اسمي به انتخاب خدا
خبر مثل نسيم بهاري، کوچه به کوچه، کوي به کوي، در شهر مدينه پيچيده بود. شکوفه هاي لبخند در چهره دوستان پيامبر خدا ديده مي شد. روزهاي دعا و نيايش بود. جلوي مسجد پيرمردي که در سايه ديوار نشسته بود، دست به آسمان بلند کرد. سپس با خوشحالي حرف دلش را به خدا گفت: «خدايا شکرت که حبيب خود محمد(ص) را نااميد نکردي!»
دو مردي که تازه وضو گرفته بودند و آب از دست و صورتشان پايين مي چيکد، با کنجکاوي به دعاي پيرمرد گوش دادند. بعد با لبخند و شوخي پرسيدند:
ـ باز چه شده است پيرمرد؟ چقدر خودشيريني، چقدر؟
چشم هاي پيرمرد به اشک نشسته بود. سرش را بلند کرد و گفت: «خدا را شکر! به خدا هيچ وقت پيامبر خدا را چنين خوشحال نديده بودم».
مردها سر و صورت خيس خود را با آستين دشداشه ها پاک کردند و دوباره با تعجب پرسيدند:
ـ حالا مي گويي چه شده است؟
پيرمرد دوباره دست به آسمان بلند کرد و گفت: «خدايا شکر، هزار مرتبه شکرت!»
مردها خنديدند. مي خواستند سر به سر پيرمرد بگذارند که کسي بالا سرشان ايستاد. وقتي سر بلند کردند پسر عموي پيامبر را ديدند. علي . متبسم و خوشحال تر از هميشه! پيرمرد با ديدن علي(ع) از جا برخاست و گرم او را در آغوش گرفت:
ـ مبارک باد پسر عموي رسول خدا!
دو مرد باز مبهوت حرف هاي پيرمرد و لبخند ناتمامي که چهره علي را پوشانده بود.
ـ به ما هم بگوييد چه شده است!
پيرمرد علي را نشان داد و با خوشحالي گفت: «خبر خوش همين است! بغلش کنيد، تبريک بگوييد!»
مردها با خنده و شوخي پسر عموي رسول خدا را در آغوش گرفتند. تبريک گفتند. سپس پرسيدند:
ـ پسر ابوطالب! خودت بگو! اين پيرمرد که نمي گويد چه خبر شده است!
پيرمرد دوباره دست به آسمان بلند کرد:
ـ خدايا شکرت! بدخواهان محمد را کور کردي و چشم او را با تولد فرزندي پسر، روشن ساختي!
دو مرد دوباره علي را در آغوش گرفتند. با خنده به او تبريک گفتند.
ـ به به! تولد، آن هم پسر! چه مولود خوش قدمي! ببين در چه ماه عزيزي قدم به اين دنيا گذاشته است!
علي فقط تبسم مي کرد. خوشحالي زيادش از لبخندي که وجودش را انباشته بود معلوم بود.
ـ پسر ابي طالب حال بگو ببينم اسمش را چه گذاشته ايد؟
فاطمه(س) بچه را روي دستهايش گرفت. علي با خوشحالي نگاه مي کرد. دختر پيامبر لبخندي زد و گفت: «اسمي برايش انتخاب کن!»
علي بچه را گرفت. بوسيد و به سينه اش فشرد. سپس گفت: «من در نام اين نوازد به پيامبر خدا سبقت نمي گيرم!»
فاطمه بچه را به پارچه زردي پيچيد. بچه مثل گل شده بود. او را در آغوش گرفت و گفت: «مي رويم پيش پدر تا اسم اين بچه را انتخاب کند»
زن و شوهر از خانه خارج شدند و خدمت رسول خدا رسيدند. پيامبر در محراب با خدا راز و نياز مي کرد. تا گريه بچه به گوشش رسيد، سرش را از سجده بلند کرد. علي و فاطمه هر دو با هم سلام کردند. پيامبر جواب سلامشان را داد و دستهايش را گشود. فاطمه بچه را روي دستهاي رسول خدا گذاشت. پيامبر بچه را بوسيد. سپس با زبان کودکانه با او حرف زد. با انگشت آرام به گونه هايش زد و گفت: «پسر عزيزم!».
سپس برگشت و گفت: «مگر به شما نگفته بودم اين بچه را در پارچه زرد نپيچيد؟»
فاطمه(س) از بقچه اي که همراه داشت، پارچه سفيدي درآورد و بچه را به پارچه سفيد پيچيد و دوباره به آغوش پيامبر داد. پيامبر اين بار رو به علي(ع) کرد و گفت: « اسم اين بچه را گذاشته اي؟» علي سرش را پايين انداخت و گفت: «هيچ وقت بر شما پيشي نمي گيرم رسول خدا!».
رسول خدا فرمود: «من نيز به خداي خود پيشي نخواهم گرفت».
هفت روز از ولادت نوزاد گذشته بود. پيامبر براي ديدن نوه اش خانه فاطمه(س) آمد. فاطمه(س) بچه را بغل پدر داد. پدر دهان و دو گونه فرزندش را بوسيد و گفت: «خداي تعالي فرموده اسم پسرم را همنام اسم پسر هارون کنم. فرموده علي نسبت به من به منزله هارون است نسبت به موسي!
جبرئيل گفته که اسم پسر هارون شبر بوده، يعني حسن!»
دوباره بچه را بوسيد و گفت: «اسمت را حسن گذاشتيم!»
منبع: نشريه باران- ش 171
دو مردي که تازه وضو گرفته بودند و آب از دست و صورتشان پايين مي چيکد، با کنجکاوي به دعاي پيرمرد گوش دادند. بعد با لبخند و شوخي پرسيدند:
ـ باز چه شده است پيرمرد؟ چقدر خودشيريني، چقدر؟
چشم هاي پيرمرد به اشک نشسته بود. سرش را بلند کرد و گفت: «خدا را شکر! به خدا هيچ وقت پيامبر خدا را چنين خوشحال نديده بودم».
مردها سر و صورت خيس خود را با آستين دشداشه ها پاک کردند و دوباره با تعجب پرسيدند:
ـ حالا مي گويي چه شده است؟
پيرمرد دوباره دست به آسمان بلند کرد و گفت: «خدايا شکر، هزار مرتبه شکرت!»
مردها خنديدند. مي خواستند سر به سر پيرمرد بگذارند که کسي بالا سرشان ايستاد. وقتي سر بلند کردند پسر عموي پيامبر را ديدند. علي . متبسم و خوشحال تر از هميشه! پيرمرد با ديدن علي(ع) از جا برخاست و گرم او را در آغوش گرفت:
ـ مبارک باد پسر عموي رسول خدا!
دو مرد باز مبهوت حرف هاي پيرمرد و لبخند ناتمامي که چهره علي را پوشانده بود.
ـ به ما هم بگوييد چه شده است!
پيرمرد علي را نشان داد و با خوشحالي گفت: «خبر خوش همين است! بغلش کنيد، تبريک بگوييد!»
مردها با خنده و شوخي پسر عموي رسول خدا را در آغوش گرفتند. تبريک گفتند. سپس پرسيدند:
ـ پسر ابوطالب! خودت بگو! اين پيرمرد که نمي گويد چه خبر شده است!
پيرمرد دوباره دست به آسمان بلند کرد:
ـ خدايا شکرت! بدخواهان محمد را کور کردي و چشم او را با تولد فرزندي پسر، روشن ساختي!
دو مرد دوباره علي را در آغوش گرفتند. با خنده به او تبريک گفتند.
ـ به به! تولد، آن هم پسر! چه مولود خوش قدمي! ببين در چه ماه عزيزي قدم به اين دنيا گذاشته است!
علي فقط تبسم مي کرد. خوشحالي زيادش از لبخندي که وجودش را انباشته بود معلوم بود.
ـ پسر ابي طالب حال بگو ببينم اسمش را چه گذاشته ايد؟
فاطمه(س) بچه را روي دستهايش گرفت. علي با خوشحالي نگاه مي کرد. دختر پيامبر لبخندي زد و گفت: «اسمي برايش انتخاب کن!»
علي بچه را گرفت. بوسيد و به سينه اش فشرد. سپس گفت: «من در نام اين نوازد به پيامبر خدا سبقت نمي گيرم!»
فاطمه بچه را به پارچه زردي پيچيد. بچه مثل گل شده بود. او را در آغوش گرفت و گفت: «مي رويم پيش پدر تا اسم اين بچه را انتخاب کند»
زن و شوهر از خانه خارج شدند و خدمت رسول خدا رسيدند. پيامبر در محراب با خدا راز و نياز مي کرد. تا گريه بچه به گوشش رسيد، سرش را از سجده بلند کرد. علي و فاطمه هر دو با هم سلام کردند. پيامبر جواب سلامشان را داد و دستهايش را گشود. فاطمه بچه را روي دستهاي رسول خدا گذاشت. پيامبر بچه را بوسيد. سپس با زبان کودکانه با او حرف زد. با انگشت آرام به گونه هايش زد و گفت: «پسر عزيزم!».
سپس برگشت و گفت: «مگر به شما نگفته بودم اين بچه را در پارچه زرد نپيچيد؟»
فاطمه(س) از بقچه اي که همراه داشت، پارچه سفيدي درآورد و بچه را به پارچه سفيد پيچيد و دوباره به آغوش پيامبر داد. پيامبر اين بار رو به علي(ع) کرد و گفت: « اسم اين بچه را گذاشته اي؟» علي سرش را پايين انداخت و گفت: «هيچ وقت بر شما پيشي نمي گيرم رسول خدا!».
رسول خدا فرمود: «من نيز به خداي خود پيشي نخواهم گرفت».
هفت روز از ولادت نوزاد گذشته بود. پيامبر براي ديدن نوه اش خانه فاطمه(س) آمد. فاطمه(س) بچه را بغل پدر داد. پدر دهان و دو گونه فرزندش را بوسيد و گفت: «خداي تعالي فرموده اسم پسرم را همنام اسم پسر هارون کنم. فرموده علي نسبت به من به منزله هارون است نسبت به موسي!
جبرئيل گفته که اسم پسر هارون شبر بوده، يعني حسن!»
دوباره بچه را بوسيد و گفت: «اسمت را حسن گذاشتيم!»
منبع: نشريه باران- ش 171