از درد دل هاي يک ني ني !
نويسنده: ناهيد نوري
امان از دست اين مامان و باباها با اين سليقه هايشان، چرا فکر مي کنند که براي نوزاد دختر حتماً بايد لباس صورتي بخرند؟ آه، من از اين پيراهن صورتي با طرح هاپو اصلاً خوشم نمي آيد. وقتي ميهمان مي آيد و مامانم مي خواهد به زور اين لباس را تن ام کند- چون طفلکي فکر مي کند که اين لباس خيلي به من مي آيد- دست هايم را سفت مي کنم و جيغ مي کشم. مامانم عصباني مي شود و زير لب غر مي زند، اما جلو بقيه الکي مي گويد: پيش پيشي، دخمل گلم گريه نکن الان خوشگل مي شي!
يکي نيست به او يادآوري کند که من بدون اين لباس هاي صورتي بدريخت هم خوشگلم.
شبها را که نگو، وقتي دل درد مي گيرم باباي محترم اخمهايش را توي هم مي کند. مي رود پنبه مي آورد و مي چپاند توي گوشش. پشتش را مي کند به من و مامان و صداي خر و پفش بلند مي شود. خداييش بعضي از اين پدر و مادرها خيلي بي احترامي مي کنند به آدم! مگر من چه گناهي کرده ام که دلم درد مي گيرد و زبانم را هم کسي نمي فهمد جز خدا؟
مامان خانم هم که هيچ، يک بند غر مي زند و سرم منت مي گذارد که از خواب نازش زده و دارد مرا ناز مي کند. همين مامان خانم محترمه وقتي مي رود خريد و با بقال و چقال و اينها سر قيمت اجناس چانه مي زند، مرا مثل اين هاپوهايي که عکس شان روي تمام لباس هايم هست و عروسک هاشان را به در و ديوار اتاقم کوبيده اند، روي دست مي گيرد و مدام کله ام را که با يک سنجاق سفت مثل فکل درست کرده، ناز مي کند و بقال محترم هم هي با چشم هاي ورقلمبيده زل مي زند بهم و ماشاءالله مي گويد. مامان هم که انگار مرا آورده نمايشگاه، هي موچ موچ مي کشد تا بخندم و بقال و چقال و نانوا و زن همسايه و اينها خوش شان بيايد و ازم تعريف مي کنند.
امان از دست اين مامان و باباها که اصلاً يک ني ني و نيازهايش را درک نمي کنند. همينطوري مي شود که ما ني ني ها وقتي بزرگ مي شويم، عقده اي مي شويم!
گاهي همين مامان يادش مي رود پوشکم را عوض کند. هرچه پا مي کوبم به هم و غرغر مي کنم محلم نمي دهد و مجبورم مي کند که يکي از آن جيغ هاي بنفش بکشم و مخل آسايش همسايه ها گردم!
تازه اينها که چيزي نيست، داداشي من هم چشم ديدنم را ندارد و فکر مي کند که اين پيراهن هاي زشت و صورتي رنگ سند عزيزتر بودن من است توي چشم مامان و بابا. هي مي رود و تفنگ بد صدايش را مي آورد و با خنده طرف من شليک مي کند. گاهي هم مثلاً از روي محبت دور از چشم مامان مرا برمي دارد و هي دور خودش مي چرخاند و مثلاً تابم مي دهد. من هم هي دلم قيلي ويلي مي رود و شيرهايي را که با کلي ذوق و شوق خورده ام، بالا مي آورم.
گاهي هم مدادش را مي کند توي دهنم. خب من هم فکر مي کنم که داداشي دلش سوخته و برايم قاقالي لي آورده. هي مداد را ميک مي زنم و حالم بد مي شود. تازه اينها که چيزي نيست، بعضي وقتها هم دور از چشم مامان سقلمه مي زند بهم يا نيشگونم مي گيرد. وقتي از شدت درد گريه مي کنم، صداي مامان بلند مي شود و به جاي اينکه به اين داداشي چيزي بگويد، سر من داد مي کشد که خيلي بچه ي شلوغي هستم و بعد از تولد من قدر داداشي را بيشتر مي داند که خيلي پسر ماه و ساکتي بوده و هست! و هي غر مي زند که وعده ي يک ميليون تومان براي تولد من پس چي شد؟!
بابا بيشتر وقت ها به محض ورود به خانه، کنترل تلويزيون را برمي دارد و بدون توجه به من که توي ننوي راحتم خوابيده و دارم سعي مي کنم خواب هاي طلايي ببينم و به خودم تلقين کنم که آينده احتمالاً چيز بسيار خوبي ست، تلويزيون را روشن کرده يا فوتبال تماشا مي کند و يا اخبار گوش مي دهد. آن هم اخبار وحشتناکي در مورد تورم و گراني و کمبود مسکن و وعده ي سر خرمن که انشاء الله در سال هاي آينده همه چيز حل مي شود و لطفاً خودتان را ناراحت نکنيد که قيمت بليت مترو سه برابر شده و اينها!
گاهي فکر مي کنم که گوش باباي من مشکل دارد. آخر توي آپارتمان پنجاه متري مگر لازم است که آدم صداي تلويزيون را تا آخرين حد ممکن بالا ببرد؟ و تازه فکر اين ني ني بيچاره هم نباشد که دلش آرامش مي خواهد.
خداييش من اگر توي شکم مامانم مي دانستم که دنيا اينقدر جاي شلوغ و پر هرج و مرجي ست عمراً پا مي گذاشتم تويش! آن جاي گرم و تاريک و کمي تنگ مي ارزيد به اين جاي روشن و پر سر و صدا و بزرگ که نه سرش معلوم است و نه تهش!
تازه بدتر از همه ي اينها خاله ي نازنينم است که با وجود سي و خرده اي سن، هنوز مجرد تشريف دارد و توي گوش من به جاي لالايي و يه توپ دارم قل قليه مدام از قحطي شوهر و تجرد اجباري حرف مي زند. گاهي هم وسط حرفهايش اشک مي ريزد و گريه ي ما را هم در مي آورد!
راستي اگر قرار باشد بعد از تحمل اين همه گرفتاري و عدم درک بابا و مامان و داداشي و تب دندان درآوردن و درد واکسن هاي مختلف و اينها، بعد از دردسرهاي درس خواندن و پشت کنکور ماندن و هزار و يک گرفتاري و بدبختي که از همين حالا هي توي گوش ني ني بيچاره اي مثل من مي خوانند، آخر سر بي سر و همسر هم بمانم خداييش خيلي ستم است!
خدا کند تا من بزرگ شوم اين معضل بزرگ البته نه مثل خيلي از معضل هاي بزرگ که قرار است حل شوند، حل شود و ما هم در طي يک عاقبت به خيري خودمان ني ني دار شويم و حالش را ببريم. الهي آمين!
منبع:جوانان امروز، شماره 2118.
يکي نيست به او يادآوري کند که من بدون اين لباس هاي صورتي بدريخت هم خوشگلم.
شبها را که نگو، وقتي دل درد مي گيرم باباي محترم اخمهايش را توي هم مي کند. مي رود پنبه مي آورد و مي چپاند توي گوشش. پشتش را مي کند به من و مامان و صداي خر و پفش بلند مي شود. خداييش بعضي از اين پدر و مادرها خيلي بي احترامي مي کنند به آدم! مگر من چه گناهي کرده ام که دلم درد مي گيرد و زبانم را هم کسي نمي فهمد جز خدا؟
مامان خانم هم که هيچ، يک بند غر مي زند و سرم منت مي گذارد که از خواب نازش زده و دارد مرا ناز مي کند. همين مامان خانم محترمه وقتي مي رود خريد و با بقال و چقال و اينها سر قيمت اجناس چانه مي زند، مرا مثل اين هاپوهايي که عکس شان روي تمام لباس هايم هست و عروسک هاشان را به در و ديوار اتاقم کوبيده اند، روي دست مي گيرد و مدام کله ام را که با يک سنجاق سفت مثل فکل درست کرده، ناز مي کند و بقال محترم هم هي با چشم هاي ورقلمبيده زل مي زند بهم و ماشاءالله مي گويد. مامان هم که انگار مرا آورده نمايشگاه، هي موچ موچ مي کشد تا بخندم و بقال و چقال و نانوا و زن همسايه و اينها خوش شان بيايد و ازم تعريف مي کنند.
امان از دست اين مامان و باباها که اصلاً يک ني ني و نيازهايش را درک نمي کنند. همينطوري مي شود که ما ني ني ها وقتي بزرگ مي شويم، عقده اي مي شويم!
گاهي همين مامان يادش مي رود پوشکم را عوض کند. هرچه پا مي کوبم به هم و غرغر مي کنم محلم نمي دهد و مجبورم مي کند که يکي از آن جيغ هاي بنفش بکشم و مخل آسايش همسايه ها گردم!
تازه اينها که چيزي نيست، داداشي من هم چشم ديدنم را ندارد و فکر مي کند که اين پيراهن هاي زشت و صورتي رنگ سند عزيزتر بودن من است توي چشم مامان و بابا. هي مي رود و تفنگ بد صدايش را مي آورد و با خنده طرف من شليک مي کند. گاهي هم مثلاً از روي محبت دور از چشم مامان مرا برمي دارد و هي دور خودش مي چرخاند و مثلاً تابم مي دهد. من هم هي دلم قيلي ويلي مي رود و شيرهايي را که با کلي ذوق و شوق خورده ام، بالا مي آورم.
گاهي هم مدادش را مي کند توي دهنم. خب من هم فکر مي کنم که داداشي دلش سوخته و برايم قاقالي لي آورده. هي مداد را ميک مي زنم و حالم بد مي شود. تازه اينها که چيزي نيست، بعضي وقتها هم دور از چشم مامان سقلمه مي زند بهم يا نيشگونم مي گيرد. وقتي از شدت درد گريه مي کنم، صداي مامان بلند مي شود و به جاي اينکه به اين داداشي چيزي بگويد، سر من داد مي کشد که خيلي بچه ي شلوغي هستم و بعد از تولد من قدر داداشي را بيشتر مي داند که خيلي پسر ماه و ساکتي بوده و هست! و هي غر مي زند که وعده ي يک ميليون تومان براي تولد من پس چي شد؟!
بابا بيشتر وقت ها به محض ورود به خانه، کنترل تلويزيون را برمي دارد و بدون توجه به من که توي ننوي راحتم خوابيده و دارم سعي مي کنم خواب هاي طلايي ببينم و به خودم تلقين کنم که آينده احتمالاً چيز بسيار خوبي ست، تلويزيون را روشن کرده يا فوتبال تماشا مي کند و يا اخبار گوش مي دهد. آن هم اخبار وحشتناکي در مورد تورم و گراني و کمبود مسکن و وعده ي سر خرمن که انشاء الله در سال هاي آينده همه چيز حل مي شود و لطفاً خودتان را ناراحت نکنيد که قيمت بليت مترو سه برابر شده و اينها!
گاهي فکر مي کنم که گوش باباي من مشکل دارد. آخر توي آپارتمان پنجاه متري مگر لازم است که آدم صداي تلويزيون را تا آخرين حد ممکن بالا ببرد؟ و تازه فکر اين ني ني بيچاره هم نباشد که دلش آرامش مي خواهد.
خداييش من اگر توي شکم مامانم مي دانستم که دنيا اينقدر جاي شلوغ و پر هرج و مرجي ست عمراً پا مي گذاشتم تويش! آن جاي گرم و تاريک و کمي تنگ مي ارزيد به اين جاي روشن و پر سر و صدا و بزرگ که نه سرش معلوم است و نه تهش!
تازه بدتر از همه ي اينها خاله ي نازنينم است که با وجود سي و خرده اي سن، هنوز مجرد تشريف دارد و توي گوش من به جاي لالايي و يه توپ دارم قل قليه مدام از قحطي شوهر و تجرد اجباري حرف مي زند. گاهي هم وسط حرفهايش اشک مي ريزد و گريه ي ما را هم در مي آورد!
راستي اگر قرار باشد بعد از تحمل اين همه گرفتاري و عدم درک بابا و مامان و داداشي و تب دندان درآوردن و درد واکسن هاي مختلف و اينها، بعد از دردسرهاي درس خواندن و پشت کنکور ماندن و هزار و يک گرفتاري و بدبختي که از همين حالا هي توي گوش ني ني بيچاره اي مثل من مي خوانند، آخر سر بي سر و همسر هم بمانم خداييش خيلي ستم است!
خدا کند تا من بزرگ شوم اين معضل بزرگ البته نه مثل خيلي از معضل هاي بزرگ که قرار است حل شوند، حل شود و ما هم در طي يک عاقبت به خيري خودمان ني ني دار شويم و حالش را ببريم. الهي آمين!
منبع:جوانان امروز، شماره 2118.