تشييع جنازه بودند. وقتي هم که تمام شد، همه که رفتن، برگشتيم تو حياط. دوباره باز کبوترا آمدن يه دوري زدن و رفتن. چند نفري که توي حياط بودند، گفتند بريم دنبالشان. علي رضا رو تو گلزار شهداي روستاي خودمان دفن کرده بوديم! هنوز يه ساعت نگذشته بود، دوباره رفتيم سرمزار ديدم دو کبوتر سر مزار علي رضا نشستن.
منبع: ماهنامه امتداد- ش 46و47
/ن