خوش خواب
يك زماني، يك جانور عجيب به اسم "صدام" با اسلحههايي كه دشمنان سرزمين و ملت ما به او داده بودند. سرش را انداخت پايين و به مرزهاي ميهن ما حمله كرد كه يالا بايد اين جاها را! به من بدهيد! غافل از اين كه در اين سرزمين پهناور، شيرمرداني بودند كه او را به هيچ هم حساب نميكردند. آنها در سختترين شرايط جنگ به دشمن و اسلحههاي او ميخنديدند. آنها دشمن را سبك ميشمردند و به ريش او ميخنديدند!
شايد باورتان نشود كه رزمندگان ما در سختترين شرايط جنگ با هم شوخي و خنده ميكردند تا هم دشمن را حقير و كوچك بشمارند و هم روحيهي شاد خود را براي نبرد حفظ كنند.
براي اين شماره، چند مورد از طنزهاي جبهه را برايتان انتخاب كردهايم:
كمكم چادرهاي ديگر هم با ما همناله شدند: «ما هم هميرو، ما هم هميرو!»
يكي از آنها ميپرسيد: «اَلَم تر كيف فَعَل ربّك باصحاب الفيل؟» ديگري تكميلاش ميكرد: «الذي يوسوس في صدور الناس؟» و نفر بعد: «انا انزلناه في ليله القدر!»
انتظار داشتيم جواب ما را به عربي فصيح بدهند! آنها هم گنگ و مبهوت به ما خيره ميشدند و هيچ نميگفتند. البته اين گفتگوها در فاصلهي خط مقدم تا قرارگاه بود. به قرارگاه ميرسيديم مترجم عربزبان به اندازهي كافي وجود داشت.
بعضي دست ميكردند داخل جيبشان و يك سكه بيرون ميآوردند و ميگفتند: «اين را ميبيني؟ براي چنين روزي است. شما هم ميتواني چند تومان در جيبت خودت بگذاري و هر وقت اسير دست دشمن شدي و از تو پرسيدند چرا به جبهه آمدهاي؟ جواب بدهي من رفته بودم نانوايي، خيلي شلوغ بود، آمدند به ما گفتند بيا برويم نانوايي بالايي آنجا خلوتتر است، ببين اين هم پولي كه برده بودم نان بخرم!»
و دوباره خر و پفشان بلند ميشد، اما اين همهي ماجرا نبود. چند دقيقه بعد دوباره: «برادر برادر!»
بلند ميشد اين دفعه مينشست: «برادر و زهر مار ديگر چه شده؟» جواب ميشنيد: «هيچي بخواب خواستم بگويم پوتينم پيدا شد.»
ظاهراً كسي شيطنت كرده بود و گروهان را تنبيه كرده بودند.پرسيدم: «خوب كبلايي چرا پامرغي نميروي، ميخواهي من به جايت بروم؟»
اول چيزي نگفت، بعد سرش را كه انداخته بود پايين بلند كرد و با نيشخندي گفت: «پا مرغي؟! من پا مرغي نميروم، اما هر چه بخواهي پا خروسي ميروم!»
منبع:نشريه شاهد نوجوان،شماره ي 56.
شايد باورتان نشود كه رزمندگان ما در سختترين شرايط جنگ با هم شوخي و خنده ميكردند تا هم دشمن را حقير و كوچك بشمارند و هم روحيهي شاد خود را براي نبرد حفظ كنند.
براي اين شماره، چند مورد از طنزهاي جبهه را برايتان انتخاب كردهايم:
ما هم هميرو!
كمكم چادرهاي ديگر هم با ما همناله شدند: «ما هم هميرو، ما هم هميرو!»
مترجم بيمترجم!
يكي از آنها ميپرسيد: «اَلَم تر كيف فَعَل ربّك باصحاب الفيل؟» ديگري تكميلاش ميكرد: «الذي يوسوس في صدور الناس؟» و نفر بعد: «انا انزلناه في ليله القدر!»
انتظار داشتيم جواب ما را به عربي فصيح بدهند! آنها هم گنگ و مبهوت به ما خيره ميشدند و هيچ نميگفتند. البته اين گفتگوها در فاصلهي خط مقدم تا قرارگاه بود. به قرارگاه ميرسيديم مترجم عربزبان به اندازهي كافي وجود داشت.
خريد نان!
بعضي دست ميكردند داخل جيبشان و يك سكه بيرون ميآوردند و ميگفتند: «اين را ميبيني؟ براي چنين روزي است. شما هم ميتواني چند تومان در جيبت خودت بگذاري و هر وقت اسير دست دشمن شدي و از تو پرسيدند چرا به جبهه آمدهاي؟ جواب بدهي من رفته بودم نانوايي، خيلي شلوغ بود، آمدند به ما گفتند بيا برويم نانوايي بالايي آنجا خلوتتر است، ببين اين هم پولي كه برده بودم نان بخرم!»
خوش خواب!
و دوباره خر و پفشان بلند ميشد، اما اين همهي ماجرا نبود. چند دقيقه بعد دوباره: «برادر برادر!»
بلند ميشد اين دفعه مينشست: «برادر و زهر مار ديگر چه شده؟» جواب ميشنيد: «هيچي بخواب خواستم بگويم پوتينم پيدا شد.»
پا خروسي!
ظاهراً كسي شيطنت كرده بود و گروهان را تنبيه كرده بودند.پرسيدم: «خوب كبلايي چرا پامرغي نميروي، ميخواهي من به جايت بروم؟»
اول چيزي نگفت، بعد سرش را كه انداخته بود پايين بلند كرد و با نيشخندي گفت: «پا مرغي؟! من پا مرغي نميروم، اما هر چه بخواهي پا خروسي ميروم!»
منبع:نشريه شاهد نوجوان،شماره ي 56.