روح خدا
نويسنده: ناهيد رحيمي
گوشه چادر نمازش را به دندان گرفت و پيچيد توي کوچه خودشان. باد تندي وزيد و زير چادرش پيچيد. شيطنتش گل کرد و دست هايش را بالا برد و چادرش را مثل بادبان کشتي بالا گرفت و بعد لي لي کنان طول کوچه تا خانه را طي کرد و باد، چادر گل دار سفيدش را به پرواز درآورد. او هم تند مي کرد تا چادرش مثل بادبادک بالاتر برود.
نفس زنان رسيد کنار در. در زد. آقا که در را باز کرد، چادرش هم پايين آمده بود. لپ هايش گل انداخته بود. تند سلام کرد، اما آقا مثل هميشه نبود. مثل هميشه نخنديد و اتفاقاً اخم هم کرده بود. آرام جواب داد و دستش را همان طور که عادت داشت، روي کمرش گذاشت و راه افتاد سمت اتاق. غمگين و دست پاچه دويد تا به آقا رسيد و دست بزرگ و گرمش را گرفت: آقا... آقا... از من ناراحتين؟
آقا ايستاد و نگاهش کرد و روي سرش دست کشيد نشست تا هم قد دخترک شود: دوست دارم توي اين کوچه که راه مي روي، همه بدانند دختر اين خانه اي. دخترک با شرم به گل هاي صورتي چادرش نگاه و رفتن آقا را تماشا کرد.
زن به جمعيت نگاه مي کرد و زن ها و مردها را مي ديد که هرکدام براي آقا هديه اي آورده بودند. يکي بسته نبات، يکي کله قند، يکي پارچه، يکي انار و آن يکي سيب. آقا لبخند مي زد. آرامش عجيبي در صورتش موج مي زد. زن مي خواست بپرسد هديه آوردن واجب است، اما زبان فارسي را خوب نمي دانست. معلم ساده اي بود که از ايتاليا آمده و سر از جماران در آورده بود. يکي فهميده بود مشکلش را .
- نه، هديه لازم نيست. آقا بزرگ وارتر از اين حرف هاست. راست مي گفت، ولي او مي خواست حتماً هديه اي بدهد. ناگهان چيزي يادش آمد و دست برد به گردنش و گردن بند ساده اش را در آورد و رفت طرف آقا و گفت:
- اين تنها چيز باارزشي است که دارم.
آقا لبخند زد و گردن بند را گرفت و در مقابل، سبد انار را به زن داد. روز بعد که فرزندان شهداي جنگ را آورده بودند، براي ديدار با آقا، درست همان موقع که دخترک معصومي را که گريه مي کرد، نشاندند روي پايش، گردن بند هم رفت، دور گردن دخترک. حالا آقا، دخترک و آن معلم، هر سه مي خنديدند.
دلش گرفته بود . دوست نداشت برود خانه. مي دانست اگر برود، باز بايد صداي داد و فرياد بابا و مامان را تحمل کند. يادش نمي آمد يک بار هم توي خانه شان دعوا نباشد. رضا دستش را گرفت و کشيد: پاشو اين جا بنشين، بريم خونه ما. توي اتاق رضا، بي حوصله قفسه کتاب ها را نگاه مي کرد. کتابي را بيرون آورد و ورق زد. نوشته بود: نامه امام خميني به همسرش در تبعيد. جمله اول نامه امام را که خواند،ماتش برد:« سلام تصدقت شوم!»
با تعجب رو کرد به رضا. رضا فهميده بود . با لبخند نگاهش کرد:
- خوشت اومد؟ مي بيني بعد از سال ها زندگي، علاقه امام به همسرشون چه قدر تر و تازه است؟
راه افتاد سمت خانه. کتاب را قرض گرفته بود تا براي مادر و پدرش ببرد. دلش روشن بود.
آقا سرازيري پارکينگ بيمارستان را که بالا رفت، به عقب برگشت و نگاه کرد به زمين. لبخند معناداري زد و زير لب چيزي گفت و دوباره راه افتاد. احمدآقا آمد نزديک آقا. مثل پروانه اي دور شمعي که داشت مي سوخت.
- چيزي گفتيد آقا؟
آقا دستش را گذاشت روي شانه پسرش.
- گفتم اين سرازيري را که بالا آمدم، ديگر پايين نخواهم رفت.
احمدآقا گفت: نفرماييد آقا.
- احمد آقا کاغذ و قلمم را آوردي؟
- آوردم آقا.
آقا دراز کشيده بود روي تخت و زير لب شعر چند وقت پيش را زمزمه مي کرد و مي نوشت:
از غم دوست در اين ميکده فرياد کشم
دادرس نيست که از هجر رخش داد کشم
داد و بيداد که در محفل ما رندي نيست
که برش شکوه برم، داد زبيداد کشم
در غمت، اي گل شاداب من اي خسرو من
جور مجنون ببرم، تيشه فرهاد کشم
سال ها مي گذرد، حادثه ها مي آيد
انتظار فرج از نيمه خرداد کشم
منبعنشريه انتظار نوجوان، شماره 59:
/ن
نفس زنان رسيد کنار در. در زد. آقا که در را باز کرد، چادرش هم پايين آمده بود. لپ هايش گل انداخته بود. تند سلام کرد، اما آقا مثل هميشه نبود. مثل هميشه نخنديد و اتفاقاً اخم هم کرده بود. آرام جواب داد و دستش را همان طور که عادت داشت، روي کمرش گذاشت و راه افتاد سمت اتاق. غمگين و دست پاچه دويد تا به آقا رسيد و دست بزرگ و گرمش را گرفت: آقا... آقا... از من ناراحتين؟
آقا ايستاد و نگاهش کرد و روي سرش دست کشيد نشست تا هم قد دخترک شود: دوست دارم توي اين کوچه که راه مي روي، همه بدانند دختر اين خانه اي. دخترک با شرم به گل هاي صورتي چادرش نگاه و رفتن آقا را تماشا کرد.
زن به جمعيت نگاه مي کرد و زن ها و مردها را مي ديد که هرکدام براي آقا هديه اي آورده بودند. يکي بسته نبات، يکي کله قند، يکي پارچه، يکي انار و آن يکي سيب. آقا لبخند مي زد. آرامش عجيبي در صورتش موج مي زد. زن مي خواست بپرسد هديه آوردن واجب است، اما زبان فارسي را خوب نمي دانست. معلم ساده اي بود که از ايتاليا آمده و سر از جماران در آورده بود. يکي فهميده بود مشکلش را .
- نه، هديه لازم نيست. آقا بزرگ وارتر از اين حرف هاست. راست مي گفت، ولي او مي خواست حتماً هديه اي بدهد. ناگهان چيزي يادش آمد و دست برد به گردنش و گردن بند ساده اش را در آورد و رفت طرف آقا و گفت:
- اين تنها چيز باارزشي است که دارم.
آقا لبخند زد و گردن بند را گرفت و در مقابل، سبد انار را به زن داد. روز بعد که فرزندان شهداي جنگ را آورده بودند، براي ديدار با آقا، درست همان موقع که دخترک معصومي را که گريه مي کرد، نشاندند روي پايش، گردن بند هم رفت، دور گردن دخترک. حالا آقا، دخترک و آن معلم، هر سه مي خنديدند.
دلش گرفته بود . دوست نداشت برود خانه. مي دانست اگر برود، باز بايد صداي داد و فرياد بابا و مامان را تحمل کند. يادش نمي آمد يک بار هم توي خانه شان دعوا نباشد. رضا دستش را گرفت و کشيد: پاشو اين جا بنشين، بريم خونه ما. توي اتاق رضا، بي حوصله قفسه کتاب ها را نگاه مي کرد. کتابي را بيرون آورد و ورق زد. نوشته بود: نامه امام خميني به همسرش در تبعيد. جمله اول نامه امام را که خواند،ماتش برد:« سلام تصدقت شوم!»
با تعجب رو کرد به رضا. رضا فهميده بود . با لبخند نگاهش کرد:
- خوشت اومد؟ مي بيني بعد از سال ها زندگي، علاقه امام به همسرشون چه قدر تر و تازه است؟
راه افتاد سمت خانه. کتاب را قرض گرفته بود تا براي مادر و پدرش ببرد. دلش روشن بود.
آقا سرازيري پارکينگ بيمارستان را که بالا رفت، به عقب برگشت و نگاه کرد به زمين. لبخند معناداري زد و زير لب چيزي گفت و دوباره راه افتاد. احمدآقا آمد نزديک آقا. مثل پروانه اي دور شمعي که داشت مي سوخت.
- چيزي گفتيد آقا؟
آقا دستش را گذاشت روي شانه پسرش.
- گفتم اين سرازيري را که بالا آمدم، ديگر پايين نخواهم رفت.
احمدآقا گفت: نفرماييد آقا.
- احمد آقا کاغذ و قلمم را آوردي؟
- آوردم آقا.
آقا دراز کشيده بود روي تخت و زير لب شعر چند وقت پيش را زمزمه مي کرد و مي نوشت:
از غم دوست در اين ميکده فرياد کشم
دادرس نيست که از هجر رخش داد کشم
داد و بيداد که در محفل ما رندي نيست
که برش شکوه برم، داد زبيداد کشم
در غمت، اي گل شاداب من اي خسرو من
جور مجنون ببرم، تيشه فرهاد کشم
سال ها مي گذرد، حادثه ها مي آيد
انتظار فرج از نيمه خرداد کشم
منبعنشريه انتظار نوجوان، شماره 59:
/ن