پرواز تا آسمان محمد

چوبش را محکم گرفته بود دستش و نشسته بود سر کوچه. با چشمانش هم همه را و همه جا را مي‎پاييد. تا جواني را مي‎ديد که مشکوک مي‎زند، مي‎رفت سراغش و همان‎جا سر کوچه نگه‎اش مي‎داشت. جوان تا محمد را مي‎ديد که چوب به دستش است و خيلي قاطع و محکم ايستاده و مي‎خواهد ممانعت کند، مي‎ترسيد و خواه و
دوشنبه، 29 شهريور 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پرواز تا آسمان محمد

پرواز تا آسمان محمد
پرواز تا آسمان محمد


 

نويسنده:نرجس شكوريان فرد




 
چوبش را محکم گرفته بود دستش و نشسته بود سر کوچه. با چشمانش هم همه را و همه جا را مي‎پاييد. تا جواني را مي‎ديد که مشکوک مي‎زند، مي‎رفت سراغش و همان‎جا سر کوچه نگه‎اش مي‎داشت. جوان تا محمد را مي‎ديد که چوب به دستش است و خيلي قاطع و محکم ايستاده و مي‎خواهد ممانعت کند، مي‎ترسيد و خواه و ناخواه حرف‎هاي محمد را گوش مي‎داد. محمد همه صحبتش را با آرامش و طمأنينه بيان مي‎کرد. از در محبت و نصيحت وارد مي‎شد و اگر هم جواني مي‎خواست قلدري کند، محکم جلويش مي‎ايستاد. در اين دو - سه روزه هيچ کس حريف محمد نشده بود. يا با زبان خوش يا با تحکم او برگشته بودند. شراب فروش هم که ديد با اين اوضاع بيشتر نمي‎تواند کار کند، بساطش را جمع کرد و رفت. اهالي محل کلي به جان محمد دعا کرده بودند که از اين شر و فساد نجاتشان داده است. مدت‎ها بود که توي کوچه بساط شراب فروشي راه انداخته بود و پاي جوان‎هاي لاابالي را به محل باز کرده بود. کسي هم که جلودارش نبود. چون رژيم هم خودش سراپايش شراب مال شده بود. محمد ديگر طاقت‎ نياورد. با اينکه شانزده - هفده سال بيشتر نداشت، رفت سراغ شراب فروش و کارشان به درگيري کشيد. تمام مغازه را به هم ريخت و شيشه‎هاي شراب را شکست. کار به ژاندارمري کشيد و دو - سه روزي هم محمد را زنداني کردند. اما وقتي آزاد شد، رفت سر کوچه و جلوي جوان‎ها را گرفت و محله را پاک کرد. اين خُلق محمد بود. مقابل بدي‎ها و زشتي‎ها کوتاه نمي‎آمد و تا نتيجه نمي‎گرفت، ادامه مي‎داد. حتي يک بار زن‎هاي محله آمده بودند پيش مادر محمد شکايت کنند. مي‎گفتند: پسرت به ما پول داده، مگر ما گداييم؟! مادر، شب که محمد را ديده بود سؤال کرد. محمد گفت: اين‎ها همه‎اش توي کوچه مي‎نشينند و صحبت مي‎کنند. مگر کوچه جاي دور هم نشستن است، آن هم براي زن مسلمان. فقط آدم گدا توي کوچه‎ها ولو است. من هم ديدم اين‎ها از رفت و آمد ما مردها خجالت نمي‎کشند، در چادر هر کدامشان يک سکه انداختم. زن‎ها وقتي دليل کار محمد را فهميده بودند، ديگر توي کوچه جمع نشدند.
روحيات خاصي که محمد داشت روز به روز نمودش بيشتر مي‎شد. انگار مدام براي خودش برنامه مي‎ريخت که يک قدم جلو برود. متوقف شدن يا عقب گرد برايش معنا نداشت. کودکي‎اش هم همين‎طور بود خودش مي‎رفت مسجد و اذان مي‎گفت. بعد هم تکبير نمازها را مي‎گفت و خودش هم نماز مي‎خواند. مسجدي‎ها عاشق صداي اين کودک شده بودند. مي‎گفتند: وقتي صداي اذان محمد را مي‎شنويم اشکمان بي‎اختيار از چشمانمان سرازير مي‎شود. حاج آقا هم برايش يک لباس کوچک آخوندي خريد و گفت: تو بايد طلبه شوي، با اين روحيه‎اي که از حالا داري.
نوجواني‎اش در شور انقلاب و جلسات سري و پخش اعلاميه شکل گرفت. کلاس‎هاي تفسيري که آقاي ايراني گذاشته بود، شده بود پاتوق جوان‎هاي فهيم. جوان‎هايي که دلشان نمي‎خواست جواني‎شان مثل خيلي‎ها به بطالت بگذرد. محمد پايه ثابت کلاس بود و بعد از جلسه نمي‎رفت؛ حاج آقا را سؤال پيچ مي‎کرد. معلوم بود روي حرف‎ها تمرکز کرده و هفته‎اش را با فکر به آن‎ها گذرانده است. کتاب زياد مي‎خواند؛ کتاب‎هاي شهيد مطهري خوراکش بود. خلاصه، جلسات سري مبارزه با شاه هم که هر جا بود، حتماً محمد هم آنجا بود.
ياد گرفته بود کارش براي خالقش باشد؛ بقيه‎اش مهم نبود که چگونه بگذرد. خوش و ناخوش دنيا را مهم نمي‎گرفت که زندگي برايش سخت بگذرد. به خاطر همين هم برايش فرقي نمي‎کرد که همه، جمعه‎ها را استراحت مي‎کنند و او تازه بايد اول صبح برود بنايي تا شب کار کند که خرج مدرسه‎اش را دربياورد. تازه شب‎ها راهپيمايي مي‎رفت و در درگيري‎ها بود. اهل تدبير براي خودش نبود. دل به تقدير خدا داده بود و در سايه آن تدبير مي‎کرد. همين هم مي‎شد که خدا مقدرات دنيايي محمد را با زيبايي رقم مي‎زد. شاگرد بنا بود. صاحب کارش شيفته‎اش شده بود. با اينکه محمد هيجده سال بيشتر نداشت و در فعاليت‎هاي سياسي عليه شاه هم شرکت داشت و اين يعني جواني پر خطر، اما دل اوستا گرفتارش شده بود. آخرش هم دست به کار شد و خودش از محمد براي دخترش خواستگاري کرد. با اصرار زيادي که کرد محمد قبول کرد و يک عقد ساده خواندند. به همين راحتي امر سنگين و سخت و هفت خوان ازدواج را خدا براي محمد هيجده ساله، دانش‎آموز، بي‎خانه و... آسان کرد.
شايد شب‎هايي که محمد بالاي پشت بام به ستاره‎ها خيره شده بود و ساعت‎ها نگاه‎شان کرده بود به تنها چيزي که فکر نکرده بود دنيايش بود. همين هم بود که از همان نوجواني نيمه شب‎ها از جا بلند مي‎شد و آرام مي‎آمد پايين و مي‎رفت گوشه ايوان به نماز مي‎ايستاد. زير آسمان پر ستاره به فکر تدبير دنيايش که مي‎افتاد ياد جلوه‎هاي زيباي خلقت، وادارش مي‎کرد که به کس ديگري بينديشد که همه جا را زير نگاه دارد. و همين سرش را به سجده مي‎برد و نداي شکرش را تا خدا بالا مي‎برد. نتيجه اين مي‎شد که هميشه دنبال تکليفش بدود؛ حتي اگر شب عروسي‎اش باشد؛
مهمان‎ها همه آمده بودند. زن‎ها داخل اتاق و مردها هم در حياط. آن شب قرار بود خيابان راهپيمايي برگزار کنند محمد کم‎کم مردها را جمع کرد و از خانه بيرون زدند. يکي - دو ساعت بعد تازه زن‎ها متوجه شدند که مردهاي‎شان نيستند و وقتي هم که آمدند کتک خورده بودند. از داماد هم که خبري نبود. نيمه‎هاي شب بود که محمد آمد. خسته و کتک خورده. کمي استراحت کرد و دوباره رفت. يکي از دوستانش در راهپيمايي شهيد شده بود و توانسته بودند. جنازه را پنهان کنند تا دست ساواکي‎ها نيفتد. حالا مي‎خواستند تا صبح نشده پيکرش را دفن کنند. محمد موقع رفتن به مادر و همسرش فلسفه کارش را گفت. فکرش را و چگونه زندگي کردنش را. اين را مادر و تازه عروسش ديگر براي هميشه مي‎دانستند؛ و خدا اداره کننده خوبي است.
آن بار که در تظاهرات، وقتي مقابل حرم با گاردي‎ها رو در رو شده بودند، همه فرار کردند، اما محمد ايستاد و با قاطعيت، رئيس گاردي‎ها که به مردم توهين مي‎کرد را خطاب کرد و گفت: سرهنگ، تو برو گم شو. سرهنگ مقابل محمد نتوانسته بود عکس‎العملي نشان دهد و جلوي نيروهايش هم خفيف و خوار شده بود. محمد هم با آرامش از جلوي سرهنگ رد شده به خانه رفته بود. محمد خوابيده بود که زنگ در را زدند. خانمش نماز مي‎خواند. زنگ را چند بار ديگر هم زدند، اما محمد بيدار نشد. نماز خانم محمد که تمام شد در را باز کرد. کسي نبود. يکي از همسايه‎ها وحشت زده آمد و گفت: فلان سرهنگ بود خيلي عصباني بود. قسم مي‎خورد که محمد را مي‎کشد براي همين کار آمده بود خوب شد که در را باز نکرديد.
روزها مي‎رود، مي‎گذرد، سايه مي‎رود، آفتاب مي‎آيد و خورشيد امام بر کشور مي‎تابد هر چند که غبار جنگ فضا را بپوشاند. اما محمد مسيرش مشخص است. سرباز خميني بود. حالا هم فرقي نکرده؛ از خيابان‎هاي شهر به بيابان‎هاي جنوب مي‎رود و اما...
محمد بعد از چند بار جبهه رفتن، زخمي شد. افتاده بود روي تخت بيمارستان. حال خوبي نداشت. ترکش، فک و دندان‎هاي پايين‎اش را کاملاً از بين برده بود. نه مي‎توانست صحبت کند و نه چيزي بخورد. آرام آرام آب را با ني در حلقش مي‎ريختند. غذا را نرم مي‎کردند و به صورت آبکي از کنار دهانش به او مي‎خوراندند و... و او با چشمانش تشکر مي‎کرد. بعد از چند عمل که دکترها انجام دادند، مرخص شد و به خانه رفت. اما حالا حالاها بايد مي‎رفت و مي‎آمد تا شايد بشود براي فک و دهانش کاري کرد. محمد لاغر شده بود و هنوز هم با همان سختي آب و غذا مي‎خورد، اما راه مي‎رفت، يعني دستانش، پاهايش و کمرش توان کار کردن داشت. فکرش درست حساب مي‎کرد و چشمانش حقايق را مي‎ديد. پس راه افتاد و دوباره راهي جبهه شد. مسئول ستاد پشتيباني لشکر 17 شده بود. کار زياد بود، اما هر چند وقت يکبار در بيمارستان بستري مي‎شد و دکترها طي يکي - دو عمل استخوان يا گوشتي از قسمتي از بدنش جدا مي‎کردند و به فکش پيوند مي‎زدند. محمد به بچه‎هاي جبهه نمي‎گفت که دارد برمي‎گردد شهر تا عمل کند. خيلي مظلومانه و غريب کارهايش را انجام مي‎داد و تا حالش کمي بهبود پيدا مي‎کرد، دوباره مشغول کارها مي‎شد. مدام برو، بيا، صحبت کن، چانه بزن، ليست مايحتاج تهيه کن، جنس بخر، بار بزن، ببر انبار، بسته بندي کن و به مناطق مختلف ارسال کن و... اين‎ها گوشه‎اي از کارهاي محمد بود که هر روز و هر شب انجام مي‎داد و وقتي هم آخر شب فراغت پيدا مي‎کرد و مي‎توانست استراحت کند، به دلش وعده نيمه شب را مي‎داد. نيمه شبي که همراهان محمد از خستگي مي‎خوابيدند و او برعکس از خستگي بيدار مي شد و به نماز مي‎ايستاد تا کوفتگي دل و روحش را از بين ببرد.
مي‎رفت جبهه و نيازمندي‎ها را مي‎سنجيد و برمي‎گشت. دنبال تهيه آن‎ها به اين در و آن در مي‎زد. ديگر همه مي‎دانستند که محمد اگر نيازي از جبهه را متوجه شود، محال است که آن را تهيه نکند؛ حتي و اما و اگر هم نداشت.
سراغ بازاري‎ها مي‎رفت و ساعت‎ها صحبت مي‎کرد تا آن‎ها را از عالم خودشان بيرون بياورد و کمي هم درد دين و وطن به وجودشان تزريق کند که آبادي دنياي‎شان را به آخرتي آباد پيوند بزند. گاهي که مي‎ديد آن‎ها حرف‎هايش را نمي‎فهمند و باور نمي‎کنند، يک اردوي چند روزه براي‎شان راه مي‎انداخت و همراه خودش به مناطق جنگي مي‎برد تا از نزديک مشکلات جبهه و کمبودها را ببينند و فداکاري جوان‎هايي که از تمام لذت زندگي راحت گذاشته‎اند تا آن‎ها راحت کار و کاسبي کنند و پول جمع کنند را ببينند.
مسئولين هم محمد را مي‎شناختند و به وقت و بي وقت آمدن‎هاي محمد عادت داشتند؛ به اينکه بيايد و آن‎قدر دلسوزانه پيگري کند تا آن‎ها مجبور شوند هرچه در توان دارند، کمک کنند.
هر چند از آن زمان سال‎ها مي‎گذرد، اما گذر خاطره محمد در دل‎ها و ذهن‎ها امري امکان نا‎پذير است؛ مثل خاطراتي که بر دل فرزندش نقش بسته است. وقتي بابا را ديده‎اند و البته يادشان هم هست که بابا يک بار براي جبهه يک ماشين کنسرو ماهي خريده بود و او هم در عالم کودکي هوس کرده بود که بخورد و بابا چقدر با او صحبت کرده بود نازش را خريده بود، اما کنسرو را نداده بود.
محمد رفته است. خاطراتش و اعمال و حرف‎هايش در عالم هستي جريان دارد. هر چند آن‎هايي که مال پرستند، اين نداها را نشنوند و نبينند، اما جريان هستي رو به سراي روشنايي حقيقت دارد و شهيد، حقيقتي است که بر عالم اشراف دارد. و محمد شاهد و مشرف بر همه ماست.
منبع:نشريه امتداد- ش 48



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط