امپراتور فوتبال در سرزمين من

افشين قطبي همين طوري اسطوره است، حتي اگر منتظر نتيجه تيم ملي فوتبال در بازي آخر نباشيم!! اتفاقي که با حضور افشين قطبي در فوتبال ايران افتاده، اين است که او ادبيات فوتبالي ما را از يک لحن کوچه بازاري و چاله ميداني به يک زبان فاخر و اديبانه و توأم با احترام تبديل کرد. قطبي با اين ادبيات نه فقط به جامعه فوتبال، نه فقط به هوادارانش که به اکثريت آدمها ياد مي داد، مي شود هنگام شکست ها، استرس ها و در بزنگاهها با زبان مهربان تري از چشم اندازهاي روشن تري حرف زد.
سه‌شنبه، 9 آذر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
امپراتور فوتبال در سرزمين من

امپراتور فوتبال در سرزمين من
امپراتور فوتبال در سرزمين من


 






 
افشين قطبي همين طوري اسطوره است، حتي اگر منتظر نتيجه تيم ملي فوتبال در بازي آخر نباشيم!! اتفاقي که با حضور افشين قطبي در فوتبال ايران افتاده، اين است که او ادبيات فوتبالي ما را از يک لحن کوچه بازاري و چاله ميداني به يک زبان فاخر و اديبانه و توأم با احترام تبديل کرد. قطبي با اين ادبيات نه فقط به جامعه فوتبال، نه فقط به هوادارانش که به اکثريت آدمها ياد مي داد، مي شود هنگام شکست ها، استرس ها و در بزنگاهها با زبان مهربان تري از چشم اندازهاي روشن تري حرف زد. اصلا مهم نيست 30 سال ايران نبوده، حتي مهم نيست هنوز فارسي را خوب و روان حرف نمي زند، قطبي بيش از اندازه ايراني است و به ايراني بودنش هر روز بيش از روز قبل افتخار مي کند، با اينکه سرش بي اندازه شلوغ است و با اينکه جماعت خبرنگاران کلافه اش کرده اند و با اينکه داشتن چند قرار مصاحبه، همراه با چند قرار عکاسي در روز در ميان تمرينهاي فشرده تيم ملي و جلسه متعدد در اين روزها مجالي براي يک گفت و گوي مفصل از نوع چندساعته را به ما نداد، ولي باز همين فرصت کوتاه، براي گفت و گو با افشين قطبي سرمربي تيم ملي فوتبال ايران با همان تيپ دوست داشتني، با کت شلوار تيره و پيراهن روشن، غنيمتي بود تا با او از گذشته هاي دور، از کودکي و جواني تا روزهاي سخت و شاد زندگي، از ديدارش با مادر بعد از 30 سال و روزهاي خوب نيامده حرف بزنيم...

انگليسي بلدنبودم
 

يک سال قبل از انقلاب، يعني سال 1356 به همراه پدرم که معلم بود و همسر جديدش که دندانپزشک بود، به آمريکا مهاجرت و در شهري کوچک در حوالي لس آنجلس زندگي تازه اي را شروع کرديم که سختي هاي خودش را داشت. زبان انگليسي بلد نبودم و در آن تنهايي بعد از مهاجرت، حتي نمي توانستم با هم سن و سالهايم ارتباط کلامي برقرار کنم. در آن شرايط سخت هم باز فوتبال بود که به دادم رسيد. تمام دلبستگي ام توپ و تور بود. هيجان بازي فوتبال تخليه ام مي کرد و به من اميد مي داد. خيلي طول نکشيد شايد سه ماه که زبان انگليسي را ياد گرفتم و به مدرسه (يونيورهايس هود) رفتم که شاگرداني از مليتهاي مختلف در آن درس مي خواندند.

