اروپا، جهاني شدن و سرنوشت فرهنگ

ژان بودريار( 2007-1929) بي نياز از معرفي است.گر چه مدتي از درگذشت وي مي گذرد ولي ديدگاه هاي وي درباره ي فرهنگ و رسانه بسيار مورد توجه قرار دارند.در عصري که جوامع علمي به شدت از کمبود نظريه پردازان بزرگ...
سه‌شنبه، 20 مهر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اروپا، جهاني شدن و سرنوشت فرهنگ

اروپا، جهاني شدن و سرنوشت فرهنگ
اروپا، جهاني شدن و سرنوشت فرهنگ


 

در گفتگو با ژان بودريار
مقداد مهرابي




 

اشاره
 

ژان بودريار( 2007-1929) بي نياز از معرفي است.گر چه مدتي از درگذشت وي مي گذرد ولي ديدگاه هاي وي درباره ي فرهنگ و رسانه بسيار مورد توجه قرار دارند.در عصري که جوامع علمي به شدت از کمبود نظريه پردازان بزرگ رنج مي برند،حضور فکري او غنيمتي بود تا بسياري از نظرورزان و متفکرين با ارجاع به ديدگاه هاي وي - به ويژه ديدگاه هاي وي درباره ي جنگ خليج فارس،مجاز و واقعيت،وانمود سازي و... به نقد فرهنگ جهاني بپردازند.آثار وي ترکيبي از فلسفه،نگره ي اجتماعي و متافيزيک فرهنگي لگام ناپذير فردي1 است که به تفکر درباره ي پديده هاي کليدي عصر ما مي پردازند. بودريار منتقد سرسخت تفکر،جامعه و فرهنگ معاصر است که اغلب به عنوان معلم اصلي نگره ي پست مدرن فرانسه و تحت تاثير پساساختارگرايي تلقي مي شود.وي سال ها پيرو سر سخت نگره ي پست مدرن بود ولي از اوايل دهه ي1980 تا کنون فراترازگفتمان پست مدرن حرکت کرده و شيوه ي کاملاً فردي در تحليل فرهنگي و فلسفي ايجاد کرد.در دهه ي 1960 کار بر روي آثار مهمي در حوزه ي نگره ي اجتماعي ،نشانه شناسي و تحليل روان کاوي را جدي گرفت و نخستين کتاب هاي خود نظام ابژه ها،جامعه ي مصرفي و براي انتقاد از اقتصاد سياسي نشانه را چاپ کرد.در دو اثر اول تحت تاثير رولان بارت قرار داشت و از نشانه شناسي براي تحليل هاي خود بهره گرفت.از نظر وي چهار شيوه وجود دارد که يک ابژه کسب ارزش مي کند.اين چهار فرآيند ارزش سازي عبارتند از:
1- فرآيند ارزش سازي کارکردي (functional): هدف اين فرآيند ارزش گذاري يک ابژه است؛ مانند خود کاري که کارکرد نوشتن دارد.
2- فرآيند ارزش سازي مبادله (exchange): ارزش اقتصادي ابژه را بيان مي کند؛ مانند خودکاري که سه برابر خودکار ديگري مي ارزد.
3-ارزش نمادين (symbolic): ارزشي که يک سوژه در رابطه با ديگر سوژه ها براي يک ابژه تعيين مي کند، مانند خودکاري که نماد هديه ي فارغ التحصيلي است.
4- ارزش نشانه اي يک ابژه (sign value): ارزش درون نظام ابژه ها، مانند خودکاري که بر نفوذ و شهرت دلالت دارد.
بودريار در مقدمه ي اثر خود با نام مبادله ي نمادين و مرگ (1976) با اتخاذ ديدگاه هاي شديداً افراطي در برابر ارزش هاي منفعت طلبانه و نفع مالي مقاومت مي کند و به حمايت از ارزش هاي فرهنگي مي پردازد.از نظر وي جدايي کامل از ارزش هاي توليد کالا ومبادله ي شاعرانه و فعاليت هاي فرهنگي مبتکرانه که محصول مبادله ي نمادين است براي ارزش هاي سرمايه داري و مبادله بديل هايي فراهم مي آورد. در اين اثر و مطالعات بعدي وي درباره ي شبيه سازي2 اصل گسست جوامع مدرن و پسامدرن، صحبت به ميان مي آورد.از نظر وي جوامع مدرن حول توليد و مصرف کالاهاي مادي شکل گرفته اند در حالي که جوامع پست مدرن حول شبيه سازي و نمايش تصاوير و نشانه ها شکل مي گيرند.از نظروي،سوژه ي انساني مي کوشد از ابژه ي غير انساني درکي داشته باشد ولي از آن جا که ابژه با توجه به آن چه بر آن دلالت مي کند،درک مي شود(و از آن جا که فرآيند دلالت شامل تار و پودي از ديگر نشانه ها مي شود که از آن متمايز مي شود)اين روند هرگز به نتايج دلخواه منجر نمي شود.در عوض سوژه از سوي ابژه گمراه مي شود( دور مي شود).بنابراين فهم کامل جزئيات زندگي انساني غير ممکن مي شود و افراد را به سمت نسخه ي شبيه سازي واقعيت،يا به سمت بيش واقعيت مي کشاند. اين بدين معنا نيست که دنيا غير واقعي مي شود بلکه جوامع پيشرفته تر و فارغ البال تر را وارد يک تصوير ظاهراً همسان از واقعيت مي کند.به بياني،درجوامع پست مدرن طبقه بندي اجتماعي،جنسيت ها، تفاوت هاي سياسي وحوزه هاي مستقل جامعه و فرهنگ با يکديگر مغشوش مي شوند و تفاوت ها و مرزهايي که در گذشته تعريف شده،از بين مي رود.در اين دنياي بيش واقعيت،سرگرمي،اطلاعات و فن آوري هاي ارتباطي تجربه هاي فشرده تري ايجاد مي کند.قلمرو بيش واقعيت( که همان شبيه سازي هاي رسانه اي از واقعيت وسير سياحت توسط رسانه ها در دنياي ايده آل است)واقعي تر از واقعيت است که در آن مدل ها،تصاوير و رمزگان هاي بيش واقعي رفتار و تفکر ما را کنترل مي کنند.بودريار ادعا مي کند مدرنيته همراه با نوعي بازنمايي عمل مي کند که در آن ايماژها واقعيت و حقيقت را بازنمايي مي کنند ولي در جامعه ي پست مدرن با ايجاد موقعيتي که در آن سوژه ها تماس خود را با امر واقعي از دست مي دهند، اين شناخت شناسي تکه تکه و منحل مي شود.بودريار درباره ي جهاني شدن ديدگاه هاي مهيجي دارد. بودريار در مقاله ي خشونت امر جهاني بين امر جهاني (the global) و امر جهان شمول (the universal) تمايز قايل مي شود.جهاني شدن را با فن آوري،بازار،توريسم و اطلاعات مرتبط مي داند که در تقابل با امر جهان شمول است که با حقوق بشر،آزادي،فرهنگ ودموکراسي در رابطه است3... در حالي که جهاني شدن به نظر برگشت ناپذير مي آيد... جهان شمول شدن مي تواند به زودي غير متداول گردد. بودريار در جاي ديگر نوشته است:
تفکر آزادي که تفکر جديد و اخيري است در حال محو شدن از ذهن ها و آداب و رسوم است و جهاني شدن ليبرال دقيقا در قالبي متضاد تجلي مي يابد،جهاني شدن پليس- دولت،کنترل کامل، هراس بر اساس اقدامات قانون و نظم،مقررات زدايي - که منجر به نهايت محدوديت و حصار مي گردد- شبيه آن چه در جامعه ي بنياد گرا وجود دارد.
به اعتقاد بسياري از نظريه پردازان،ازجمله داگلاس کلنر4، جهاني شدن قالبي براي اقتصاد بازار،دموکراسي، فن آوري، مهاجرت و توريسم و انتشار جهاني عقايد و فرهنگ فراهم آورده است ولي بودريار به صورتي عجيب از موضع کساني که در جنبش ضد جهاني شدن قرار مي گيرند،حمايت مي کند و جهاني شدن را به عنوان مخالف دموکراسي محکوم مي کند.از نظر بودريار جهاني شدن اساساً فرآيند يکسان سازي و استاندارد سازي است که منفرد بودن و غيره يکنواختي را از بين مي برد.
گفت و گوي پيش رو در سال 2002 توسط مونيکا ساساتليا5 انجام شده است که در مجله ي علمي -اروپايي نگره ي اجتماعي6 از مطبوعه هاي انتشارات Sage به چاپ رسيده است و مي تواند در شناخت ديدگاه هاي اين متفکر معاصر خواننده را ياري کند.

و اما بعد...
 

يکي از روشن ترين تصاوير اروپاي کنوني- اروپا به عنوان فرهنگ و هويت که تقلا مي کند هويت و فرهنگ خويش را بازيابد - در مقاله اي توسط ژان بودريار با نام آمريکا7 ( ورسو، 1989) ديده مي شود.حتي اگر اين متن، دشواري يافتن فرهنگ و روح اروپايي، پويايي اروپا (ص 83)را تصديق کند،نماي کلي آمريکا به گونه اي رديابي شده است که همواره،خود را به عنوان اروپايي تعريف مي کند.در نهايت،به هيچ عنوان جاي تعجب نيست که در ميان مطالعات غني اخير درباره ي اروپا، اين مورد اخير با مطالعه بر روي مربوط ترين ديگران8 آن آشکار گرديده است. اين همان چيزي است که نگره هاي هويت بيان مي کنند:هويت براساس تمايز از ديگران ايجاد مي گردد.با اين حال در اين جا تناقضي وجود دارد؛ديگران ترسيم شده است،در حالي که خود9، يعني اروپا، در حاشيه رها شده است،به گونه اي که گويي در فرآيند جهاني شدن به رهبري آمريکا فرعي است.مدرنيته که گاهي به عنوان زاييده ي افکار اروپا معرفي مي شد،امروزه از دست رفته است؛زيرا محصول نهايي آن،جهاني شدن،درجاي ديگري قرار دارد.
با اين حال، بودريار در اين گفت و گو ادعا مي کند که آمريکا نيز نمي تواند دايه ي پديد آوردن جهاني شدن را داشته باشد. جهاني شدن خالق واحدي ندارد و مکان واقعي آن به روشني دنيا است.جهاني شدن يک فرآيند غيرقابل مقاومت است،اغلب اوقات به جنبه ي اقتصادي اش فرو کاسته شده است که منجر به سايش و تحليل تدريجي تفاوت ها مي گردد.تحليل بودريار تيزبينانه است:مسئله بر سر از بين رفتن تفاوت ها نيست- يا همان گونه که در جاي ديگر گفته است، درباره ي امر واقعي10- بلکه بر سر تحليل تدريجي نيروهاي اين تفاوت ها، عدم تقارن دو سويه ي آن ها است.اين موضوع با تمايز ديگري در رابطه است که اغلب ناديده گرفته شده است:امر جهاني11 امر جهان شمول12 نيست، بلکه آن ها متضاد هستند و امر جهان شمول به دليل جهاني شدن با سرنوشت ويژگي هاي خاص13 مشابهي روبه رو است،اگر نگويم بدتر.با تلاقي امر جهان شمول با اروپا و با وضع بغرنج ان ،اروپا نيز به کلي غرق شده است و به صورت تفکر ملت تجلي يافته است. موضوع اروپا و جهاني شدن بودريار را به سمت تفکر درباره ي سرنوشت فرهنگ کشاند.سايش دو سويه ي ايجاد شده از سوي جهاني شدن،چه براي امر جهان شمول و چه براي ويژگي هاي خاص- که به نظر اروپا قادر نباشد بين آن راهبرد بديلي بيابد-براي فرهنگ پيامدهاي مهمي دارد.فرهنگ به نوعي زبان بين المللي تبديل مي شود،يک مخرج مشترک.بدين معنا که فرهنگ به چيزي کاملاً متفاوت از رويکرد مردم شناختي به فرهنگ تبديل مي شود.بودريار خشونت و درگيري تلويحا بيان شده از سوي تفکر فرهنگ به عنوان حالت خاص14 و تفاوت را پنهان نمي کند ولي وي به خشونت نافذتر و مخرب ترامرمخالف با آن،يعني بيش فرهنگ و بي تفاوتي نيز اشاره مي کند.بودريار در اين گفت و گو،شکواييه ي معمول را واژگون مي کند:
هر چيزي،از جمله فرهنگ،تبديل به کالاي مصرفي مي گردد؛ بلکه برعکس،همگي کالاهاي مصرفي صبغه ي مشروعيت فرهنگي و زيبايي شناختي به خود مي گيرند.اين جهاني شدن واقعي است،يک بيش فرهنگ جهاني که حذف تفاوت ها درآن و آن چه شامل امر واقعي و خيالي مي شود،فاصله ي ضروري براي يک رابطه ي تعيين هويت/ تمايز را القاء مي کند.اين چيزي است که هويت فرهنگي را مي پوشاند،زيرا ديگر هيچ گوناگوني،تفاوت و فاصله اي وجود ندارد.عده اي چطور در برابراين جهاني شدن و بيش فرهنگ مقاومت مي کنند؟سپر دفاعي هويت هاي خاص گرايانه که امروزه مي توانيم طي آن شاهد تجديد حيات درهرجايي باشيم،به نظر يک راهبرد قديمي مي آيد.پيشنهاد بودريار عميقاً متفاوت است: ناباوري15 است که مي تواند فاصله را مجدداً ايجاد کند.تلاش براي ناباوري به آن چه در حيطه ي قدرت از اين فرهنگ،از حوزه ي رسانه اي16 برمي آيد مي تواند ما را از تاثير مبادله ي نمادين که غير ممکن شده است،رها کند.نمي توان نسبت به حوزه ي رسانه اي احساس رابطه ي اجباري و مقابله به مثل داشت؛هر چيزي از طرف آن به گونه اي وارد مي شود که گويي از هيچ جا نمي آيد.ناباوري مي تواند از آن بهره بگيرد، مي تواند به راهبردي براي دفاع تبديل گردد و ممکن است حمله کند و خشونت زيرکانه ي بي تفاوتي را عودت دهد.ممکن است اين روند به آن هويت هاي فرهنگي که ما در برابر جهاني شدن به آن پناه مي بريم،استحکام نبخشد ولي به نظر بودريار، بيشتر ما را به سمت راهبردهايي مي برد که ماجراجويانه تر و جذاب تر هستند...

آيا به نظر شما اين امکان وجود دارد آن گونه که مردم بيش از پيش از هويت اروپايي صحبت مي کنند، صحبت به ميان آورد؟
 

به نظر من، اروپا در اصل يک انگاره بود. هويت حقيقي اروپا يک انگاره،يک رويا و حتي يک آرمان شهر بود.شايد اروپا به عنوان جريان تفکرات بيشتر در قرون وسطي وجود داشت تا در زمان حاضر.امروزه اين انگاره به واسطه ي ابزارهاي ساختاري،سياسي و اقتصادي ميسر شده است در اين
معنا بله ميسر شده است، هيچ مشکلي وجود ندارد، به خوبي عمل مي کند.از جنبه ي بازار به خوبي عمل مي کند که جنبه ي جهاني شدن است،اروپا در آن تنها يک مدل خرد است.رک و پوست کنده بگويم،من به اين اروپا در اين معنا چندان اعتقادي ندارم.در بررسي هويت اروپايي ابتدا بايد اين نکته مورد تاکيد قرار گيرد که هويت،خود يک آرمان شهر است.هنگامي که راه ديگري باقي نمانده باشد،به اين مکان پناه مي بريم.تا زماني که اعتبار،شکوه و فرهنگ وجود داشت،نيازي نبود که به خود بگوييم «من اين هستم، هويت من اين است، من وجود دارم،من اين جا هستم».هنگامي که کسي واقعاً وجود داشته باشد؛زيرا توان و شکوه دارد،اساسا هيچ نيازي به هويت ندارد.هويت يک ارزش ضعيف است،به نوعي يک ارزش پناهندگي.امروزه اروپا بر اين اساس بنا شده است،من مثالي دارم.چند سال پيش من در ونيز در همايشي درباره ي هويت فرهنگي اروپا شرکت کردم.مي شد احساس کرد که اروپايي ها اصلاً متقاعد نشده بودند،آن ها نمي دانستند که چه چيز هستند،نمي توانستند هويت خود را تعيين کنند.برعکس،براي بُرگس17 که آرژانتيني است،اروپا واقعا وجود داشت،او مي دانست که اروپا چيست؛زيرا يک انگاره ي قدرتمند بود. همين مسئله درباره ي کشورهاي اروپاي شرقي نيز صدق مي کند.آن ها مي توانستند اروپا را ببينند؛زيرا خواهان آن بودند،آرزوي آن را داشتند،در حالي که اهالي اروپاي غربي هيچ ميل و کششي به اروپايي واقعي نداشتند.
آيا کسي مي تواند اين بحث را مطرح کند که شما کتابي درباره ي اروپا نوشته ايد که داراي عنوان آمريکا(1986) است؟ در اين اثر ديگران آمريکا همواره اروپايي است و تقريبا هرگز فرانسوي ها،ايتاليايي ها،انگليسي ها نيستند: ما،18 اروپايي است.
درواقع اين ضدو نقيض است.اروپا در عين حال مي خواهد که يک استثناء باشد.استثناء اروپا در جهاني شدن – به ويژه فرانسه –و نوعي قدرت جهاني که ايالات متحده ي آمريکا را متعادل مي کند و اين که با ايالات متحده رقابت مي کند.بنابراين يک ابهام تام وجود دارد... اروپا مي تواند بکوشد ارزش هاي قديمي خود را مجددا فعال کند. ما همواره تکرار کرده ايم:ما تاريخ داريم، ديگران تاريخ ندارند ولي واقعاً نمي دانم که از آن چه چيزي مي توان مجددا خلق کرد.با اين حال، فکرنمي کنم مسئله مربوط به هويت باشد؛براي نمونه آمريکايي ها هويت خود را مسئله دار نمي کنند.آن ها آمريکايي هستند.در اثر شما با نام آمريکا،تصوير اروپا به عنوان چيزي ظاهر شده است که مخالف جهاني شدن و ويژگي هاي خاص آن است. تقريباً مي توان گفت، همه ي عناصري که شما در جاي ديگري به عنوان ويژگي دنياي معاصر توصيف کرده ايد – شبيه سازي، بيش واقعيت و...-تنها در آمريکا تحقق يافته است.اين مغايرت،تصويري از اروپا ترسيم مي کند که رمانتيک نيز هست؛مدرنيته ي رمانتيک که بدون غربت زدگي توصيف شده است ولي به مراتب از دنياي شبيه سازي و بيش واقعيت فاصله دارد.تصويري که به اعتقاد من تنها در اين اثر يافت مي شود.
بله! براي نمونه در فرانسه به راحتي مي توان متوجه شد که چگونه همواره هويت در برابر آمريکا،به عنوان ضد مدلي در برابر آمريکا ساخته مي شود.در اين جا يک آشفتگي وجود دارد که بايد مورد توجه قرار گيرد.آمريکا در برابر جهاني شدن دچار آشفتگي شده است.آمريکا همان قدري قرباني جهاني شدن است که ديگر کشورها قرباني آن هستند.دنيا مکان جهاني شدن است. در اين چهارچوب،به نظر اروپا- و فرانسه به عنوان يک مورد خاص –نوعي محصول جانبي است،يک محصول مشتق شده از جهاني شدن.طبق معمول اروپا همان مسيري را طي مي کند که آمريکا طي مي کند ولي در زمينه ي مدرنيته با يک تاخير جدي همراه است.همواره بيست سال يا بيشتر عقب است و مدل آمريکا،که دست کم داراي مزيت ابتکار است،هرگز به دست نيامده است.مدل آمريکا يک مکان واقعي يا به ظاهر غير مکاني براي جهاني شدن است ولي تابع يا کارگزار آن نيست؛براي جهاني شدن هيچ راهبردي وجود ندارد.جهاني شدن بدون مقاومت گسترش مي يابد.با اين حال،آشفتگي در سطح ديگري نيز وجود دارد:نه فقط بين آمريکا و جهاني شدن،بلکه بين جهاني شدن و مفهوم بازار،امروزه،اين موضوع در نظر من چيزي کاملا متفاوت به نظر مي رسد... .
از نظر شما رابطه بين اين اروپا- به عنوان يک انگاره، به عنوان يک فضاي فرهنگي –با اروپاي نهادي ( اتحاديه ي اروپا) چيست؟من نسبت به نهادها هيچ احساسي ندارم. من به آن ها اعتمادي ندارم.درباره ي اروپا،داراي اين احساس هستم که اين نوع جانشين سازي،ايجاد اروپا در چهارچوبي مجازي است.نمونه ي کامل يورو است.اروپا از نظر تشکيل اتحاديه هيچ اجباري نداشت ولي يک واحد پول مشترک وجود دارد که عملا بر خلاف خواسته ي هر يک از کشورها است.واحد پول مشترکي وجود دارد؛يک محصول مصنوعي که انتظار مي رود منجر به ايجاد اروپاي سياسي گردد ولي به نظر من اين گونه نيست.اروپا هنوز وجود ندارد ولي واحد پول اروپا وجود دارد.يا بهتر بگويم، اروپا در چهارچوب نهادي در سطح سران وجود دارد ولي چيزي اين اطمينان را ايجاد نمي کند که هيچ فراز و نشيبي، حادثه اي اتفاق نخواهد افتاد، هيچ چيز ضمانت نمي کند که آلمان روزي بگويد:«من انصراف مي دهم، دوباره از مارک استفاده مي کنم...).
... در واقع، در معاهدات اروپا اين امکان وجود ندارد.
قطعا!ولي شما هرگز آن را نمي دانيد؛ زيرا آشکار است که اين اقدام چيزي است که فن سالاري19 اروپا ناميده مي شود. امروزه،من نمي خواهم پوپوليست باشم ولي آشکار است که همه ي مردم،همان گونه که مي گويند،اساسا اروپايي نيستند.حتي در فرانسه رفراندوم عملاً 50/50 بود ولي امروزه ممکن است شکست بخورد.اين يک موقعيت کاملا روان گسيخته است؛ چيزي که در نوعي بيش فضا،20 بيش واقعيت وجود دارد.

همان گونه که شما در آمريکا نوشته ايد، جهان شمولي يکي از ويژگي هاي فرهنگ اروپايي(و به ويژه فرانسه) است.با اين حال،اين دقيقاً جهان شمولي است که درون ملت ها تبلور يافته است و جلوي تشکيل اتحاديه ي اروپا را مي گيرد.تاريخ ملت ها و فرهنگ هاي آن ها است که در برابر تحقق پويايي اروپا مشکلات فعلي را ايجاد کرده است.آيا مي توانيد آن را باز کنيد؟ آيا به نظر شما اين مسئله امروزه نيز همانند دهه ي هشتاد که شما آمريکا را نوشتيد،صادق است؟
 

به نوعي،بله! من همواره سه سطح را در نظر گرفته ام. ملت بين ويژگي هاي خاص اصيل21 و بُعد جهان شمول،ملت ها بر اساس تقليل ويژگي هاي منفرد بودن22 ايجاد شده اند.ضروري بود کليه تفاوت ها کاهش يابند تا براي نمونه فرانسه ساخته شود.ويژگي هاي خاص اصيل به يک امر تجريدي فرو کاسته شد: ملت.ملت ها نيز با انگاره ي تجريدي جهان شمولي که تفکر قرن هجدهم عصر روشنگري است،معاصر و هم زمان هستند.همه ي اين ها در زمان يکساني خلق شد؛ بنابراين به معنايي،امر جهان شمول با اروپا خلق شد،نه اروپاي فئودالي داراي ويژگي هاي منحصر به فرد،بلکه اروپاي عصر روشنگري،اروپاي اما نيست،اروپاي بورژوازي ملي.
امروزه،به عنوان يک تفکر،امر فراگير در تضاد با امر جهاني است.ارزش هاي جهان شمول مي توانند در برابر امر جهاني مقاومت کنند ولي آن ها امروزه تنها به صورت شبح وجود دارند؛اگر بتوانم بگويم،همانند حقوق بشر. آشکار است که امروزه به اصطلاح ارزش هاي جهان شمول نمي تواند در برابر اين چيز ديگر که جهاني است، مقاومت کنند.امر جهاني به عنوان يک تفکر،امر جهان شمول را از بين مي برد و همه ي جزئيات را در سطح جهاني،نه در سطح اروپا از بين مي برد. اين يک امر دو چندان تقليل يافته است.بنابراين مسئله اين است: آيا ما بايد براي امر جهان شمول برچيده شده است و امروزه جهاني شدن به مبارزه بين امر جهاني- نوع قدرت انتزاعي جهاني-و کليه ي ويژگي هاي خاص که احيا شده اند ولي به شکلي غير قابل کنترل،حتي گاهي به صورت نژاد پرستي،ملي گرايي-مذهبي، قومي،زباني-حيات يافته اند،بيشتر و بيشتر دامن مي زند.ارزش هاي جهان شمول،از جمله ارزش هاي ملي همان گونه که در عصر طلايي ملي گرايي وجود داشت،بين اين دو تنزل يافته است.اروپا در آن واحد،مکاني براي اتحاديه ي کاذب23 فراملي و خاص بودن مجدد بيش از پيش خواهد بود که مربوط به پراکندگي و نوعي انکسار است.شايد ديگر ملتي وجود نداشته باشد.ناحيه هاي بزرگ وجود خواهد داشت که البته برخي غني و برخي فقير خواهند بود.اين بر خلاف هماهنگ سازي است:تبعيض بيشتر و بيشتر.ديدگاه من خوش بينانه نيست.
ولي نهادهاي اروپايي بيشتر و بيشتر به عناصرفرهنگي رايج متوسل مي شوند تا ايجاد آگاهي اروپايي و بيداري آن را تقويت کنند.
بله!اين چنين است ولي نمي دانم چطور رواج خواهد يافت.متحد کردن آگاهي،ايجاد يک هويت است،هويت متحد سازي آگاهي است.اگر آمريکا را در نظر بگيريم،هرگز متحدسازي وجود نداشته است.دولت ها داراي استقلال زيادي هستند،حتي افراد نسبت به نهادها داراي استقلال بيشتري هستند واين به شکلي غير قابل کنترل اتفاق مي افتد... شايد دشوار باشد ولي اين چنين است و نسبت به اين نوع دموکراسي سازي حاکم بر اجتماعات محلي که مي کوشيم در اروپا به وجود آوريم،توان کاملا بيشتري ايجاد مي کند.
هم چنين مسئله مربوط به فرهنگ است؛ اگر امروزه، بديل هويت فرهنگي يافت نشود، فرهنگ چيست؟ واقعيت سياسي همانند انرژي سياسي کنار مي رود و نمي توان آن را يافت و فرهنگ جايگزين آن مي شود.فرهنگ به نوعي پلاسما تبديل مي شود که هر کس به صورت دموکراتيک مي تواند به آن دسترسي داشته باشد و با ديگران قسمت کند.اکنون، به نظر من فرهنگ واقعي چيزي دموکراتيک نيست که بتوان به هر صورت،براي نمونه در چند رسانه اي ها،آن را تقسيم کرد.بيش فرهنگ24 خواهد بود که به وضوح مکان و فضاي-زمان انتزاعي آرمان شهر خواهد بود که در آن از طريق فرهنگ،امور سياسي مي تواند به دست آيد،در حالي که در واقعيت،فرهنگ جايگزين سياست از دست رفته مي گردد.بنابراين،اين جريان به سياست منجر نمي شود، نوعي چندوجهيت فرهنگي وجود خواهد داشت، همان گونه که بُعد مالي و بُعد اقتصادي وجود دارد،بازار فرهنگ وجود خواهد داشت. همان گونه که بازار سهام و بازار مبادله ي بورس اوراق بهادار وجود دارد.

اخيرا اتحاديه ي اروپا اقدامات نمادين مختلفي ارائه کرده است؛ براي نمونه پرچم يا سرود دسته جمعي انتخاب کرده است.اين ها ابزارهايي هستند که در سطح ملي برخي اهميت هاي خود را از دست داده اند.در اين مورد نيز آمريکا استثناء به نظر مي رسد: در آمريکا پرچم در هر جايي هست. هم چنين به اين موضوع اشاره کرده ايد که پرچم آمريکا به نوعي لوگوي شرکتي تبديل شده است، چيزي بيش از امر نمادين.آيا مي توان چيز مشابهي را براي پرچم اروپا بيان کرد؟
 

يک شرکت تجاري به تبليغات، لوگو و برچسب نياز دارد.همه ي چيزها درسطح نشانه ها،به عنوان نوعي جادو اتفاق مي افتد،به گونه اي که انگار نشانه ها چيزي را به وجود مي آورند.اين بخشي از نوعي دستکاري تجاري است.اين نوعي فوران خود به خود نيست؛ نه! واقعا مثل يک موسسه ي بازرگاني است،و اروپا نيز امروزه همانند موسسه ي بازرگاني مديريت مي شود، با مديراني در بروکسل.
حتي اگر اروپاي سياسي ايجاد مي شد واگر هويت خاص خود را داشت که از آمريکا متفاوت بود،اين واقعيت باقي مي ماند که در سطح مالي و تجاري،اروپا في نفسه وجود نخواهد داشت، امور مالي همواره بين المللي خواهد بود.مدت زمان زيادي است که امور مالي،اروپا را به رسميت شناخته است.اروپا تنها بخش کوچکي از آن است.حتي اگر اروپاي سياسي و هويت دار وجود داشت،اقتصاد به صورت جهاني عمل مي کرد.بنابراين چنين اروپاي سياسي اي نيز مستقل نخواهد بود.شايد نه فقط از نظر فرهنگي،هر کاري که انجام مي گيرد،بايد با قدرت هايي روبه رو شد که بين المللي شده اند،که منتظر انگاره ي اروپا نشده اند تا بين المللي شود و از ابتداي به وجود آمدن چنين بوده اند. سرمايه بين المللي است،نه اروپايي.امروزه ما از اقتصاد جهاني،شبکه هاي جهاني و کشورهايي صحبت به ميان مي آوريم که به دنبال نوعي اقدام حمايت گرا هستند تا نوعي استقلال مصنوعي ايجاد کنند.اين خيلي جالب ومبهم است.

در آمريکا ويژگي هاي خاص اروپا رااز نظر سليقه در مقايسه با آمريکا توصيف کرده ايد.آيا/اجتماعي با سليقه 25 مي تواند در تشکيل هويت اروپايي نقشي داشته باشد؟
 

نمي دانم.سليقه متعلق به حوزه ي احساس و زيبايي گرايي است.آيا اين ها مي توانند براي اروپا نقشي داشته باشند؟آيا جماعتي داراي سليقه وجود دارد؟من کمي ترديد دارم؛زيرا سليقه تا اندازه اي ذهني است ولي احساس من اين است که بسياري از ابعاد سليقه امروزه تابع مد شده است که فراملي و بين المللي شده است.سليقه نيز در خطر است ولي شايد واقعيت داشته باشد که سليقه بهتر مقاومت مي کند.چيزهايي وجود دارند که بهتر مقاومت مي کنند؛براي نمونه فکر مي کنم،زبان مقاومت مي کند.و سليقه نيز،ضروري است تعيين کنيم که منظور از آن چيست:سليقه در معناي آداب و رسوم به خوبي مقاومت مي کند، حتي اگر بروکسل تلاش کند پنير فرانسوي را از بين ببرد! سليقه زيبايي گرايي جمعي شده است،بنابراين چنين مسئله اي دشوار است.در آمريکا مسئله ي سليقه تقريباً ديگر وجود ندارد، کسي سوال نمي کند که آيا سليقه وجود دارد يا خير.
اين عبارتي است که بخشي از فرهنگ مدرن نيست.سليقه و نژاد به نظر مي رسد بيشتر و بيشتر برنامه ريزي شده باشد ولي رايج است.بايد حقوق معتبري براي سليقه و نژاد ايجاد گردد...

هويت تنها براي نهادهاي اروپايي مسئله ي مهمي نيست. نويسندگان بسيار و شما در بين آنها،وسواس اخير نسبت به هويت را مورد توجه قرار داده ايد.آن گونه که براي نمونه شما در کتاب مبادله ي نمادين و مرگ26 بيان کرده ايد،آيا به نظر شما اين وسواس با تبديل فرهنگ به نوعي ذخيره با نمادهاي خالي در رابطه است؟
 

بله! شايد تا زماني که تلاش مي شود همه ي فرهنگ ها کنار هم گذاشته شوند،بايد اجازه داد که با يکديگر ارتباط برقرار کنند – امروزه فرهنگ، ارتباطات است– به نظر من اين تنزل کامل فرهنگ است.تعريف فرهنگ دشوار است ولي در آن چه ممکن است معناي انسان شناسي ناميده شود،چيزي منفرد است. فرهنگ، منفرد است.فرهنگ مانند زبان ها است.هر زبان دنياي خود را دارا است.دنياي نمادين آن بي نظير و غيرقابل تبادل است ولي فرهنگي که ما با آن روبه رو هستيم،مانند ابداع يک زبان جهاني انتزاعي است و اکنون ابداع شده است و جزو زبان هاي مصنوعي و عددي است؛بدين ترتيب فرهنگ واقعا در حال تبديل به نوعي کوچک ترين مخرج مشترک است.فرهنگ به ساده ترين عناصرش فروکاسته شده است،سپس مجددا ساخته شده است،يک محصول سنتز شده.فرهنگ به قدري سنتز شده که جهان شمول شده است.لحظه ي عالي فرهنگ وجود داشته است، نه فقط براي فرهنگ منفرد بلکه براي فرهنگ جهان شمول؛در حقيقت مجددا بين قرون هفدهم و نوزدهم قرار دارد.با اين حال ما با مبادله روبه رو هستيم.فرهنگ ها بر حسب تصادف با يکديگر برخورد مي کنند و با درنظر گرفتن استيلاي فرهنگ هاي اوليه،اين يک لحظه ي بسيار جذاب است ولي امروزه، با جهاني شدن، همه ي تفاوت ها باطل شده اند يا اين که بازي تفاوت ها است ولي ديگر يک برخورد واقعي،دگرگوني فرهنگ ها وجود ندارد.امروزه فرهنگ ها رقيب يکديگر هستند و نبايد آن ها را آشتي داد.اين امکان وجود ندارد که فرهنگ ها را آشتي داد،نمي توان زبان ها را آشتي داد.آن ها واقعاً سازش ناپذيرند و گاهي رقيب و مخالف يکديگرند.ضروري نيست که تبادل ميسر شود، روابط مي تواند وجود داشته باشد ولي تنها در صورتي که هر فرهنگ ويژگي اختصاصي خود را حفظ کند.مي توانم متوجه شوم که مردم براي فرهنگ خود مبارزه مي کنند،مي کوشند زبان خود را حفظ کنند،اين را درباره ي واحد پول نيز متوجه مي شوم. در واقع، نمي شوم چرا مردم براي واحد پول ديگر مبارزه نمي کنند؛زيرا از نظر نمادين ( نه از نظر اقتصادي، بلکه نمادين) بسيار مهم است.
امروزه،درون اروپا که به عنوان متمايز از جهاني شدن در نظر گرفته مي شود، تلاش مي شود اين نوع خط مشي مشترک ايجاد گردد که در آن هر فردي موظف است قانونگذاري مشترک را بپذيرد:اين است که مقاومت بيشتر و بيشتري توليد مي کند. هر چه اين فرآيند بيشتر جلو مي رود،مقاومت ها قوي تر مي شوند. بدين ترتيب، مشکل هويت بيش از پيش محوريت مي يابد ولي هويت بدون ديگران بودن نمي تواند وجود داشته باشد، اگر هيچ ديگري وجود نداشته باشد،خود نيز وجود نخواهد داشت.امروزه افراد نمي دانند که ديگري کجاست؛ زيرا با جهاني شدن هيچ ديگري اي وجود ندارد. من داراي اين احساس هستم که ما داريم به يک تنگنا و کوچه ي بن بست مي رسيم.غيرممکن است بتوان پيش بيني کرد که چه اتفاق خواهد افتاد ولي اين امکان وجود دارد که بتوان شاهد ناحيه هاي مقاومت بود.
هم چنين، بايد تمايز بين نخبگان، فن سالاران، آن هايي که در راس قدرت قرار دارند- که اين عموميت انتزاعي را خلق مي کنند- چيزها را مديريت مي کنند و ديگران مورد توجه قرار گيرد.واقعا يک شکاف مضاعف وجود دارد، آشکار است که رهبران همه ي کشورها خواهان آن هستند که با اروپا يکي شوند،در برخي موارد کليه ي آفريقايي ها خواهان آن خواهند بود که به اروپا بپيوندند، اين مسئله موهوم است ولي کاملا ابلهانه است. اين پروژه يک نخبه است، نه درمعناي کيفي، بهتر است بگوييم از سوي اقليتي که چيزها را اداره مي کنند که همه ابزارهاي لازم را در اختيار دارند تا وقوع آن را ميسر کنند. بدين ترتيب اروپا به وجود خواهد آمد ولي اين اروپا نوعي واقعه ي کاذب سياسي خواهد بود،در حقيقت از نظر سياسي و عميقا چيزي اتفاق نخواهد افتاد.حتي به نظر من در مقايسه با انگاره ي اروپا که در دهه ي پنجاه ظاهر شد، اين تحقق بيشتر پراکنده کردن است.

آيا اين امکان وجود دارد که نظريه ي شما مبني بر اين که نشانه ها تهي شده اند و بدون مدلول هستند را به تفکر تعادل متفاوت بين قدرت و مبادله ي نمادين ربط داد؟ به بيان ديگر، اگر امروزه نهادها، آن گونه که تنها نشانه ها، تصاوير را ارائه مي دهند، کمتر اين کار را انجام دهند،آيا اين رويه فرصتي در اختيار فرد قرارمي دهد که کمتر مقروض باشد؟27
 

پرسش جالبي مطرح کرديد، آيا اين امکان وجود دارد که کمتر مقروض بود؟شايد ولي بايد گفت که يک نشانه به طور معمول کمترنمي شود!نشانه کمتر از يک چيز نيست.نه، امروزه در جامعه اي مانند جامعه ي ما نشانه همه چيز است، نشانه جايگزين امر واقعي، مدلول شده است. بنابراين، نشانه ها مانند اطلاعات و همگي چيزهاي غيرعادي که به ما داده شده است، بسيار مهم تر از توزيع مجدد کالاهاي مادي هستند.نمي دانم که آيا اين غير مادي سازي 28 قرض و دين را سبک مي کند يا خير. اين امکان وجود دارد که آن را به گونه اي در نظر گرفت که از ناباوري آغاز مي شود.درست است که نشانه ها وجود دارند ولي آيا ما موظفيم آن ها را باور کنيم؟اين مسئله اصلا مسلم نيست و اگر شما اعتقاد نداشته باشيد،به نوعي اجبار را رد مي کنيد و نمي پذيريد زيرا بار هر گونه قرض برويد. بنابراين در آن معنا نوعي سبکباري وجود دارد، فرّاريت29 نسبت به هر آن چه که از صاحبان اقتدار – رسانه ها و قدرتمندان سياسي- بر مي آيد.نوعي وظيفه نشناسي نوسان دار وجود دارد،اين وظيفه نشناسي هر جايي وجود دارد؛ اين صحيح است.
به بيان ديگر، از طرفي ما نمي توانيم از نشانه ها فرار کنيم؛ زيرا آن ها همه جا هستند ولي از طرف ديگر آن ها هيچ تعبير و بياني را تحميل نمي کنند.
بله! هم چنين نشانه ها از همه جا و هيچ کجا مي آيند.ديگر خاستگاه و منبعي وجود ندارد. در مبادله ي نمادين همواره به طور صحيح يک رابطه دوسويه وجود دارد.بنابراين مسئوليت، قرض، اجبار واقعي وجود دارد. در حالي که امروزه نوعي حوزه ي رسانه اي، بيش حوزه30 وجود دارد که چيزها از آن مي آيند و فرد نسبت به آن، احساس رابطه ي دوسويه نمي کند. به هر ترتيب غير ممکن است؛زيرا هيچ تنوع و گوناگوني وجود ندارد. بنابراين مجبوريم با يک پيش واقعيت عجيب روبه رو شويم. شايد اين يکي از دلايل افسردگي جمعي باشد؛ زيرا خيلي دشوار است که ندانيم به چه کسي پاسخ مي دهيم.علتش اين است که نمي دانيم به چه کسي و چه چيزي پاسخگو باشيم و بدين ترتيب ناگهان ديگر قابل شناسايي نباشيم.
هنگامي که تعدي و ستم وجود دارد، هنگامي که کسي به ما ستم مي کند،ما مي دانيم که بايد با چه چيز رو به رو شويم،مي توانيم مبارزه کنيم. هنگامي که کسي چيزي مي دهد، وقتي قدرت مفروضي وجود دارد،مي دانيم به چه کسي مديون و بدهکار هستيم.در گذشته، مذهب وجود داشت،خدا براي اين امر وجود داشت، خدا کامل بود، ما مي توانستيم خدا را سپاس گوييم. امروزه اين طور نيست، هيچ کس وجود ندارد که از وي تشکر کنيم.بنابراين چنين موقعيتي بدون تعادل است.

شما اغلب و در اين مصاحبه نيز، مسئله ي روابط با نهادها،با جهاني شدن،با حوزه ي رسانه اي،با فزوني نشانه ها را از منظر مقاومت چهارچوب گذاري کرده ايد.در اين صورت، رابطه ي بين مقاومت،فاصله و تهي بودن چيست؟ اگر ما اين نکته را جدي بگيريم که نشانه ها تهي از محتوا و معنا به سمت ما مي آيند،آيا اين امکان وجود دارد که در اين بسيار تهي بودن شاهد فرصتي براي مقاومت بود؟ آيا اين امکان وجود دارد در چنين رسانه اي، در حالي که از محتوا خالي است، عکس العملي براي مقاومت يافت؟
 

بله! صحيح است. به نظر من در واقع فقدان معنا، بي معنا بودن يا معنا نداشتن، دو جنبه ي مثبت و منفي دارد. مي تواند خيلي منفي باشد،يک زيان واقعي باشد – هدف از دست رفته – يا برعکس مي تواند اساسي براي راهبرد باشد.درست است که نظامي با داشتن فضيلت رسانه چنين موقعيتي را ايجاد مي کند که ممکن است بعدا مورد بهره برداري قرار گيرد و مدعي اين تفکر باشد که معنا از دست رفته است.از نظر من مي توان زبان سياسي را مثال زد.اين زباني است که هيچ معنايي ندارد، فراتر از معنا ولي با عدم ماديت زبان کار مي کند،با زبان ناب.مي توان چرند بودن آن را به خودش بازگرداند.اين تفکر وجود داشته است که رسانه را عليه خودش به کار گيرند؛براي نمونه با استفاده ي بيش از اندازه از آن، يک استفاده ي هذيان آلود. اين راهبرد از سوي آمريکايي ها در دهه هاي شصت و هفتاد مورد استفاده قرار گرفت.آن ها بر اساس رسانه ها عليه رسانه ها مبارزه کردند.آن ها را پشت سر گذاشتند،با همان منطق فراتر رفتند.اجازه دهيد به موضوع نمادها و تصاوير برگرديم: شما همواره به مفهوم زيبايي سازي31 زندگي روزمره اشاره کرده ايد. به نظر من چنين مفهومي،آن گونه که به طور معمول توصيف شده است، معادل نوعي بي حسي32 و مشوش کردن حواس است که مانع عکس العمل نسبت به محرک ها مي شود.
در واقع شيوه اي که طي آن زيبايي سازي توصيف شده است، بسيار بي حس کننده به نظر مي رسد.ولي در غير اين صورت زيبايي سازي چيست؟زيبايي شناسي مبهم است،همان گونه که اقتصاد چنين است.اين زيبايي سازي کلي هموار کردن است، خنثي سازي است.در حالي که اگر به زيبايي سازي در معناي غني آن توجه کنيد،آن گاه فاصله وجود دارد،قضاوت زيبايي شناختي وجود دارد،لذت نيز وجود دارد.اين چيزي است که تهديد شده است.آيا ممکن است آن را مجددا يافت؟ بله! اميدوارم چنين شود ولي امروزه اين خطر وجود دارد که به سمت مدل هاي زيبايي شناختي تعيير موضع عقب گرد داشته باشيم و بدين ترتيب،به سمت بي حس سازي رويم که ديگر درباره ي سليقه ي ذهني و قضاوت ذهني نيست،بلکه درباره ي مدل ها است.پس اين فاصله از بين مي رود،تنها بازي مدل و مدل معکوس باقي مي ماند. ما واقعا با نوعي هم زاد سازي فرهنگي33 روبه رو هستيم،با نوعي هم زاد سازي زيبايي شناختي نيز روبه رو هستيم.امروزه اين گسترش فرهنگ تلويحا بيانگر نوعي گسترش کلي ابتذال زيبايي شناختي است،اين بخشي از ظاهرالصلاحي سياسي است.شرکت هاي تجاري نشانه هاي فراوان و علائم هويت يابي را به خود اختصاص مي دهند، فرهنگ را ارتقاء مي بخشند.امروزه خطر بزرگ اين نوع زيبايي سازي است.آن ها چنين مي گويند:همه چيز به بازار،اقتصاد و ارزش تبديل مي شود،همه چيز به کالاي مصرفي تبديل مي شود،از جمله زيبايي شناسي.من در مقابل چنين مي گويم که بر عکس امروزه خطر اصلي اين است که امروزه همه ي کالاهاي مصرفي،زيبايي سازي شده اند:اين نوعي مشروعيت زيبايي شناختي فرهنگي است و جهاني شدن واقعي اين است.
همه ي اين ها امکانات بسياري براي کشف مجدد بُعدي از فاصله ارائه نمي دهد،بُعدي که واقعا منجر به ايجاد سناريوي ديگري مي شود.تا زماني که امر واقعي وجود داشت – اگر بتوانيم آن گونه بگوييم – امر خيالي نيز وجود داشت،امکان وجود فاصله ي زيبايي شناختي و هم چنين تعالي زيبايي شناختي نيز وجود داشت.در [دنياي]پيش واقعيت بسيار دشوار تر است؛ زيرا امرواقعي، امر خيالي را به طور کامل از بين مي برد. در[دنياي]بيش واقعيت هر چيزي واقعي مي شود، بنابراين بسياردشوارتر است که فاصله را بيابيم. آيا اين امکان وجود دارد که با اين نامحسوس بودن، نامريي بودن و خشونت جديد به مخالفت برخاست، آن را مورد اعتراض قرار داد،با ايجاد دوباره ي نوع سنتي خشونت به نوعي آن را مورد ترديد قرار داد؟ آيا تحت عنوان ارزش هاي باستاني ميسر است؟ آيا از ارزش هاي انساني، ارزش هاي عصر روشنگري مقاومتي بر مي خيزد، يا بايد چيز افراطي ديگري ابداع گردد؟ من طرفدار شيوه ي افراطي تر هستم.

پی نوشت:
 

1.idiosyncratic
2.simulation
3.Jean Baudrillard, La violence du Mondial,in power infermo (paris:Editions Galilee.2002:63-83);translated into English at http://www.ctheory.net/text-file.asp?pick=385
4.Douglas Kellner
5. Monica Sassatelli
6.European Journal of Social Theory
7. America
8.Other
9.self
10.Real
11.The global
12.The universal
13.Particularities
14.Specificity
15.incredulity
16.mediasphere
17.Borges
18.we
19.Technocracy
20.Hyperspace
21.Originary particularities
22.Singularities
23.pseudo-federation
24.hyperculture
25.community of taste
26.Symbolic Exchange and Death
27. براي آگاهي بيشتر از ديدگاه هاي نشانه شناسي پست مدرن بودريار مي توان به فصل هفتم کتاب نظريه هاي جامعه ي اطلاعاتي فرانک وبستر، اطلاعات و پست مدرنيسم نيز مراجعه کرد.(م.)
28.de-materialization
29.volatility
30.hypersphere
31.aestheticization
32.an-aesthetization
33.cultural clpning
منبع:کتاب رواق هنر و انديشه43



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط