روشن‌تراز برف

سرما تا ريشه‌ى استخوان‌هايم نفوذ مي‌كرد. دست‌هايم يخ زده بود.نمي‌توانستم اسلحه را در دست بگيرم. برف مي‌باريد. تا چشم كار مي‌كرد همه جا سفيدپوش بود. كوه‌هاي بلند اطراف مريوان باعظمت‌ترازقبل به نظر مي‌رسيد.
پنجشنبه، 6 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روشن‌تراز برف

روشن‌تراز برف
روشن‌تراز برف


 






 
سرما تا ريشه‌ى استخوان‌هايم نفوذ مي‌كرد. دست‌هايم يخ زده بود.نمي‌توانستم اسلحه را در دست بگيرم. برف مي‌باريد. تا چشم كار مي‌كرد همه جا سفيدپوش بود. كوه‌هاي بلند اطراف مريوان باعظمت‌ترازقبل به نظر مي‌رسيد.
ـ عباس جان برو داخل سنگر، نوبت كشيك من است.
صداي سيد بود. او هم مثل من اولين بار بود كه با نام بسيجي به جبهه آمده بود.
-ولي هنوز كه ساعت نگهباني من تمام نشده است!
ـ تمام مي‌شود قانعي جان، هوا سرد است. برو چايي بخور تا گرم شوي.
هميشه با اين رفتارش شرمنده‌ام مي‌كرد. به سنگر رفتم و كنار علاءالدين نشستم. مي‌دانستم قبلاً پت‌پت مي‌كرد و خوب نمي‌سوخت و چشمانمان را هم به سوزش مي‌انداخت،اما حالا شعله‌اي آبي و بلند داشت.سنگر را گرم نمي‌كرد اما از بيرون خيلي بهتربود.فهميدم كار سيد است.
كتري روي چراغ مي‌جوشيد و بوي چاي تازه دم فضاي كوچك سنگر را پر كرده بود. سنگر بزرگ نبود اما چند نفر به خوبي داخلش جا مي‌شديم. دو نگهبان هم جابه‌جا شدند و آنها هم كنار چراغ علاءالدين حلقه زدند.
رحيم مي‌خنديد:
ـ ياد كرسي ننه‌ام به خير. حيف كه ذغال نداريم. راه كه باز شود، مي‌گوييم ذغال هم بياورند.خودم چنان كرسي داغي برايتان درست كنم تا كيف كنيد.

قاسم گوشه‌اي نشست و كتابي به دست گرفت و گفت:
 

ـ راه كه باز شود اول بايد غذا بياوريم. غذا كه نباشد كرسي به چه دردمان مي‌خورد. بچه‌ها حرف مي‌زدند و من زير گرماي پتو چشمانم نرم‌نرم سنگين شد. با صداي سيد بود كه ازخواب بيدار شدم. براي بچه‌هاي سنگر حرف مي‌زد:
ـ برادرها بايد صرفه‌جويي كنيم. معلوم نيست اين جاده كي بازشود. تازه اين، اولين برف سنگيني است كه بر زمين نشسته و ما هم جزو نخستين كساني هستيم كه تجربه‌ى ماندن دركوهستان را دردوران جنگ كسب مي‌كنيم. آذوقه به قدر كافي نداريم. تمام غذاي ما فقط 3 يا 4 روزكفاف مي‌دهد. به لطف و عنايت پروردگار،جاده باز مي‌شود و غذا و مهمات هم مي‌رسد.ما براي هرنفر چند عدد خرما بيش‌تر نداريم. مي‌دانم با ايماني كه شما برادران داريد مي‌توانيد گرسنگي را تحمل كنيد.اين‌ها همه در پيشگاه خدا اجر عظيمي دارد.با تحمل اين سختي‌هاست كه فيض بيش‌تري مي‌بريد. برادرها زمانش رسيده كه ما از اين آزمايش الهي سربلند بيرون بياييم.يقين بدانيد باري‌تعالي هم ياريتان مي‌كند.
مدام بي‌سيم مي‌زد و وضعيت را اعلام مي‌كرد. چند روز گذشت و سهميه‌ي غذاي بچه‌ها ته كشيد.
يك روز صبح، وقتي سپيده زد سيد را نديدم. هيچ كس هم او را نديده بود. شال و كلاه كردم و بيرون آمدم. سيد به موازات سنگر پيش مي‌آمد. پاهايش تا بالاي زانو در برف فرو مي‌رفت. كولاك تمام شده بود و هوا با اين كه ابري بود اما صاف‌تر به نظر مي‌رسيد. چيزي در دستش بود. مثل هميشه تبسمي برلبانش مي‌درخشيد. نزديك‌تر كه شد دو كبك مرده در دستش ديدم. ـ شكارشان كردم عباس جان. ما بچه‌ي روستاييم. هر چند ده ما اين جوري برف نمي‌آيد اما خوب،برف نديده هم نيستيم. آن روز بچه‌ها با خوشحالي كبك‌ها را تميز كردند و آب گوشت پختند. با اين كه كم بود، اما هر كس ذره‌اي از آن را چشيد و جان دوباره‌اي يافت.او به همه‌ي ما جان دوباره‌اي مي‌داد.ياد جناب سرهنگ ارتشي افتادم. چند ماه پيش با هم در نزديكي نيروهاي ارتش بوديم.جناب سرهنگ هر بار كه به آقا سيد نگاه مي‌كرد.مي‌گفت:
ـ عجب رفيقي داريد شما! من به خيال خودم آمدم در اين منطقه تا به شما بسيجي‌ها روحيه بدهم حالا اين آقا سيد عليرضا است كه به من روحيه مي‌دهد.
وضعيت به سامان آسمان خبر نويد بخشي نمي‌داد. همه در انتظار كولاك شديدي بوديم. دست به دعا برديم و از خداوند ياري طلبيديم. شب، برفي نباريد. صبح آسمان صاف شد. مي‌دانستيم با اين برف سنگيني كه در جاده نشسته امكان عبور هيچ ماشيني وجود ندارد. صداي هلي‌كوپتر را كه شنيدم بچه‌هاي داخل سنگر را صدا زدم. هلي‌كوپتر خودمان بود. بالاي سنگرمان آمد. و كيسه‌اي را به زمين پرت كرد. مي‌دانستيم مواد غذايي و تجهيزات است. كيسه از روي برف‌ها سرخورد و در جايي، شيار مانند گير كرد. رفتن به آنجا سخت بود. سيد داوطلبانه طنابي به خودش بست. ما از بالا طناب را گرفتيم و اوآرام پايين رفت و كيسه را با طناب به خودش بست.و ما او را بالا كشيديم. وقتي همه در سنگرجمع شديم و آذوقه‌ها را جابه‌جا كرديم سيد لبخندي زد و گفت:
-صبر و دعاهاي شما بچه‌ها بود كه ما را ازاين وضعيت نجات داد.
نكته:اين داستان براساس زندگي سردار سرافراز شهيد سيد عليرضا عصمتي بازآفريني شده است.او درسال 1338 در يكي ازروستاهاي شهرستان كاشمر به دنيا آمد.
عليرضا در سخت‌ترين نبردها با دشمن بعثي،سرسختانه جنگيد. اين مرد بزرگ و دلير دربهار سال 1366 در شلمچه به شهادت رسيد اما پيكر مطهرش در ميدان نبرد باقي ماند تا اين كه در سال 1372 پيكرپاكش توسط گروه تفحص سپاه پاسداران پيدا و در زادگاهش تشييع شد. يادش گرامي باد.
منبع:نشريه شاهد نوجوان،شماره 57



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط