پرواز تا آسمان محمد
نويسنده:نرجس شكوريان فرد
چوبش را محکم گرفته بود دستش و نشسته بود سر کوچه. با چشمانش هم همه را و همه جا را ميپاييد. تا جواني را ميديد که مشکوک ميزند، ميرفت سراغش و همانجا سر کوچه نگهاش ميداشت. جوان تا محمد را ميديد که چوب به دستش است و خيلي قاطع و محکم ايستاده و ميخواهد ممانعت کند، ميترسيد و خواه و ناخواه حرفهاي محمد را گوش ميداد. محمد همه صحبتش را با آرامش و طمأنينه بيان ميکرد. از در محبت و نصيحت وارد ميشد و اگر هم جواني ميخواست قلدري کند، محکم جلويش ميايستاد. در اين دو - سه روزه هيچ کس حريف محمد نشده بود. يا با زبان خوش يا با تحکم او برگشته بودند. شراب فروش هم که ديد با اين اوضاع بيشتر نميتواند کار کند، بساطش را جمع کرد و رفت. اهالي محل کلي به جان محمد دعا کرده بودند که از اين شر و فساد نجاتشان داده است. مدتها بود که توي کوچه بساط شراب فروشي راه انداخته بود و پاي جوانهاي لاابالي را به محل باز کرده بود. کسي هم که جلودارش نبود. چون رژيم هم خودش سراپايش شراب مال شده بود. محمد ديگر طاقت نياورد. با اينکه شانزده - هفده سال بيشتر نداشت، رفت سراغ شراب فروش و کارشان به درگيري کشيد. تمام مغازه را به هم ريخت و شيشههاي شراب را شکست. کار به ژاندارمري کشيد و دو - سه روزي هم محمد را زنداني کردند. اما وقتي آزاد شد، رفت سر کوچه و جلوي جوانها را گرفت و محله را پاک کرد. اين خُلق محمد بود. مقابل بديها و زشتيها کوتاه نميآمد و تا نتيجه نميگرفت، ادامه ميداد. حتي يک بار زنهاي محله آمده بودند پيش مادر محمد شکايت کنند. ميگفتند: پسرت به ما پول داده، مگر ما گداييم؟! مادر، شب که محمد را ديده بود سؤال کرد. محمد گفت: اينها همهاش توي کوچه مينشينند و صحبت ميکنند. مگر کوچه جاي دور هم نشستن است، آن هم براي زن مسلمان. فقط آدم گدا توي کوچهها ولو است. من هم ديدم اينها از رفت و آمد ما مردها خجالت نميکشند، در چادر هر کدامشان يک سکه انداختم. زنها وقتي دليل کار محمد را فهميده بودند، ديگر توي کوچه جمع نشدند.
روحيات خاصي که محمد داشت روز به روز نمودش بيشتر ميشد. انگار مدام براي خودش برنامه ميريخت که يک قدم جلو برود. متوقف شدن يا عقب گرد برايش معنا نداشت. کودکياش هم همينطور بود خودش ميرفت مسجد و اذان ميگفت. بعد هم تکبير نمازها را ميگفت و خودش هم نماز ميخواند. مسجديها عاشق صداي اين کودک شده بودند. ميگفتند: وقتي صداي اذان محمد را ميشنويم اشکمان بياختيار از چشمانمان سرازير ميشود. حاج آقا هم برايش يک لباس کوچک آخوندي خريد و گفت: تو بايد طلبه شوي، با اين روحيهاي که از حالا داري.
نوجوانياش در شور انقلاب و جلسات سري و پخش اعلاميه شکل گرفت. کلاسهاي تفسيري که آقاي ايراني گذاشته بود، شده بود پاتوق جوانهاي فهيم. جوانهايي که دلشان نميخواست جوانيشان مثل خيليها به بطالت بگذرد. محمد پايه ثابت کلاس بود و بعد از جلسه نميرفت؛ حاج آقا را سؤال پيچ ميکرد. معلوم بود روي حرفها تمرکز کرده و هفتهاش را با فکر به آنها گذرانده است. کتاب زياد ميخواند؛ کتابهاي شهيد مطهري خوراکش بود. خلاصه، جلسات سري مبارزه با شاه هم که هر جا بود، حتماً محمد هم آنجا بود.
ياد گرفته بود کارش براي خالقش باشد؛ بقيهاش مهم نبود که چگونه بگذرد. خوش و ناخوش دنيا را مهم نميگرفت که زندگي برايش سخت بگذرد. به خاطر همين هم برايش فرقي نميکرد که همه، جمعهها را استراحت ميکنند و او تازه بايد اول صبح برود بنايي تا شب کار کند که خرج مدرسهاش را دربياورد. تازه شبها راهپيمايي ميرفت و در درگيريها بود. اهل تدبير براي خودش نبود. دل به تقدير خدا داده بود و در سايه آن تدبير ميکرد. همين هم ميشد که خدا مقدرات دنيايي محمد را با زيبايي رقم ميزد. شاگرد بنا بود. صاحب کارش شيفتهاش شده بود. با اينکه محمد هيجده سال بيشتر نداشت و در فعاليتهاي سياسي عليه شاه هم شرکت داشت و اين يعني جواني پر خطر، اما دل اوستا گرفتارش شده بود. آخرش هم دست به کار شد و خودش از محمد براي دخترش خواستگاري کرد. با اصرار زيادي که کرد محمد قبول کرد و يک عقد ساده خواندند. به همين راحتي امر سنگين و سخت و هفت خوان ازدواج را خدا براي محمد هيجده ساله، دانشآموز، بيخانه و... آسان کرد.
شايد شبهايي که محمد بالاي پشت بام به ستارهها خيره شده بود و ساعتها نگاهشان کرده بود به تنها چيزي که فکر نکرده بود دنيايش بود. همين هم بود که از همان نوجواني نيمه شبها از جا بلند ميشد و آرام ميآمد پايين و ميرفت گوشه ايوان به نماز ميايستاد. زير آسمان پر ستاره به فکر تدبير دنيايش که ميافتاد ياد جلوههاي زيباي خلقت، وادارش ميکرد که به کس ديگري بينديشد که همه جا را زير نگاه دارد. و همين سرش را به سجده ميبرد و نداي شکرش را تا خدا بالا ميبرد. نتيجه اين ميشد که هميشه دنبال تکليفش بدود؛ حتي اگر شب عروسياش باشد؛
مهمانها همه آمده بودند. زنها داخل اتاق و مردها هم در حياط. آن شب قرار بود خيابان راهپيمايي برگزار کنند محمد کمکم مردها را جمع کرد و از خانه بيرون زدند. يکي - دو ساعت بعد تازه زنها متوجه شدند که مردهايشان نيستند و وقتي هم که آمدند کتک خورده بودند. از داماد هم که خبري نبود. نيمههاي شب بود که محمد آمد. خسته و کتک خورده. کمي استراحت کرد و دوباره رفت. يکي از دوستانش در راهپيمايي شهيد شده بود و توانسته بودند. جنازه را پنهان کنند تا دست ساواکيها نيفتد. حالا ميخواستند تا صبح نشده پيکرش را دفن کنند. محمد موقع رفتن به مادر و همسرش فلسفه کارش را گفت. فکرش را و چگونه زندگي کردنش را. اين را مادر و تازه عروسش ديگر براي هميشه ميدانستند؛ و خدا اداره کننده خوبي است.
آن بار که در تظاهرات، وقتي مقابل حرم با گارديها رو در رو شده بودند، همه فرار کردند، اما محمد ايستاد و با قاطعيت، رئيس گارديها که به مردم توهين ميکرد را خطاب کرد و گفت: سرهنگ، تو برو گم شو. سرهنگ مقابل محمد نتوانسته بود عکسالعملي نشان دهد و جلوي نيروهايش هم خفيف و خوار شده بود. محمد هم با آرامش از جلوي سرهنگ رد شده به خانه رفته بود. محمد خوابيده بود که زنگ در را زدند. خانمش نماز ميخواند. زنگ را چند بار ديگر هم زدند، اما محمد بيدار نشد. نماز خانم محمد که تمام شد در را باز کرد. کسي نبود. يکي از همسايهها وحشت زده آمد و گفت: فلان سرهنگ بود خيلي عصباني بود. قسم ميخورد که محمد را ميکشد براي همين کار آمده بود خوب شد که در را باز نکرديد.
روزها ميرود، ميگذرد، سايه ميرود، آفتاب ميآيد و خورشيد امام بر کشور ميتابد هر چند که غبار جنگ فضا را بپوشاند. اما محمد مسيرش مشخص است. سرباز خميني بود. حالا هم فرقي نکرده؛ از خيابانهاي شهر به بيابانهاي جنوب ميرود و اما...
محمد بعد از چند بار جبهه رفتن، زخمي شد. افتاده بود روي تخت بيمارستان. حال خوبي نداشت. ترکش، فک و دندانهاي پاييناش را کاملاً از بين برده بود. نه ميتوانست صحبت کند و نه چيزي بخورد. آرام آرام آب را با ني در حلقش ميريختند. غذا را نرم ميکردند و به صورت آبکي از کنار دهانش به او ميخوراندند و... و او با چشمانش تشکر ميکرد. بعد از چند عمل که دکترها انجام دادند، مرخص شد و به خانه رفت. اما حالا حالاها بايد ميرفت و ميآمد تا شايد بشود براي فک و دهانش کاري کرد. محمد لاغر شده بود و هنوز هم با همان سختي آب و غذا ميخورد، اما راه ميرفت، يعني دستانش، پاهايش و کمرش توان کار کردن داشت. فکرش درست حساب ميکرد و چشمانش حقايق را ميديد. پس راه افتاد و دوباره راهي جبهه شد. مسئول ستاد پشتيباني لشکر 17 شده بود. کار زياد بود، اما هر چند وقت يکبار در بيمارستان بستري ميشد و دکترها طي يکي - دو عمل استخوان يا گوشتي از قسمتي از بدنش جدا ميکردند و به فکش پيوند ميزدند. محمد به بچههاي جبهه نميگفت که دارد برميگردد شهر تا عمل کند. خيلي مظلومانه و غريب کارهايش را انجام ميداد و تا حالش کمي بهبود پيدا ميکرد، دوباره مشغول کارها ميشد. مدام برو، بيا، صحبت کن، چانه بزن، ليست مايحتاج تهيه کن، جنس بخر، بار بزن، ببر انبار، بسته بندي کن و به مناطق مختلف ارسال کن و... اينها گوشهاي از کارهاي محمد بود که هر روز و هر شب انجام ميداد و وقتي هم آخر شب فراغت پيدا ميکرد و ميتوانست استراحت کند، به دلش وعده نيمه شب را ميداد. نيمه شبي که همراهان محمد از خستگي ميخوابيدند و او برعکس از خستگي بيدار مي شد و به نماز ميايستاد تا کوفتگي دل و روحش را از بين ببرد.
ميرفت جبهه و نيازمنديها را ميسنجيد و برميگشت. دنبال تهيه آنها به اين در و آن در ميزد. ديگر همه ميدانستند که محمد اگر نيازي از جبهه را متوجه شود، محال است که آن را تهيه نکند؛ حتي و اما و اگر هم نداشت.
سراغ بازاريها ميرفت و ساعتها صحبت ميکرد تا آنها را از عالم خودشان بيرون بياورد و کمي هم درد دين و وطن به وجودشان تزريق کند که آبادي دنيايشان را به آخرتي آباد پيوند بزند. گاهي که ميديد آنها حرفهايش را نميفهمند و باور نميکنند، يک اردوي چند روزه برايشان راه ميانداخت و همراه خودش به مناطق جنگي ميبرد تا از نزديک مشکلات جبهه و کمبودها را ببينند و فداکاري جوانهايي که از تمام لذت زندگي راحت گذاشتهاند تا آنها راحت کار و کاسبي کنند و پول جمع کنند را ببينند.
مسئولين هم محمد را ميشناختند و به وقت و بي وقت آمدنهاي محمد عادت داشتند؛ به اينکه بيايد و آنقدر دلسوزانه پيگري کند تا آنها مجبور شوند هرچه در توان دارند، کمک کنند.
هر چند از آن زمان سالها ميگذرد، اما گذر خاطره محمد در دلها و ذهنها امري امکان ناپذير است؛ مثل خاطراتي که بر دل فرزندش نقش بسته است. وقتي بابا را ديدهاند و البته يادشان هم هست که بابا يک بار براي جبهه يک ماشين کنسرو ماهي خريده بود و او هم در عالم کودکي هوس کرده بود که بخورد و بابا چقدر با او صحبت کرده بود نازش را خريده بود، اما کنسرو را نداده بود.
محمد رفته است. خاطراتش و اعمال و حرفهايش در عالم هستي جريان دارد. هر چند آنهايي که مال پرستند، اين نداها را نشنوند و نبينند، اما جريان هستي رو به سراي روشنايي حقيقت دارد و شهيد، حقيقتي است که بر عالم اشراف دارد. و محمد شاهد و مشرف بر همه ماست.
منبع:نشريه امتداد- ش 48
/ن
روحيات خاصي که محمد داشت روز به روز نمودش بيشتر ميشد. انگار مدام براي خودش برنامه ميريخت که يک قدم جلو برود. متوقف شدن يا عقب گرد برايش معنا نداشت. کودکياش هم همينطور بود خودش ميرفت مسجد و اذان ميگفت. بعد هم تکبير نمازها را ميگفت و خودش هم نماز ميخواند. مسجديها عاشق صداي اين کودک شده بودند. ميگفتند: وقتي صداي اذان محمد را ميشنويم اشکمان بياختيار از چشمانمان سرازير ميشود. حاج آقا هم برايش يک لباس کوچک آخوندي خريد و گفت: تو بايد طلبه شوي، با اين روحيهاي که از حالا داري.
نوجوانياش در شور انقلاب و جلسات سري و پخش اعلاميه شکل گرفت. کلاسهاي تفسيري که آقاي ايراني گذاشته بود، شده بود پاتوق جوانهاي فهيم. جوانهايي که دلشان نميخواست جوانيشان مثل خيليها به بطالت بگذرد. محمد پايه ثابت کلاس بود و بعد از جلسه نميرفت؛ حاج آقا را سؤال پيچ ميکرد. معلوم بود روي حرفها تمرکز کرده و هفتهاش را با فکر به آنها گذرانده است. کتاب زياد ميخواند؛ کتابهاي شهيد مطهري خوراکش بود. خلاصه، جلسات سري مبارزه با شاه هم که هر جا بود، حتماً محمد هم آنجا بود.
ياد گرفته بود کارش براي خالقش باشد؛ بقيهاش مهم نبود که چگونه بگذرد. خوش و ناخوش دنيا را مهم نميگرفت که زندگي برايش سخت بگذرد. به خاطر همين هم برايش فرقي نميکرد که همه، جمعهها را استراحت ميکنند و او تازه بايد اول صبح برود بنايي تا شب کار کند که خرج مدرسهاش را دربياورد. تازه شبها راهپيمايي ميرفت و در درگيريها بود. اهل تدبير براي خودش نبود. دل به تقدير خدا داده بود و در سايه آن تدبير ميکرد. همين هم ميشد که خدا مقدرات دنيايي محمد را با زيبايي رقم ميزد. شاگرد بنا بود. صاحب کارش شيفتهاش شده بود. با اينکه محمد هيجده سال بيشتر نداشت و در فعاليتهاي سياسي عليه شاه هم شرکت داشت و اين يعني جواني پر خطر، اما دل اوستا گرفتارش شده بود. آخرش هم دست به کار شد و خودش از محمد براي دخترش خواستگاري کرد. با اصرار زيادي که کرد محمد قبول کرد و يک عقد ساده خواندند. به همين راحتي امر سنگين و سخت و هفت خوان ازدواج را خدا براي محمد هيجده ساله، دانشآموز، بيخانه و... آسان کرد.
شايد شبهايي که محمد بالاي پشت بام به ستارهها خيره شده بود و ساعتها نگاهشان کرده بود به تنها چيزي که فکر نکرده بود دنيايش بود. همين هم بود که از همان نوجواني نيمه شبها از جا بلند ميشد و آرام ميآمد پايين و ميرفت گوشه ايوان به نماز ميايستاد. زير آسمان پر ستاره به فکر تدبير دنيايش که ميافتاد ياد جلوههاي زيباي خلقت، وادارش ميکرد که به کس ديگري بينديشد که همه جا را زير نگاه دارد. و همين سرش را به سجده ميبرد و نداي شکرش را تا خدا بالا ميبرد. نتيجه اين ميشد که هميشه دنبال تکليفش بدود؛ حتي اگر شب عروسياش باشد؛
مهمانها همه آمده بودند. زنها داخل اتاق و مردها هم در حياط. آن شب قرار بود خيابان راهپيمايي برگزار کنند محمد کمکم مردها را جمع کرد و از خانه بيرون زدند. يکي - دو ساعت بعد تازه زنها متوجه شدند که مردهايشان نيستند و وقتي هم که آمدند کتک خورده بودند. از داماد هم که خبري نبود. نيمههاي شب بود که محمد آمد. خسته و کتک خورده. کمي استراحت کرد و دوباره رفت. يکي از دوستانش در راهپيمايي شهيد شده بود و توانسته بودند. جنازه را پنهان کنند تا دست ساواکيها نيفتد. حالا ميخواستند تا صبح نشده پيکرش را دفن کنند. محمد موقع رفتن به مادر و همسرش فلسفه کارش را گفت. فکرش را و چگونه زندگي کردنش را. اين را مادر و تازه عروسش ديگر براي هميشه ميدانستند؛ و خدا اداره کننده خوبي است.
آن بار که در تظاهرات، وقتي مقابل حرم با گارديها رو در رو شده بودند، همه فرار کردند، اما محمد ايستاد و با قاطعيت، رئيس گارديها که به مردم توهين ميکرد را خطاب کرد و گفت: سرهنگ، تو برو گم شو. سرهنگ مقابل محمد نتوانسته بود عکسالعملي نشان دهد و جلوي نيروهايش هم خفيف و خوار شده بود. محمد هم با آرامش از جلوي سرهنگ رد شده به خانه رفته بود. محمد خوابيده بود که زنگ در را زدند. خانمش نماز ميخواند. زنگ را چند بار ديگر هم زدند، اما محمد بيدار نشد. نماز خانم محمد که تمام شد در را باز کرد. کسي نبود. يکي از همسايهها وحشت زده آمد و گفت: فلان سرهنگ بود خيلي عصباني بود. قسم ميخورد که محمد را ميکشد براي همين کار آمده بود خوب شد که در را باز نکرديد.
روزها ميرود، ميگذرد، سايه ميرود، آفتاب ميآيد و خورشيد امام بر کشور ميتابد هر چند که غبار جنگ فضا را بپوشاند. اما محمد مسيرش مشخص است. سرباز خميني بود. حالا هم فرقي نکرده؛ از خيابانهاي شهر به بيابانهاي جنوب ميرود و اما...
محمد بعد از چند بار جبهه رفتن، زخمي شد. افتاده بود روي تخت بيمارستان. حال خوبي نداشت. ترکش، فک و دندانهاي پاييناش را کاملاً از بين برده بود. نه ميتوانست صحبت کند و نه چيزي بخورد. آرام آرام آب را با ني در حلقش ميريختند. غذا را نرم ميکردند و به صورت آبکي از کنار دهانش به او ميخوراندند و... و او با چشمانش تشکر ميکرد. بعد از چند عمل که دکترها انجام دادند، مرخص شد و به خانه رفت. اما حالا حالاها بايد ميرفت و ميآمد تا شايد بشود براي فک و دهانش کاري کرد. محمد لاغر شده بود و هنوز هم با همان سختي آب و غذا ميخورد، اما راه ميرفت، يعني دستانش، پاهايش و کمرش توان کار کردن داشت. فکرش درست حساب ميکرد و چشمانش حقايق را ميديد. پس راه افتاد و دوباره راهي جبهه شد. مسئول ستاد پشتيباني لشکر 17 شده بود. کار زياد بود، اما هر چند وقت يکبار در بيمارستان بستري ميشد و دکترها طي يکي - دو عمل استخوان يا گوشتي از قسمتي از بدنش جدا ميکردند و به فکش پيوند ميزدند. محمد به بچههاي جبهه نميگفت که دارد برميگردد شهر تا عمل کند. خيلي مظلومانه و غريب کارهايش را انجام ميداد و تا حالش کمي بهبود پيدا ميکرد، دوباره مشغول کارها ميشد. مدام برو، بيا، صحبت کن، چانه بزن، ليست مايحتاج تهيه کن، جنس بخر، بار بزن، ببر انبار، بسته بندي کن و به مناطق مختلف ارسال کن و... اينها گوشهاي از کارهاي محمد بود که هر روز و هر شب انجام ميداد و وقتي هم آخر شب فراغت پيدا ميکرد و ميتوانست استراحت کند، به دلش وعده نيمه شب را ميداد. نيمه شبي که همراهان محمد از خستگي ميخوابيدند و او برعکس از خستگي بيدار مي شد و به نماز ميايستاد تا کوفتگي دل و روحش را از بين ببرد.
ميرفت جبهه و نيازمنديها را ميسنجيد و برميگشت. دنبال تهيه آنها به اين در و آن در ميزد. ديگر همه ميدانستند که محمد اگر نيازي از جبهه را متوجه شود، محال است که آن را تهيه نکند؛ حتي و اما و اگر هم نداشت.
سراغ بازاريها ميرفت و ساعتها صحبت ميکرد تا آنها را از عالم خودشان بيرون بياورد و کمي هم درد دين و وطن به وجودشان تزريق کند که آبادي دنيايشان را به آخرتي آباد پيوند بزند. گاهي که ميديد آنها حرفهايش را نميفهمند و باور نميکنند، يک اردوي چند روزه برايشان راه ميانداخت و همراه خودش به مناطق جنگي ميبرد تا از نزديک مشکلات جبهه و کمبودها را ببينند و فداکاري جوانهايي که از تمام لذت زندگي راحت گذاشتهاند تا آنها راحت کار و کاسبي کنند و پول جمع کنند را ببينند.
مسئولين هم محمد را ميشناختند و به وقت و بي وقت آمدنهاي محمد عادت داشتند؛ به اينکه بيايد و آنقدر دلسوزانه پيگري کند تا آنها مجبور شوند هرچه در توان دارند، کمک کنند.
هر چند از آن زمان سالها ميگذرد، اما گذر خاطره محمد در دلها و ذهنها امري امکان ناپذير است؛ مثل خاطراتي که بر دل فرزندش نقش بسته است. وقتي بابا را ديدهاند و البته يادشان هم هست که بابا يک بار براي جبهه يک ماشين کنسرو ماهي خريده بود و او هم در عالم کودکي هوس کرده بود که بخورد و بابا چقدر با او صحبت کرده بود نازش را خريده بود، اما کنسرو را نداده بود.
محمد رفته است. خاطراتش و اعمال و حرفهايش در عالم هستي جريان دارد. هر چند آنهايي که مال پرستند، اين نداها را نشنوند و نبينند، اما جريان هستي رو به سراي روشنايي حقيقت دارد و شهيد، حقيقتي است که بر عالم اشراف دارد. و محمد شاهد و مشرف بر همه ماست.
منبع:نشريه امتداد- ش 48
/ن