راز چشم هاي غريب سعيد
نويسنده: عبدالرضا مهجور
براي شهيد سعيد جان بزرگي
چنان خيره به افقي نامعلوم که انگار در کشف اسرار، به تماشاي احرار، مبهوت حيراني چشم هاي خويش مانده؛ تکان نمي خورد، نه خود کوه، که حتي کتف کوه را هم بي لرزش ميابي!
تنها دو چشمه ي جوشان که مثل چشم هاي بي قرار مجنون،تقرير نام ليلي بر خاک مزار فرهاد مي کرد، آرام و دور از نگاه خسروان مدعي طبابت.
بغض مي کني و سر به بيابان بي آب و علف تنهايي خودت مي گذاري و... يک سال را بي وفقه مي دوي تا شايد گم شود اين تصويرهاي واقعي... و سرگرم سراب هاي تصور دشت در شب گير شهر دود شوي و راحت!
اما نمي شود و سرانجام اکنون مي شود که دستت به کليک کلمات، رازي را فاش مي کند که کتمانش کرده اند کوه هاي خميده ي بيستون از پس ساليان گذشته از شهادت فرهادها؛ راز چشم هاي سعيد...
آنگاه که ناگاه هبوط از لطافت افلاک به زمختاي خاک در رسيد و جان نيلي شده از سيلي هوس را راهي هيجاء هجران نمودند، حقيقت آدم، اين خليفه ي خاتم، در نزول خويش، کدورتي يافت که پيراهن حيات، در اين قفس خاکي شود:
مرغ باغ ملکوتم، نيم از عالم خاک
دو-سه روزي قفسي ساخته اند از بدنم و اما در اين تيرگي ترديد و تجسم لابد، پلک پرده پوش تماشا که گويا از جنس غيرت غيور ازلي بود، گوهر درخشان چشم را هديه دوران هجران انسان با خود آورد.
هديه اي که هنوز حتي در تجسم خويش زندگي و درخششي دارد، به اشک، که زاينده رود اسرار عارفان است.
چشم است که اولين فرياد جدايي را سر مي دهد و خود را فنا در اشک، قرباني تماشاي منظر موعود و شهادت مشهود مي کند:
رواق منظر چشم آشيانه ي توست
کرم نما و فرودآ که خانه خانه ي توست
و ايشان اند که در سعي و مروه اين تبعيدگاه، جان خويش در زمزم توبه شسته اند و سر ازلي تماشا و راز نظربازي شهيدان را همچون بي دل حيرت دميده به تماشايي چنين نشسته اند:
در نظربازي ما بي خبران حيران اند
من چنينم که نمودم، دگر ايشان دانند
تنها اين پرندگان مهاجرند که به حقيقت سراب جاني اين نقش بر آب، شاهد شدند و رنج آب شدن ذره ذره شمع جسم را به قيمت لطافت جان، شراب آسا نوشيدند...
آري چنين بود سر سکوت غريب سعيد، که جان بزرگش، قفس خاک را سيمرغ وار خرد کرد و به عنقا پر کشيد؛ و راز سخن گفتن چشمانآسمان پيماي آن شهيد حميد و سعيد هم آه زمان که بايد نوشت:
چشمانم از هجوم تماشا گذشته اند
از مرز واقعيت و رؤيا گذشته اند
... و اين راز رشيدي است که بايد محرم حرم يار شوي و از سوسوي کم سوي چشمان منتظر همراهان سعيدها در غروب پنج شنبه ها بجويي اش،....
و ما اسيران عادات سخيف را جز غبطه به پرواز ايشان و ستودن صبر صادق همراهان حنيفشان، چه مي آيد؟!
مرحبا بر ايشان که فخر تماشاي قتلگاه را ارزاني چشمانشان کردند و امروز نشان پيامبري ظهر واقعه، بر جبينشان مي درخشد.
منبع:ماهنامه امتداد- ش 46و47
/ن