يک برادر بزرگتر
 

معلمي داشتم که مدرسه فوتبال هم داشت و پدرش ايراني و مادرش مصري بود. يک روز مرا ديد که مشغول فوتبال بازي بودم و از همان جا روابطمان نزديکتر شد. برايم مثل يک برادربزرگتر بود. در مدرسه فوتبال اش ثبت نام کردم و زيرنظر او آموزش ديدم. از همان زمان دوست نداشتم فقط فوتبال بازي کنم مي خواستم آن را علمي ياد بگيرم و به جاي بازي کردن، آموزش بدهم. «جان ويت» هم در آن آموزشگاه بازي مي کرد. از اواسط دهه 70 آمريکايي ها به فوتبال روي آوردند و به سرمايه گذاري درآن پرداختند. درآن زمان بازيکنان معروفي چون پله، يوهان کرايوف و بکن بائر براي تيم ثروتمند کاسموس آمريکا بازي مي کردند. در مدرسه فوتبال ما هم بازيکنان نوجوان خوبي از کشورهاي مختلف بازي مي کردند. تيم مدرسه ما بين المللي شد و در مسابقات بين مدارس در کاليفرنيا به مقام اول رسيد. من آن زمان مربيشان بودم.

زحمت هاي مادرخوانده ام براي من
 

مادرخوانده ام خيلي برايم زحمت کشيد. او تحصيل کرده بود و در شکل گيري شخصيت اجتماعي ام خيلي نقش داشت. وقتي تازه به آمريکا رفته بوديم آنها هم مثل هر خانواده مهاجري، مشکلات زيادي داشتند و درعين حال حواسشان به من هم بود. شايد در آن زمان وضع مالي آنچناني نداشتند تا همه امکانات را در اختيارم بگذارند، ولي همه تلاش شان را کردند تا من به شکل حرفه اي فوتبال را ادامه دهم.

روزهاي سخت زندگي من
 

شايد باورتان نشود، ولي من مدتي روزنامه فروشي کردم. بعد هم در خانه هاي مردم براي مدتي باغباني کردم... اينها را براي اين مي گويم که خيال نکنيد از اول همه شرايط برايم مهيا بوده! نه! من خيلي سختي کشيدم تا به اينجا برسم. از همان اول دلم مي خواست خودم شخصيت و زندگي ام را بسازم. شايد اگر به آساني به همه چيز مي رسيدم، اين همه قدرش رانمي دانستم. آنهايي که از اول همه شرايط برايشان مهياست، تنبل بار مي آيند. من هميشه کار کرده ام، تلاش کرده ام و هميشه دلم خواسته چيزهاي جديدي ياد بگيرم. اصلا روحيه ام با تنبلي سازگار نيست. هميشه دوست داشتم پرکار باشم و سخت تلاش کنم؛ آن وقت نتيجه اي که از اين تلاش عايدم مي شد، برايم بسيار شيرين و دلچسب بود.

من و حس استقلال
 

از کودکي و نوجواني دوست داشتم مستقل باشم و روي پاي خودم بايستم. اوايل که به آمريکا رفته بوديم با اينکه درس مي خواندم و خيلي جدي فوتبال بازي مي کردم، نمي خواستم براي پدرم زحمتي ايجاد کنم. دلم نمي خواست برايش بيشتر از حد معمول خرج داشته باشم. مي فهميدم که در آن شرايط، چقدر هزينه هاي زندگي بالاست و چقدر چرخاندن چرخ زندگي سخت است. طبيعي بود به فکر بيافتم و به عنوان يکي از اعضاي خانواده خرج خودم را دربياورم.

درس و دانشگاه
 

سال 1981 وارد دانشگاه شدم و 5 سال بعد در رشته مهندسي برق الکترونيک فارغ التحصيل شدم. اين رشته را انتخاب کردم چون در دانشگاه «UCLA» از اعتبار بالايي برخوردار بود. يادم هست همکلاسي هايم سخت درس مي خواندند؛ روزي 20 ساعت چون خيلي رشته سختي است و تحصيل در اين رشته خيلي وقت و انرژي مي برد. من در آن زمان عضو تيم فوتبال دانشگاه «UCLA» بودم. در آن دوران مدام به مناطق مختلف آمريکا سفر مي کرديم و بازي برگزار مي کرديم. آن دوران برايم بعد از سختي سالهاي اول مهاجرت دوران شيريني بود. کارهاي متفرقه نمي گذاشت مثل ساير همکلاسي هايم درس بخوانم، ولي هميشه خواسته ام هرکاري را درست انجام بدهم. در آن زمان هم سعي کردم درس را درست ياد بگيرم؛ به خاطر همين، درسم را تمام کردم ولي هيچ وقت نخواستم در آن رشته کار کنم. فوتبال، آرزويي که از سالهاي کودکي با من بزرگ شده بود، حالا همه زندگي ام بود.

يک مدرسه فوتبال براي خودم
 

دو سال طول کشيد تا مدرسه فوتبال تاسيس شد. در اين دو سال از فدراسيون فوتبال آمريکا مدرک مربيگري گرفتم. بعد هم مدرسه پا گرفت و به جايي رسيد که روزي 160 شاگرد داشتم شاگرداني از 6 سال تا 19 سال و بعد ديدم دست تنها نمي شود، چند مربي ايتاليايي و هلندي گرفتم و کم کم موقعيت خوبي نصيب مدرسه فوتبالم شد.

کودکي و يک توپ پلاستيکي
 

آن قدر که بهمن 1343 در شناسنامه ام بزرگ است، از دوران کودکي ام هيچ خاطره روشني ندارم، فقط مي دانم در شيراز به دنيا آمده ام. اينکه کجا و چه ساعتي را نمي دانم. اسم محله اي که در آن روزگار کودکي ام را گذرانده ام، در خاطرم نمانده، تنها چيزي که يادم مي آيد اين است که مثل مصاحبه هاي تکراري، من هم فوتبال را با توپ پلاستيکي و از زمينهاي آسفالت تهران شروع کردم. فوتبال برايم همه چيز بود. روياي سالهاي نوجواني ام، عشقم و راهي که بايد در زندگي طي مي کردم را يادم است... تيم هاي تاج و پرسپوليس را دوست داشتم و علي پروين و ناصر حجازي بازيکنان محبوبم بودند.

در آمريکا اينقدر عشق فوتبال؟
 

در مدرسه فوتبال بود که توانستم جدا از علم، با مديريت فوتبال هم آشنا شوم. مدرسه اي که اداره مي کردم 1000 شاگرد داشت.
بعد که به شهرت رسيد، پاي مربيان بزرگ ديگري را به مدرسه باز کردم: «کواديانز» از آژاکس آمستردام و «بورا ميلوتينويچ» مربي معروف يوگسلاو با 5 بار حضور در جام جهاني که هميشه مي گفت: «ازت خوشم مي آيد که در آمريکا اينقدر عشق فوتبالي!» چون تاسال 1994 در آمريکا مردم با فوتبال بيگانه بودند، اما اين مدرسه فوتبال باعث شد تا در کاليفرنياي آمريکا، فوتبال بين المللي ارائه کنيم و افراد زيادي را جذب فوتبال کنيم. بعد از آن، تيم ملي آمريکا از سال 1990 تا 5 دوره متوالي راهي جام جهاني شد. بورا مي گفت: «تو با آن مدرسه ات، در ميان مردم کاليفرنيا انگيزه ايجاد کردي».

جثه کوچکي داشتم
 

در17 سالگي به دانشگاه «UCLA» رفتم که معروفترين دانشگاه آمريکا بود و هست. به سرعت عضو تيم دانشگاه شدم. اندام کوچکي داشتم، در حالي که همه بازيکنان آن تيم تنومند بودند. يک مربي آلماني داشتيم که بعدها مربي تيم جوانان آمريکا شد و 5 سال هم رهبري تيم گالکس لس آنجلس را بر عهده داشت و فوتبال را خيلي خوب مي شناخت. من الفباي فوتبال حرفه اي را از او آموختم.
يادم هست وقتي وارد دانشگاه شدم، دوست ايراني نداشتم؛ شايد به همين خاطر لهجه فارسي ام تغيير کرد. بعد هم دو سال در خوابگاه دانشجويان زندگي کردم و سپس به همراه يکي از دوستان ام، آپارتمان مستقلي اجاره کرديم. ديگر سخت نبود استقلال را خيلي قبل تر از اينها تجربه کرده بودم.

شدم مدير مدرسه
 

جدا از آموزش، مديريت مدرسه هم با من بود. براي آن مدرسه خيلي زحمت کشيدم. بعضي وقتها پشت تراکتور چمن زني مي نشستم و چمن ها را کوتاه مي کردم... مهم نبود چکار مي کنم. مي خواستم مدرسه ام که نامش افشين قطبي بود و بعدها به مدرسه «SSGA» تغيي نام داد، بازيکنان بين المللي تربيت کند. از تمام نقاط دنيا شاگرد داشتم. اوايل فقط مليت هاي مختلفي که در آمريکا زندگي مي کردند شاگردم بودند؛ بعد که اعتبار مدرسه بالا رفت، افرادي که در ديگر نقاط دنيا کارشناس کشف بازيکن بودند، برايم از برزيل، آفريقا، مکزيک، آذربايجان و ساير نقاط دنيا بازيکناني مي فرستادند که حداکثر 16 سال سن داشتند. روابط زيادي با مدارس فوتبال و باشگاههاي بزرگ برقرار کرده بودم و همين ها باعث شد تا مدرسه ام چند سالي جهاني شود. در همان مدرسه بود که «جان اوبراين» از 14 سالگي به مدرسه من آمد و در16 سالگي او را به تيم آمستردام فرستادم. 8 سال در آژاکس بود و در جام جهاني هم بازي کرد. به فورتوناسيتاد هم چند بازيکن فرستادم. وقتي بازيکن هايم به تيم هاي بزرگ اروپايي مي رفتند، احساس مي کردم خوب به وظيفه ام عمل کرده ام و از خودم راضي مي شدم.

آرزوي نوجواني
 

نوجوان که بودم، هميشه آرزويم اين بود که در ليگهاي معتبر اروپا بازي کنم. اما هيچ وقت موقعيتش پيش نيامد. آن مدرسه را با عشق مديريت مي کردم و کسب درآمد انگيزه چندم ام بود؛ حتي به شاگرداني که هزينه ثبت نام نداشتند، يا خودم کمک مي کردم يا دوستاني که هر سال کمکي به مدرسه فوتبال مي کردند. وقتي نگاهشان مي کردم و مي ديدم عشق به فوتبال در چشمهايشان موج ميزند، ياد نوجواني خودم مي افتادم.
من با اين نگاهشان به فوتبال آشنا بودم و روحيه شان را مي شناختم؛ به خاطر همين مدام انرژي ام را نسبت به گذشته براي بالابردن کيفيت مدرسه فوتبالم بيشتر مي شد.
شاگردهاي خوب من ياد کاپيتان گالکس افتادم که شاگردم بود. پيتر وايس هم از10 سالگي در مدرسه من فوتبال را ياد گرفت. در المپيک 2000 سيدني، سه نفر از شاگردانم در تيم المپيک آمريکا بودند. همه اين اتفاق ها نشان ميداد من به نتيجه اي که در ابتداي تاسيس مدرسه مي خواستم، رسيده ام. در فاصله سالهاي 1992 تا 2001 سالي يکي دو ماه بازيکنانم را به اروپا مي بردم تا در باشگاههاي آنجا بازي کنند. آژاکس مدرسه فوتبال معروفي در سرتاسر اروپاست و بازيکنان معروفي از اين مدرسه به سراسر دنيا معرفي شده اند. نمونه اش يوهان کرايوف بود که مادرش رخت شوي دانشگاه بود و بعدها نام پسرش را در مدرسه فوتبال آژاکس نوشت. رابطه ام با آژاکس خوب بود. من به آن بازي دعوت شدم. پس از بازي به رختکن بارسلونا رفتم و با او حرف زدم؛ به او گفتم زماني که در کاسموس بازي مي کردي، من 14 ساله بودم و بازيهايت را از نزديک تماشا مي کردم... در همان رختکن توسط مسوولان آژاکس به او معرفي شدم و باب آشنايي مان از آنجا باز شد. اين رفت و آمدها موجب شد تا با مربيان بزرگ هلند آشنا شوم.

دعوت در جام جهاني
 

بعد از اينکه مدرسه فوتبالم پرآوازه شد، فدراسيون فوتبال آمريکا از من دعوت کرد. استيوسيمپسون، مربي تيم ملي آمريکا در جام جهاني 1998، در دانشگاه «UCLA» مربي ام بود و ارتباط خوبي با هم داشتيم. وقتي مربي شد از من دعوت کرد تا دستيارش باشم اما بعد از شکست مقابل ايران در جام جهاني استعفا داد و ما هم از تيم آمريکا جدا شديم.

سر دوراهي
 

در جام جهاني 1998 موقعي که فهميدم ايران و آمريکا در يک گروه قرار گرفته اند، حال روحي ام به هم ريخت؛ از يک طرف ياد گرفته بودم به کار، تخصصي و علمي نگاه کنم به دور از احساسات! و از طرف ديگر حس وطن پرستي هميشه با من بوده و به آن احترام گذاشته ام. يورا در اين مورد به من کمک مي کرد. او بارها و بارها مربي تيمهايي بود که رودرروي تيم ملي کشور خودشان قرار مي گيرند. براي من تيم ايران ارزشمند بود؛ دايي، مهدوي کيا، خداداد عزيزي و کريم باقري اعجوبه هاي تيم ايران بودند. هشدارگرفته بودم به گذشته ايراني ام فکرنکنم، ولي نمي شد!
وقتي وارد ورزشگاه شدم با حضور ايرانياني مواجه شدم که تيمشان را با شور و حرارت تشويق مي کردند و اکثريت افراد ورزشگاه را تشکيل مي دادند. وقتي توپ به طرف استيلي رفت، مي دانستم کار تمام است وقتي استيلي گل زد، نمي دانستم گريه کنم يا از شادي فرياد بکشم. نشستم و به روبه رو خيره شدم.
چرا به کره جنوبي رفتم از سال 1997 به همراه بورا توانستيم مشخصات فوتباليست ها را از نظر قواي بدني، تکنيک و تاکتيک پذيري به رايانه بدهيم و برنامه اش را نوشتيم تا به صورت تصويري به بازيکنان آموزش بدهيم. هلنديها از اين نرم افزار که نام من هم در آن ثبت شده بود، استقبال کردند و از همان جا بسياري از مربيان اروپايي مثل گاس هيدينگ با نام افشين قطبي آشنا شدند. وقتي «گاس هيدينگ» هلندي به کره جنوبي رفت، به من پيشنهاد کرد و دستيارش شدم، من و «وروبيگ» دستيار «هيدينگ» شديم و آن سال يعني در جام جهاني 2002 کره چهارم شد. بعد که به آمريکا برگشتم، مدرسه فوتبالم را بعد از 14 سال تعطيل کردم، چون آنجا نبودم و نمي توانستم مديريت قبل را داشته باشم. بعد از جام جهاني 2006 من و «وروبيک» رهبري تيم کره را بر عهده گرفتيم و بعد از سومي آسيا از آن تيم هم بيرون آمديم.

مادرم را بعد از 30 سال ديدم
 

از سال 1356 تا 1386 نتوانستم به ايران بيايم. نه اينکه دلم نخواهد، نه! من عاشق مادرم هستم و دلم مي خواست هرچه زودتر او را ببينم ولي پاسپورت ايراني نداشتم و خب نمي توانستم. بعد که به دعوت پرسپوليس به ايران آمدم، مادرم را بعد از 30 سال ديدم و اين ارزشمندترين هديه اي بود که خداوند بعد از 30 سال نصيبم کرد.

جرقه اي که شعله ور شد
 

در لس آنجلس دوستي دارم به نام داريوش که خيلي فوتبال ايران را دوست دارد. دايم به من مي گفت: «تو مي تواني به فوتبال ايران کمک کني» بعد هم دست مي گذاشت روي عواطف فنوستالژيک من و مدام مي گفت: «هرچه سن آدمها بيشتر مي شود، عشق به وطن در خونشان بيشتر جريان پيدا مي کند. انسان دوست دارد به وطنش برگردد به جايي که به دنيا آمده و پيش اقوامش باشد.» اين جرقه را داريوش زد. هميشه مديونش هستم.

من اين طوري ام
 

اهل رياکاري نيستم. رک و صريح و بي رودربايستي حرفم را ميزنم و مي دانم اين طوري، هم بهتر مي شود مديريت کرد، هم مي شود آدم بهتري بود. شايد از معدود مربيان ايراني هستم که در عرصه هاي بين المللي توانسته ام موفق باشم و در سه جام جهاني حضور پيدا کنم. سعي کرده ام اخلاق، رفتار و گفتارم موجب آزار کسي نشود و شايد به همين خاطر است که توانسته ام در دل مردم جا بگيرم.

شباهتهاي زندگي و فوتبال
 

زندگي شبيه فوتبال است، با تمام اشک ها و لبخندهايش. من هميشه در فوتبال، لبخندهايم بيشتر از اشکهايم بوده و خوب است که در زندگي هم بيشتر تفکر هجومي داشته باشيم، چون هر وقت در لاک دفاعي فرو برويم، گل مي خوريم و هر وقت حمله کنيم و از مشکلات نترسيم، حتما گل ميزنيم يا حداقل اش اين است که کمتر گل مي خوريم.

به آرزويم رسيده ام
 

هميشه آرزوي بزرگم اين بود که روزي سرمربي تيم ملي کشورم بشوم. هر روز با اين رويا مي خوابيدم و بيدار مي شدم و حالا به آرزويم رسيده ام. از زماني که به ايران برگشته ام، خونم گرم شده، قدر لحظه لحظه هاي بودن روي اين خاک پاک را ميدانم. هيچ جاي دنيا نمي شود احساساتي نظير احساسات مردم ايران پيدا کرد. همانطور که ميوه ها و غذاهايشان در هيچ کجاي دنيا پيدا نمي شود. لقب امپراتور را دوست دارم و معتقدم صبر، بردباري و تلاش آدمها را به هر نقطه اي که آرزو دارند، هرقدر هم دير و دور باشد، مي رساند. خسته نيستم. خسته نخواهم شد و به فردايي مطمئنم که مال ايران و ايراني است.

زندگي مشترک من و همسرم
 

با همسرم زندگي کاملا بي دغدغه اي را مي گذرانيم و سعي مي کنيم براي يکديگر تنش و استرس ايجاد نکنيم. به خواسته هاي يکديگر اهميت مي دهيم و هيچ وقت نسبت به خواسته ها و انتظاراتي که در زندگي مشترک از هم داريم، بي تفاوت نبوده و نيستيم. من در منزل هم براي خودم يک دفتر کار دارم و در صورتي که لازم باشد و حجم کار زياد باشد، به همان دفتر که يک اتاق در خانه من است، مي روم تا حساب کار را از زندگي جدا کرده باشم.

باصداي بلند فرياد مي زنم
 

هميشه به ايراني بودنم افتخارکرده ام. اما در اين چند سالي که به ايران آمده ام، نسبت به کشورم تعصب خاصي پيدا کرده ام. حالا با صداي بلند فرياد مي زنم و از مردم و زيباييهاي کشورم تعريف مي کنم. هيچ وقت سکوت نکرده ام و هميشه و هر کجا لازم باشد از کشورم دفاع مي کنم. من عاشق ايران، مردم و مادرم هستم. همين.
منبع: زندگي ايده آل,شماره 43



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط