منجي هاليوودي
نويسنده:اشکان راد
نگاهي به عناصرديني درفيلم(نابودگر3:قيام ماشين ها)
فيلمنامه نويسان:جان دي.برنکيتو.مايکل فريس و تدي سرافيان،کارگردان:جاناتان ماستو،بازيگران:آرنولد شوارتزنگر،نيک استال،کلردنس،محصول2003،آمريکا.
جان کانر که اينک مردي جوان است،آدمي منزوي شده و از ترس کاملاً تنها زندگي مي کند.سازمان اسکاي نت اين بارماشيني کاملاًپيشرفته را مأمورمي کند تا او و همسر آينده اش را به قتل برساند.اما دوبارهT100 به ياري او مي شتابد.
1.مقولات ديني،مفاهيمي استعلايي اند.همان طورکه از واژه استعلابرمي آيد،دين و مسائل مرتبط به آن که توان تصورش را داشته باشد.مفاهيمي متافيزيکي که طبعاً با فيزيک و عالم محسوس يکسره متفاوت اند.سينما،هنرتصويراست و نه کلام.و چگونه مي شود با تصوير ها استعلا را نمايش داد؟
بسياري معتقدند تلاش هنرهفتم درتصويري کردن استعلا لزوماً امري پارادوکسيکال(متناقض نما)است.از نگاه اينان امورمرتبط به خدا با درک انسان سنخيتي ندارد.نمي شود نامرئي را مرئي ساخت و فراتر ازعقل را در چارچوب عقل اسيرکرد.
اما دراير،برگمان،تار کوفسکي،کوبريک و...نشان داده اند که سينما مي تواند ظرف چنين مظروف هايي باشد.مي تواند انتزاعي ترين مفاهيم را طرح نموده و در عين حال اقبال عمومي هم داشته باشد.تعداد کساني که عصرجديد چاپلين را ديده و از آن اثر پذيرفته اند،حتماً بسيار بيشتر از کساني است که انسان تک ساحتي مارکوزه را خوانده اند.و همين طور است قياس بينندگان همشهري کين ولز با سنجش خرد ناب جناب کانت و...هر دوستدار سينمايي با مراجعه به حافظه خود به سادگي مي تواند اين سياهه را تکميل نمايد.اما نکته اي که در اين بين شايسته توجهي جدي تراست؛رويکرد سينماي موسوم به بدنه هاليوود به اين گونه مفاهيم است که طي سال هاي اخير روند رو به رشدي هم داشته است.فيلم هايي مثل بازي،ماتريکس،نابودگر(هرسه قسمت)،تغيير چهره،پارک ژوراسيک،پليس آهني،بيگانه(هرچهار قسمت)،پيشتازان فضا،بليدرانر،جنگ هاي ستاره اي،روح،دشمن حکومت،شهر تاريک،مظنونين هميشگي،ستاره تاريک،غريزه اصلي،نجات سرباز رايان و...همه و همه به مقولاتي پرداخته اند که به طورخاص تعلق به حيطه فلسفه و دين داشته اند.اين رويکرد گسترده شايد حاصل حاکم شدن تفکرات پست مدرني باشد که خط فاصل ميان هنرخواص و عوام را کم رنگ کرده و تا حد زيادي حاکميت ديکتاتورمآبانه عقل را به چالش کشيده است.در واقع جهان غرب پس از طي مراحل شکاکيت،نفي مسيحيت و پذيرش خدا و الحاد صريح،اينک دچار نوستالوژي معنويت است.غرب که درسال هاي طولاني عصر مدرن با فقدان خدا و دين رو به رو بوده،در طي قرون سعي کرده اين نقيصه را با تحقيقات تاريخي،روان شناسي و باستان شناسي مقولات اسطوره اي جبران نمايد.به نظر مي رسد اينک نوبت به هنر و به طور اخص سينما رسيده که چنين فقداني را به ياد مخاطبانش بياورد و جايگزين آن نداشتن ها گردد.کلي گرايي در مورد اين پديده ما را به جايي نمي رساند.تعدادي ازاين آثار در بيان مفاهيم دشواري که انتخاب کرده اند،توفيق نسبي داشته اند،اما در بيشتر مواقع حاصل کار رضايت بخش نيست.سطحي بودن،اولين ويژگي چنين فيلم هايي است.و ما به تجر به دريافته ايم آنجا که سعي در اپيدمي کردن يک ارزش مي شود،به طور معمول پايان کار چنان در سطح باقي مي ماند که ديگر قادر به تبيين آن ارزش نيست.اکران فيلمي چون نابودگر3:قيام ماشين ها اين امکان را به ما داد تا با بررسي اين فيلم به شکلي مصداقي به مدعاي ياد شده بپردازيم و شيوه طرح مقولات فلسفي و ديني را در چنين آثاري بررسي نماييم.
2.داستان نابودگر3ادامه اي برقسمت هاي اول و دوم اين فيلم است:جان کانر که اينک به بلوغ رسيده بي هدف به زندگي خود ادامه مي دهد.به مانند آثار پيشين ماشيني از زمان آينده براي کشتن جان کانر و همسرآينده اش ـ کاترين بروسترـ به زمان حال فرستاده مي شود.T100هم از سوي مبارزان براي نجات جان اين دو تن به زمان حال مي آيد.T100بالاخره مي تواند ماشين مؤنث و بسيار پيچيده اي را که توان کنترل تمام ماشين ها را دارد نابود کند.جان و کيت هم که دريافته اند توان جلوگيري از جنگ اتمي را ندارند،درمکاني امن باقي مي مانند تا نسل بشر کماکان منجي خود را داشته باشد.
حتي با نگاهي گذرا به اين داستان هم مي توان به مقولات متعدد فلسفي و ديني حاضر در فيلمنامه اشاره نمود:مقولاتي چون نجات بخش و درگيري دائمي وي با دجال،جبر و اختيار،انسان و تکنولوژي،فمينيسم،ديکتاتوري علم و روز داوري و...اما شيوه نگاه فيلمنامه نويسان به اين موضوعات دشوار و چه بسا انتزاعي بسيارسطحي است.آن چه گفتم البته در مورد قسمت هاي پيشين نابودگر به کارگرداني جيمز کامرون هم صادق است.براي مثال به چگونگي طرح مقوله دشواري چون منجي و مسيحاي موعود در مجموعه اين آثار مي پردازيم.مفهوم منجي از کليدي ترين مقولات ديني است.نجات بخش دراديان ابراهيمي و حتي بعضي فرق بودايي،آن کسي است که وعده خداوند مبني بر حکومت پاکان بر زمين را عملي مي سازد.در فرهنگ مسيحي ـ که خاستگاه نابودگر نيز هست ـ مسيح پس از آن که جان خود را فديه گناهان مردم ساخت و به واسطه گناهان آدميان به صليب کشيده شد،به ملکوت صعود مي کند،اما انسان باز هم به گناه باز مي گردد و چنان وضعي پيش خواهد آمد که:((در آن زمان خيانت در دوستي امري معمول است.انسان ها خود رأي،تندخو و مغرورخواهند بود و عيش و عشرت را بيشتر از خدا دوست خواهند داشت.))دجال درچنين زمانه اي است که بربشرحاکميت مي يابد و جهان هرچه بيشتر به سمت تباهي حرکت خواهد کرد،اما خداوند هيچ گاه بندگانش را درتباهي باقي نمي گذارد،پس مسيحا مي آيد.((آخرت فرا خواهد رسيد.مسيح تمام دشمنان خود را نابود خواهد ساخت.آخرين دشمن او مرگ است.))که آن هم توسط مسيحا مغلوب مي شود و انسان به بهشت باز مي گردد.
آن چه در فيلم هاي نابودگر ديده نمي شود،همين معنويت است.نشانه ها تصريح مي کنند که جان کانر همان مسيحاست،سارا کانر،مريم مقدس است،دجال همان ماشينيسم افراطي است و...اما تمام اين سمبوليسم به سطحي ترين شکل ممکن طرح شده است.جان کانر بي هيچ اعجاز و قدر ت روحاني اي مسيحا انگاشته مي شود،در حالي که او در فرجام اين فيلم ها تنها جلوه يک رهبرکاريزماتيک را دارد که از وي با عناويني چون((مردي که به ما ياد داد چطورمقاومت کنيم))،((آخرين اميد نژاد بشر))و...ياد مي شود و مي شنويم که((همه حاضرند براي او بميرند.))اما فيلمنامه در شخصيت پردازي جان کانرنمي تواند اين تناظر را برقرار سازد.او در بهترين حال يک قهرمان است و نه چيزي فراتر از آن.پسري که نسبت به مرگ آدم هاي بي گناه هيچ احساسي ندارد،در گفت و گوها يش از الفاظ رکيک استفاده مي کند،به معناي واقعي کلمه انساني بي اخلاق است.روايت مي خواهد به مخاطبش بقبولاند چنين شخصي مي تواند مسيحاي آينده باشد و البته اين چيزي جز اسطوره زدايي آشکار نيست.مسيحي که پيام آور درستي و پيامبرعشق ومحبت است،درنگرش فيلمنامه نويسان هاليوودي بدل به چنين موجودي مي شود!تلاش هايي که وي در قسمت سوم براي حفظ نژاد بشر و به تعويق انداختن روزداوري مي نمايد،عملاً بي تأثيراست و مي بينيم که در آخرنجات بخش به آن سطحي فروکاهش مي يابد که ديگر چيزي جز يک ماشين براي ادامه نسل آدم ها نيست و در واقع اين قدسيت نجات بخش است که به طور کامل در داستان حذف مي شود و منجي اي آفريده مي گردد که نه روحانيتي دارد و نه تواني براي تغييرمسيرتاريخ.
3.وقتي مسيحا بدل به موجودي خنثي مثل جان کانرشود،آن وقت بايد اين انتظار را هم داشته باشيم که دجال هم بدل به آفات تکنولوژي گردد!آن چيزي که در مجموعه نابود گرها به عنوان قطب منفي داستان قرار مي گيرد،ماشينيسم افراطي و تکيه برتکنولوژي و علم به عنوان تنها راه سعادت بشري است.اين ماشين ها هستند که نسل بشر را در جنگ اتمي نابود مي سازند،باقي مانده آدم ها را به اسارت مي گيرند و براي کشتن منجي تلاش مي کنند.اما مقايسه نابودگر با آثاري چون دکتر استرنج لاوو2001:يک اوديسه فضايي به ما نشان مي دهد که طرح اين موضوع در سه گانه نابودگرتا چه اندازه سطحي است.ما هيچ گاه با اين چالش فلسفي رو به رو نمي شويم که آيا ابزارداراي اثري خنثي هستند و يا نه؟هرگز با آن خرد علمي اي که اقتدار را توجيه مي کند رو درو نمي شويم،به تقابل عقل مفسر و عقل متصرف نمي پردازيم.ازهمان قسمت اول که T100درفروشگاه اسلحه و با استفاده ازاسلحه و فشنگ هايي که در آنجا تهيه کرده،صاحب فروشگاه را مي کشد،ما با ابزاري که براي صاحبش ايجاد خطر و نابودي مي کند رو به روييم.در قسمت دوم هم با محورقراردادن دانشمندي به نام دايسون که مي دانيم درآينده موجب نابودي بشرمي شود و خطابه اي که سارا کانردرتقبيح علم گرايي افراطي مي گويد:((مرداني مثل تو بمب ها را ساختند.توفکرمي کني خيلي خلاق هستي و...))به اين موضوع پرداخته مي شود.درقسمت سوم هم که بالاخره کامپيوترهاي ساخته دست انسان،سيستم دفاعي طراحي شده توسط وي و بمب هاي اتمي نسل بشر را منقرض مي نمايند.اما نکته جالب آن است که در هر سه قسمت قهرمان ما به وسيله همين تکنولوژي است که ازمهلکه رهايي مي يابد.سارا کانر،نابودگر را در زير يک دستگاه پرس له مي کند،درقسمت هاي دوم و سوم هم يک ماشين است که منجي را از يک مرگ حتمي نجات مي دهد.به نظر مي رسد فيلمنامه نويسان خود براين اعتقاد بوده اند که تکنولوژي تأثيري خنثي دارد و استفاده کننده از آن است که بايد عاقل باشد!اما اين عقيده در چارچوب آثار جواب مناسب را نمي دهد،چون قطب مقابل مسيحا،نه يک موجود پليد مسلح به ابزار تکنولوژيک،که خود ماشين است.آنجايي که سارا کانردرقسمت دوم ضمن مقايسه نابودگر با آدم ها وي را شايسته تراز هرانساني براي مراقبت از فرزندش برمي شمارد،بهترين جلوه چنين پارادوکسي است:((اين ماشين هيچ وقت جان را ترک نمي کنه،آزارش نمي ده،سرش داد نمي زنه،مست نمي کنه و کتکش نمي زنه،نمي گه خيلي گرفتارم و وقت ندارم،حاضره براي اون بميره و...))حتي کاترين بروستر هم که درآغاز مي گويد:((ازماشين ها متنفرم.))بعدها نابودگر را براي محافظت ازجان برنامه ريزي مي کند.
فيلمنامه نويسان از کنار اين موضوع که تکنولوژي ذاتاً تام و فراگيراست و تا به حال نشان داده خصلتي توتاليتر دارد،به راحتي عبور مي کنند و نه تنها جوابي به اين سؤالات نمي دهند که حتي سؤالي را هم طرح نمي کنند.
4.بحث جبر و اختيار همواره معرکه فيلسوفان و حکما بوده است.آناني که به اصالت فرد معتقد بوده اند،انسان را مختار فرض کرده اند.درمقابل بسياري از دينداران جبر را حاکم دانسته اند و تعدادي هم انسان را توأمان مجبور و مختار در نظر گرفته اند.از ديگر مقولاتي که در سه گانه نابودگرطرح شده همين مقوله دشوار جبر و اختيار است.رويکرد فيلمنامه نويسان به اين موضوع هم شکلي دوگانه دارد.رويه غالب البته جبري است،چون چه ماشين هايي که قصد دارند با کشتن جان کانر مسير تاريخ را تغيير دهند و چه انسان هايي که مي خواهند روند نابودي نسل بشر را به تعويق اندازند،هر دو در رسيدن به هدف خود ناتوان اند.ماشين ها در هرسه باري که قصد کشتن جان کانر را دارند،ناکام مي شوند.جان هم علي رغم آن که معتقد است:((آينده نوشته نشده و هيچ تقديري جزآن که ما براي خودمان مي سازيم وجود ندارد.))نمي تواند مانع جنگ اتمي شود.اما اين درون مايه تقديرگرايانه طبيعتاً انسان ها را به نفي کنش و قبول تقديررهنمون مي سازد و اين همان نيهيليسم منفعلي است که همه مي شناسيم.با چنين پيش زمينه اي ديگر آن جمله پاياني جان هم معناي خود را از دست مي دهد که:((من مي دانم که بايد جنگيد.نبرد تازه آغاز شده است.))فيلمنامه نويسان براي مفهوم اختيار زمينه سازي نکرده اند و پايان خنثاي اثرهم ريشه درچنين نقيصه اي دارد.
5.درکنارتمام آن چيزهايي که ما به دلايل سطحي بودن طردش کرده ايم،سه گانه نابودگر در بعضي موارد هم توفيق نسبي داشته است.فيلم ها درنمايش آخرالزماني که ديگرامکان شناخت خوبي و بدي ممکن نيست،موفق اند.اين که درهرسه قسمت ماشين هاي قاتل به تناوب ازخودرو ها و لباس پليس بهره مي برند و هرلحظه مي توانند خود را به شکل قطب هاي مثبت درآورند،جلوه هايي ازهمين نگرش است.نگرش اساطيري به قطب منفي داستان به ويژه درقسمت هاي دوم و سوم که وي را عين بي شکلي نمايش مي دهند،فکرشده است.چون به طورکلي شرهمواره آن چيزي است که صورتي ندارد.در هرحال نکته اصلي در برخورد با آثاري چون نابودگر بيش ازحد جدي نگرفتن آنهاست.آثاري که تنها و تنها جنبه سرگرم کنندگي دارند و نه چيزي بيشترازآن.الصاق مفاهيم فلسفي و ديني به چنين آثاري،جفا به آن مقولات و فروکاهش آنهاست.امري که مي تواند به فريب مخاطب نيز منجر شود اتفاقي که تبعاتش اندک نخواهد بود.
منبع:فيلم نگار ش 20
فيلمنامه نويسان:جان دي.برنکيتو.مايکل فريس و تدي سرافيان،کارگردان:جاناتان ماستو،بازيگران:آرنولد شوارتزنگر،نيک استال،کلردنس،محصول2003،آمريکا.
جان کانر که اينک مردي جوان است،آدمي منزوي شده و از ترس کاملاً تنها زندگي مي کند.سازمان اسکاي نت اين بارماشيني کاملاًپيشرفته را مأمورمي کند تا او و همسر آينده اش را به قتل برساند.اما دوبارهT100 به ياري او مي شتابد.
1.مقولات ديني،مفاهيمي استعلايي اند.همان طورکه از واژه استعلابرمي آيد،دين و مسائل مرتبط به آن که توان تصورش را داشته باشد.مفاهيمي متافيزيکي که طبعاً با فيزيک و عالم محسوس يکسره متفاوت اند.سينما،هنرتصويراست و نه کلام.و چگونه مي شود با تصوير ها استعلا را نمايش داد؟
بسياري معتقدند تلاش هنرهفتم درتصويري کردن استعلا لزوماً امري پارادوکسيکال(متناقض نما)است.از نگاه اينان امورمرتبط به خدا با درک انسان سنخيتي ندارد.نمي شود نامرئي را مرئي ساخت و فراتر ازعقل را در چارچوب عقل اسيرکرد.
اما دراير،برگمان،تار کوفسکي،کوبريک و...نشان داده اند که سينما مي تواند ظرف چنين مظروف هايي باشد.مي تواند انتزاعي ترين مفاهيم را طرح نموده و در عين حال اقبال عمومي هم داشته باشد.تعداد کساني که عصرجديد چاپلين را ديده و از آن اثر پذيرفته اند،حتماً بسيار بيشتر از کساني است که انسان تک ساحتي مارکوزه را خوانده اند.و همين طور است قياس بينندگان همشهري کين ولز با سنجش خرد ناب جناب کانت و...هر دوستدار سينمايي با مراجعه به حافظه خود به سادگي مي تواند اين سياهه را تکميل نمايد.اما نکته اي که در اين بين شايسته توجهي جدي تراست؛رويکرد سينماي موسوم به بدنه هاليوود به اين گونه مفاهيم است که طي سال هاي اخير روند رو به رشدي هم داشته است.فيلم هايي مثل بازي،ماتريکس،نابودگر(هرسه قسمت)،تغيير چهره،پارک ژوراسيک،پليس آهني،بيگانه(هرچهار قسمت)،پيشتازان فضا،بليدرانر،جنگ هاي ستاره اي،روح،دشمن حکومت،شهر تاريک،مظنونين هميشگي،ستاره تاريک،غريزه اصلي،نجات سرباز رايان و...همه و همه به مقولاتي پرداخته اند که به طورخاص تعلق به حيطه فلسفه و دين داشته اند.اين رويکرد گسترده شايد حاصل حاکم شدن تفکرات پست مدرني باشد که خط فاصل ميان هنرخواص و عوام را کم رنگ کرده و تا حد زيادي حاکميت ديکتاتورمآبانه عقل را به چالش کشيده است.در واقع جهان غرب پس از طي مراحل شکاکيت،نفي مسيحيت و پذيرش خدا و الحاد صريح،اينک دچار نوستالوژي معنويت است.غرب که درسال هاي طولاني عصر مدرن با فقدان خدا و دين رو به رو بوده،در طي قرون سعي کرده اين نقيصه را با تحقيقات تاريخي،روان شناسي و باستان شناسي مقولات اسطوره اي جبران نمايد.به نظر مي رسد اينک نوبت به هنر و به طور اخص سينما رسيده که چنين فقداني را به ياد مخاطبانش بياورد و جايگزين آن نداشتن ها گردد.کلي گرايي در مورد اين پديده ما را به جايي نمي رساند.تعدادي ازاين آثار در بيان مفاهيم دشواري که انتخاب کرده اند،توفيق نسبي داشته اند،اما در بيشتر مواقع حاصل کار رضايت بخش نيست.سطحي بودن،اولين ويژگي چنين فيلم هايي است.و ما به تجر به دريافته ايم آنجا که سعي در اپيدمي کردن يک ارزش مي شود،به طور معمول پايان کار چنان در سطح باقي مي ماند که ديگر قادر به تبيين آن ارزش نيست.اکران فيلمي چون نابودگر3:قيام ماشين ها اين امکان را به ما داد تا با بررسي اين فيلم به شکلي مصداقي به مدعاي ياد شده بپردازيم و شيوه طرح مقولات فلسفي و ديني را در چنين آثاري بررسي نماييم.
2.داستان نابودگر3ادامه اي برقسمت هاي اول و دوم اين فيلم است:جان کانر که اينک به بلوغ رسيده بي هدف به زندگي خود ادامه مي دهد.به مانند آثار پيشين ماشيني از زمان آينده براي کشتن جان کانر و همسرآينده اش ـ کاترين بروسترـ به زمان حال فرستاده مي شود.T100هم از سوي مبارزان براي نجات جان اين دو تن به زمان حال مي آيد.T100بالاخره مي تواند ماشين مؤنث و بسيار پيچيده اي را که توان کنترل تمام ماشين ها را دارد نابود کند.جان و کيت هم که دريافته اند توان جلوگيري از جنگ اتمي را ندارند،درمکاني امن باقي مي مانند تا نسل بشر کماکان منجي خود را داشته باشد.
حتي با نگاهي گذرا به اين داستان هم مي توان به مقولات متعدد فلسفي و ديني حاضر در فيلمنامه اشاره نمود:مقولاتي چون نجات بخش و درگيري دائمي وي با دجال،جبر و اختيار،انسان و تکنولوژي،فمينيسم،ديکتاتوري علم و روز داوري و...اما شيوه نگاه فيلمنامه نويسان به اين موضوعات دشوار و چه بسا انتزاعي بسيارسطحي است.آن چه گفتم البته در مورد قسمت هاي پيشين نابودگر به کارگرداني جيمز کامرون هم صادق است.براي مثال به چگونگي طرح مقوله دشواري چون منجي و مسيحاي موعود در مجموعه اين آثار مي پردازيم.مفهوم منجي از کليدي ترين مقولات ديني است.نجات بخش دراديان ابراهيمي و حتي بعضي فرق بودايي،آن کسي است که وعده خداوند مبني بر حکومت پاکان بر زمين را عملي مي سازد.در فرهنگ مسيحي ـ که خاستگاه نابودگر نيز هست ـ مسيح پس از آن که جان خود را فديه گناهان مردم ساخت و به واسطه گناهان آدميان به صليب کشيده شد،به ملکوت صعود مي کند،اما انسان باز هم به گناه باز مي گردد و چنان وضعي پيش خواهد آمد که:((در آن زمان خيانت در دوستي امري معمول است.انسان ها خود رأي،تندخو و مغرورخواهند بود و عيش و عشرت را بيشتر از خدا دوست خواهند داشت.))دجال درچنين زمانه اي است که بربشرحاکميت مي يابد و جهان هرچه بيشتر به سمت تباهي حرکت خواهد کرد،اما خداوند هيچ گاه بندگانش را درتباهي باقي نمي گذارد،پس مسيحا مي آيد.((آخرت فرا خواهد رسيد.مسيح تمام دشمنان خود را نابود خواهد ساخت.آخرين دشمن او مرگ است.))که آن هم توسط مسيحا مغلوب مي شود و انسان به بهشت باز مي گردد.
آن چه در فيلم هاي نابودگر ديده نمي شود،همين معنويت است.نشانه ها تصريح مي کنند که جان کانر همان مسيحاست،سارا کانر،مريم مقدس است،دجال همان ماشينيسم افراطي است و...اما تمام اين سمبوليسم به سطحي ترين شکل ممکن طرح شده است.جان کانر بي هيچ اعجاز و قدر ت روحاني اي مسيحا انگاشته مي شود،در حالي که او در فرجام اين فيلم ها تنها جلوه يک رهبرکاريزماتيک را دارد که از وي با عناويني چون((مردي که به ما ياد داد چطورمقاومت کنيم))،((آخرين اميد نژاد بشر))و...ياد مي شود و مي شنويم که((همه حاضرند براي او بميرند.))اما فيلمنامه در شخصيت پردازي جان کانرنمي تواند اين تناظر را برقرار سازد.او در بهترين حال يک قهرمان است و نه چيزي فراتر از آن.پسري که نسبت به مرگ آدم هاي بي گناه هيچ احساسي ندارد،در گفت و گوها يش از الفاظ رکيک استفاده مي کند،به معناي واقعي کلمه انساني بي اخلاق است.روايت مي خواهد به مخاطبش بقبولاند چنين شخصي مي تواند مسيحاي آينده باشد و البته اين چيزي جز اسطوره زدايي آشکار نيست.مسيحي که پيام آور درستي و پيامبرعشق ومحبت است،درنگرش فيلمنامه نويسان هاليوودي بدل به چنين موجودي مي شود!تلاش هايي که وي در قسمت سوم براي حفظ نژاد بشر و به تعويق انداختن روزداوري مي نمايد،عملاً بي تأثيراست و مي بينيم که در آخرنجات بخش به آن سطحي فروکاهش مي يابد که ديگر چيزي جز يک ماشين براي ادامه نسل آدم ها نيست و در واقع اين قدسيت نجات بخش است که به طور کامل در داستان حذف مي شود و منجي اي آفريده مي گردد که نه روحانيتي دارد و نه تواني براي تغييرمسيرتاريخ.
3.وقتي مسيحا بدل به موجودي خنثي مثل جان کانرشود،آن وقت بايد اين انتظار را هم داشته باشيم که دجال هم بدل به آفات تکنولوژي گردد!آن چيزي که در مجموعه نابود گرها به عنوان قطب منفي داستان قرار مي گيرد،ماشينيسم افراطي و تکيه برتکنولوژي و علم به عنوان تنها راه سعادت بشري است.اين ماشين ها هستند که نسل بشر را در جنگ اتمي نابود مي سازند،باقي مانده آدم ها را به اسارت مي گيرند و براي کشتن منجي تلاش مي کنند.اما مقايسه نابودگر با آثاري چون دکتر استرنج لاوو2001:يک اوديسه فضايي به ما نشان مي دهد که طرح اين موضوع در سه گانه نابودگرتا چه اندازه سطحي است.ما هيچ گاه با اين چالش فلسفي رو به رو نمي شويم که آيا ابزارداراي اثري خنثي هستند و يا نه؟هرگز با آن خرد علمي اي که اقتدار را توجيه مي کند رو درو نمي شويم،به تقابل عقل مفسر و عقل متصرف نمي پردازيم.ازهمان قسمت اول که T100درفروشگاه اسلحه و با استفاده ازاسلحه و فشنگ هايي که در آنجا تهيه کرده،صاحب فروشگاه را مي کشد،ما با ابزاري که براي صاحبش ايجاد خطر و نابودي مي کند رو به روييم.در قسمت دوم هم با محورقراردادن دانشمندي به نام دايسون که مي دانيم درآينده موجب نابودي بشرمي شود و خطابه اي که سارا کانردرتقبيح علم گرايي افراطي مي گويد:((مرداني مثل تو بمب ها را ساختند.توفکرمي کني خيلي خلاق هستي و...))به اين موضوع پرداخته مي شود.درقسمت سوم هم که بالاخره کامپيوترهاي ساخته دست انسان،سيستم دفاعي طراحي شده توسط وي و بمب هاي اتمي نسل بشر را منقرض مي نمايند.اما نکته جالب آن است که در هر سه قسمت قهرمان ما به وسيله همين تکنولوژي است که ازمهلکه رهايي مي يابد.سارا کانر،نابودگر را در زير يک دستگاه پرس له مي کند،درقسمت هاي دوم و سوم هم يک ماشين است که منجي را از يک مرگ حتمي نجات مي دهد.به نظر مي رسد فيلمنامه نويسان خود براين اعتقاد بوده اند که تکنولوژي تأثيري خنثي دارد و استفاده کننده از آن است که بايد عاقل باشد!اما اين عقيده در چارچوب آثار جواب مناسب را نمي دهد،چون قطب مقابل مسيحا،نه يک موجود پليد مسلح به ابزار تکنولوژيک،که خود ماشين است.آنجايي که سارا کانردرقسمت دوم ضمن مقايسه نابودگر با آدم ها وي را شايسته تراز هرانساني براي مراقبت از فرزندش برمي شمارد،بهترين جلوه چنين پارادوکسي است:((اين ماشين هيچ وقت جان را ترک نمي کنه،آزارش نمي ده،سرش داد نمي زنه،مست نمي کنه و کتکش نمي زنه،نمي گه خيلي گرفتارم و وقت ندارم،حاضره براي اون بميره و...))حتي کاترين بروستر هم که درآغاز مي گويد:((ازماشين ها متنفرم.))بعدها نابودگر را براي محافظت ازجان برنامه ريزي مي کند.
فيلمنامه نويسان از کنار اين موضوع که تکنولوژي ذاتاً تام و فراگيراست و تا به حال نشان داده خصلتي توتاليتر دارد،به راحتي عبور مي کنند و نه تنها جوابي به اين سؤالات نمي دهند که حتي سؤالي را هم طرح نمي کنند.
4.بحث جبر و اختيار همواره معرکه فيلسوفان و حکما بوده است.آناني که به اصالت فرد معتقد بوده اند،انسان را مختار فرض کرده اند.درمقابل بسياري از دينداران جبر را حاکم دانسته اند و تعدادي هم انسان را توأمان مجبور و مختار در نظر گرفته اند.از ديگر مقولاتي که در سه گانه نابودگرطرح شده همين مقوله دشوار جبر و اختيار است.رويکرد فيلمنامه نويسان به اين موضوع هم شکلي دوگانه دارد.رويه غالب البته جبري است،چون چه ماشين هايي که قصد دارند با کشتن جان کانر مسير تاريخ را تغيير دهند و چه انسان هايي که مي خواهند روند نابودي نسل بشر را به تعويق اندازند،هر دو در رسيدن به هدف خود ناتوان اند.ماشين ها در هرسه باري که قصد کشتن جان کانر را دارند،ناکام مي شوند.جان هم علي رغم آن که معتقد است:((آينده نوشته نشده و هيچ تقديري جزآن که ما براي خودمان مي سازيم وجود ندارد.))نمي تواند مانع جنگ اتمي شود.اما اين درون مايه تقديرگرايانه طبيعتاً انسان ها را به نفي کنش و قبول تقديررهنمون مي سازد و اين همان نيهيليسم منفعلي است که همه مي شناسيم.با چنين پيش زمينه اي ديگر آن جمله پاياني جان هم معناي خود را از دست مي دهد که:((من مي دانم که بايد جنگيد.نبرد تازه آغاز شده است.))فيلمنامه نويسان براي مفهوم اختيار زمينه سازي نکرده اند و پايان خنثاي اثرهم ريشه درچنين نقيصه اي دارد.
5.درکنارتمام آن چيزهايي که ما به دلايل سطحي بودن طردش کرده ايم،سه گانه نابودگر در بعضي موارد هم توفيق نسبي داشته است.فيلم ها درنمايش آخرالزماني که ديگرامکان شناخت خوبي و بدي ممکن نيست،موفق اند.اين که درهرسه قسمت ماشين هاي قاتل به تناوب ازخودرو ها و لباس پليس بهره مي برند و هرلحظه مي توانند خود را به شکل قطب هاي مثبت درآورند،جلوه هايي ازهمين نگرش است.نگرش اساطيري به قطب منفي داستان به ويژه درقسمت هاي دوم و سوم که وي را عين بي شکلي نمايش مي دهند،فکرشده است.چون به طورکلي شرهمواره آن چيزي است که صورتي ندارد.در هرحال نکته اصلي در برخورد با آثاري چون نابودگر بيش ازحد جدي نگرفتن آنهاست.آثاري که تنها و تنها جنبه سرگرم کنندگي دارند و نه چيزي بيشترازآن.الصاق مفاهيم فلسفي و ديني به چنين آثاري،جفا به آن مقولات و فروکاهش آنهاست.امري که مي تواند به فريب مخاطب نيز منجر شود اتفاقي که تبعاتش اندک نخواهد بود.
منبع:فيلم نگار ش 20