رفتار پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) با پيروان ديگر اديان (1)

پاپ بنديكت شانزدهم در سخنرانى معروف و بحث انگيز خود در دانشگاه رگنزبورگ آلمان به گفتوگوى امپراطور روم، ايمانوئل با دانشمند ايرانى استناد كرده كه اين گفتوگو را عادل تئودور خورى تصحيح و چاپ كرده است. تعليقه وى بر اين اثر نيز مورد استناد پاپ قرار گرفته است.
جمعه، 27 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رفتار پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) با پيروان ديگر اديان (1)

رفتار پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) با پيروان ديگر اديان (1)
رفتار پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) با پيروان ديگر اديان (1)


 

نويسنده:مصطفى صادقى




 

اشاره
 

پاپ بنديكت شانزدهم در سخنرانى معروف و بحث انگيز خود در دانشگاه رگنزبورگ آلمان به گفتوگوى امپراطور روم، ايمانوئل با دانشمند ايرانى استناد كرده كه اين گفتوگو را عادل تئودور خورى تصحيح و چاپ كرده است. تعليقه وى بر اين اثر نيز مورد استناد پاپ قرار گرفته است.
تئودور خورى دانشمند مسيحى (ملكائى) اهل لبنان كوشش هاى زيادى را در راه معرفى اسلام، و فهم بهتر مسلمانان و مسيحيان از يكديگر صورت داده است. وى پس از سخنرانى پاپ نيز بارها كوشيد تا هم سخنان پاپ را توجيه و گاه تلطيف كند و هم بر باور خود به جايگاه والاى اسلام و مسلمانان و ضرورت گفتوگو و تفاهم ميان پيروان اين دو دين ابراهيمى تأكيد كند. آنچه در پى مى آيد مقاله اى است از ايشان كه در مجلّه آلمانى زبان ايران زمين چاپ شده. به نظر مى رسد كه طرح ديدگاه هاى همگرايانه ايشان بتواند به بازگشت فضاى گفتوگوى اسلام و مسيحيت مدد رساند.
گفتنى است كه «كانون معنويت ايران» كه در كشور آلمان فعاليت هاى گسترده اى دارد و عهده دار انتشار ايران زمين براى آلمانى زبان هاست، در كنفرانس بين المللى دو روزه اى در ايران در تابستان 1386 از كارنامه علمى ايشان تجليل به عمل آورد.

مقدمه
 

حدود ششصد سال پس از ميلاد مسيح و پس از فترتى طولانى از انقطاع وحى و نبوت، محمد بن عبدالله(صلى الله عليه وآله) مردى كه به اعتراف دشمنانش امين و راستگو بود، دعوى نبوت كرد و پس از تحمل سختى هاى ده ساله موفق به تشكيل دولتى در شهر يثرب شد. ده سال زندگى سياسى او در مكه و سيزده سال زندگش اش در مدينه، از جنبه هاى گوناگونى بررسى شده و مى شود. يكى از اين جنبه ها، بررسى تعامل و مناسبات آن حضرت با صاحبان اديان حاضر در منطقه به خصوص پس از تشكيل دولت مدينه است.
با توجه به شبهاتى كه امروزه درباره اسلام و پيامبر عظيم الشأن آن مطرح شده و در مواردى تعامل رسول خدا و مسلمانان با اقليت هاى دينى به گونه اى دشمنانه تصوير شده، تبيين روش برخورد پيامبر با كسانى كه بر دين ديگرى بودند، ضرورت دارد. اين شبهات و اشكالات از قديم نيز مطرح بوده، اما امروزه به گونه اى ديگر بيان مى شود. مونتگمرى وات، از مستشرقانِ بنام، نقل مى كند كه برخى از غربيان حكم سعد بن معاذ درباره بنى قريظه را وحشيانه و غيرانسانى خوانده اند. (محمد في المدينة، ص327). ديگرى مى نويسد: «محمد(صلى الله عليه وآله) به زور متوسل شد تا عقيده خود را به مردم بقبولاند» يا «شمشير او و قرآن دشمن تمدن و آزادى و حقيقت خواهى است.»(الاسلام و شبهات المستشرقين، ص152). اين سخنان و گفته هايى از اين قبيل كه اسلام را به خشونت و امثال آن متهم مى كند، از نظريه پردازى بى طرفانه به دور است; زيرا كمتر نويسنده يا سخنگويى مى تواند گرايش هاى درونى و مذهبى خود را در سخن و حتى تحقيقاتش ناديده بگيرد. سعى ما در اين جا بر اين است كه با توجه به منابع تاريخى كه به دليل تقدم و تواتر اجمالى اش ظاهراً مورد قبول مخالفان دين اسلام هم است، به بيان رفتار رسول خدا با پيروان ديگر اديان حاضر در جزيرة العرب بپردازيم. در عين حال، به روش نقد و بررسى را در نظر خواهيم داشت و مواردى از همان گزارش هاى مشهور را كه گاه مورد سوء استفاده قرار گرفته، به بوته نقد مى سپاريم.

اديان در عصر نبوت
 

پيش از پرداختن به بحث بايسته است كه از باورها و اعتقاداتى كه در آن عصر رواج داشت و شرايط دينى اى كه رسول خدا در آن به پيامبرى دين جديد مبعوث شد، آگاه شويم. اجمالا از گزارش هاى تاريخى استفاده مى شود كه عده اى از مردم حجاز بر دين حضرت ابراهيم باقى ماندند و آلودگى هاى زمانه بر آنان اثر نكرد. شخص پيامبر و اعضايى از خانواده او بر اين روش، كه به حنفيت شهرت داشت، بودند. دومين گروه مسيحيان بودند و سومين دين كه بيشترين پيروان را در جزيرة العرب داشت، يهوديت بود. مجوسيت هم ـ كه قرآن آن را در كنار اديان الهى ياد كرده است ـ گرايش تعدادى از مردم آن زمان بود. جواد على درباره تفصيل و جزئيات گرايش هاى موجود در آن دوره مى نويسد:
عرب در جاهليت اديان و مذاهبى بدين گونه داشت: برخى ايمان به خدا داشتند و بر روش توحيد بودند و برخى ايمان به خدا داشتند، ولى بت مى پرستيدند، به گمان اين كه بت ها به خدا نزديكشان مى كند. عده اى هم عبادت اصنام را مستقلا انجام مى دادند، چون تصور مى كردند آنها نفع و ضرر دارند. يهوديت و نصرانيت و مجوسيت هم در ميان آنان رواج داشت. دسته اى هم اعتقاد به چيزى نداشتند; يك عده هم معتقد بودند كه خدايان در زندگى دنيا مؤثرند و بعد از مرگ همه چيز از بين مى رود. با اين همه، اهل اخبار مى گويند عرب بر يك دين بود. اين همان حنفيت يا دين توحيد است كه دوباره با اسلام تجديد شد و در آن تبلور يافت. (جواد على،المفصل، ص30).[1]
علاوه بر اين اديان، در منابع تاريخى نام افرادى به چشم مى خورد كه گفته مى شود پيش از ظهور اسلام، در ميان عرب جاهلى به نبوت شناخته مى شدند. مقصود از اينان پيامبرانى است كه ادعا مى شود كه در فاصله اى نه چندان دور از ظهور اسلام به دعوت مشغول شدند وگرنه انبياى بزرگى در اين منطقه حضور داشته يا به نبوت رسيده اند. هدف، اشاره به اين مطلب است كه آيا اين افراد رهروانى داشته اند؟ و اگر چنين است تعامل پيامبر اسلام با آنان چگونه بوده است؟
از جمله اين افراد، خالد بن سنان عَبْسى است. مسعودى مى گويد كه خالد در فاصله نبوت حضرت عيسى تا ظهور اسلام (دوران فترت) ظهور كرد، اما به نزديكى زمان او به ظهور اسلام اشاره اى نمى كند. (مسعودى، مروج الذهب، ج2، ص211). از طرفى، صحابه نگاران مى گويند كه پسر يا دختر خالد، رسول خدا را درك كرد. (ابن جوزى، اسدالغابه، ج5، ص338، الاصابه، ج2، ص312). اما ابن سعد مى نويسد: وقتى وَفْدِ عبس خدمت رسول خدا آمدند، آن حضرت از آنان درباره خالد بن سنان پرسيد; گفتند نسلى از او باقى نمانده است; آنگاه فرمود: «ذاك نبىٌ ضَيّعَه قومُه»، آن گاه درباره اين پيامبر براى اصحابش توضيح داد. (زهرى، الطبقات الكبرى، ج1، ص226).
با آن كه تقريباً همه مورخان متقدم درباره اين شخص و جمله رسول خدا درباره او و همچنين معجزه خاموش كردن آتش حرتان (حدثان) سخن گفته و آن را تلقى به قبول كرده اند، اختلاف نظر جدى درباره اين شخص در منابع به چشم مى خورد. داستانِ آمدن دختر خالد بن سنان نزد رسول خدا و جمله «ابنة نبى ضيّعه قومه» در روايتى از امام صادق(عليه السلام)در كتاب كافى (كلينى، الكافى، ج8، ص342). آمده و شيخ صدوق هم وجود چنين پيامبرى را تأييد كرده است; (كمال الدين، ص659). اما در الاحتجاج طبرسى در رديف احتجاجات امام صادق(عليه السلام)، پيامبرى خالد رّد شده است. (طبرسى،الاحتجاج، ج2، ص91). علامه مجلسى بعد از بيان روايات كلينى و طبرسى مى گويد كه اخبار دالّ بر نبوت خالد، بيشتر و قوى تر است. (مجلسى، بحارالانوار، ج14، ص448). از ميان مورخان كهن، مَقدسى با اشاره به اين پيامبر و حنظله ـ كه از آن سخن خواهيم گفت ـ مى گويد: من اينها را درست نمى دانم. (البدء و التاريخ، ج3، ص126). بلاذرى هنگام گزارش داستان خالد واژه «زعموا» را چندين بار تكرار كرده ، سرانجام به نقل از مصعب زبير مى نويسد: به خدا سوگند كه خداوند هيچ پيامبرى از مضر مبعوث نكرد و عبس مى خواست با ساختن اين داستان با قريش مقابله و برابرى كند. (بلاذرى، انساب الاشراف، ج13، ص206). ابن ابى الحديد هم وجود چنين پيامبرى را تأييد نمى كند. (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج6، ص388). ابن كثير مى گويد كه خالد و حنظله در دوران فترت بودند و از صحابه به شمار مى رفتند، نه از پيامبران; زيرا پيامبر فرمود كه بين من و عيسى بن مريم پيامبرى نبوده است. (دمشقى، البداية و النهايه، 13/85). جاحظ هم مى گويد كه متكلمان اين مطلب را تأييد نمى كنند و مى گويند كه خالد باديه نشين بود و خداوند پيامبرى از اهل باديه برنگزيد. (جاحظ، الحيوان، ج 4، ص478). به نظر مى رسد، اين موضوع مانند بسيارى از اخبار مربوط به اوايل دوره تدوين، از مباحث قبيله اى متأثر بوده نتوان به آن اعتماد كرد. در هر صورت و به فرض پذيرش وجود چنين پيامبرى ، وى صاحب شريعت نبوده(مجلسى، بحارالانوار، ج18، ص220) و براى او پيروانى ذكر نشده است. تنها چيزى كه از پيامبر نقل شده، احترام به دختر اوست كه خبر آن به طور وسيع در منابع اهل سنت و برخى كتب شيعه نقل شده است.
ديگر موسوم به پيامبر حنظلة بن صفوان است كه گفته اند براى اصحاب رّس فرستاده شد، اما قومش او را كشتند. (مسعودى، مروج الذهب ج1، ص78; رسّ نام چاهى است كه اين پيامبر را در آن انداختند). منابع شيعه ذيل تفسير دو آيه اى كه از اصحاب رس نام مى برد، (فرقان: 38 و قاف:12). از حنظله نام نبرده و به طور مطلق با واژه «نبى» از او ياد كرده اند. (براى نمونه نگاه كنيد به: التبيان ، ج7، ص490 و الطبرسى، مجمع البيان 7، ص296). مسعودى از وى با عنوان عبسى ياد مى كند و با توجه به اين كه قبيله عبس در يمن نبوده اند، به نظر مى رسد كه اشتباه باشد. ديگرى شعيب بن مهدم حميرى است. بلاذرى گويد كه قومش او را كشتند و گمان كردند كه بر آنان مبعوث شده است. (بلاذرى، انساب الاشراف، ج1، ص25). آگاهى درباره اين شخص در همين اندازه است و كسى به صراحت او را پيامبر ندانسته است. در مجموع، گزارش هايى كه اين افراد را پيامبران پيش از بعثت دانسته، به اندازه اى نيست كه وجود آنان را اثبات كند و به فرض وجودشان، در دوره اسلامى پيروى نداشته اند تا از تعامل رسول خدا با آنان گفتوگو كنيم.

الف) حنفيت
 

از آراء و نظرات درباره لفظ حنيف و حنفيت كه بگذريم ، وجود چنين گرايشى در عرب جاهلى جاى ترديد ندارد. از اين گرايش، به دين هم تعبير شده است; چون در واقع همان دين حضرت ابراهيم است، چنان كه قرآن مى فرمايد: «بل ملة ابراهيم حنيفا». پيش از ظهور اسلام افراد معدودى از جمله شخص رسول خدا بر اين دين بودند; چنانكه در مواردى فرمود: من بر شريعت حنفيتِ آسان مبعوث شدم. حنفاء در جاهليت آداب و مناسكى داشتند و به دليل نزديكى آموزه هاى آنان با اسلام، غالب آنان با پيامبر همراه شدند. ابوقيس بن اسلت و زيد بن عمرو بن نفيل از كسانى هستند كه در جاهليت بر دين حنيف بودند. او و زيد بن عمرو بن نفيل معتقد بودند كه حنفيت همان دين حضرت ابراهيم است. (زهرى، الطبقات الكبرى، ج4، ص283). زيد بن عمرو پيش از مبعث از دنيا رفت; (طبرى، تاريخ طبرى، ج2، ص295). ولى ابوقيس بن اسلت تا سال اول هجرت زنده بود و آن گاه كه رسول خدا او را به اسلام دعوت كرد، گفت: چه خوب دعوتى است! تو مطالب درستى مى گويى; اما همين كه خواست اسلام آورَد، عبدالله بن اُبَى او را بازداشت و بنا شد كه قيس باز هم تأمل كند، ولى پيش از تجديدنظر از دنيا رفت. (زهرى ، الطبقات الكبرى، ج4، ص283). مورخان نام افراد زيادى از حنفاء را ضبط نكرده اند و افرادى را هم كه جزء حنفا نام برده اند قابل تأمل است. برخى از آنان بر دين مسيحيت بوده اند. (نگاه كنيد به: المنمق، ص153 و نقد آن در: المفصل ، ج6، ص463). بنا به اعتقاد شيعه كه پدران پيامبر موحد از دنيا رفته اند، آنان بر همين مسلك بوده اند.

ب) نصرانيت
 

هنگام ظهور اسلام و بعثت رسول خدا، مسيحيت در آن منطقه چندان رواج نداشت. گفته مى شود كه ورود نصرانيت به شبه جزيره عربى به سبب تجارت كنيزان مسيحى روى داده و اكثر كنيزها پيش از اسلام، دين مسيحى داشتند و اُمّولدِ عرب ها مى شدند. آنان حتى برخى از اعراب را به دين خود درآوردند. اين جريان در مكه و طائف و يثرب اتفاق افتاد. (جواد على، المفصل ج6، ص589). بى ترديد پشتوانه مادى و معنوى نصرانيتِ جزيره را بايد روم دانست كه در آن زمان قدرتى بزرگ و با نفوذ به شمار مى رفت. در كتب تاريخى از نصرانيت در يثرب سخنى نيست; چنان كه نزاع و حوادثى كه بين يهود و مسلمانان رخ داد، هيچ گاه ميان مسيحيان و مسلمانان اتفاق نيفتاد. اما برخى از محققان از شعر حسّان در مرثيه پيامبر: «فَرِحت نصارى يثرب و يهودها...» چنين استفاده كرده اند كه به هر حال، عده اى مسيحى در اين شهر بوده اند. او منطقه «سوق النبط» را محل آنان مى داند. (جواد على، المفصل، ج6، ص600 - 602). وجود نقش هايى از حضرت عيسى بر ديوار كعبه و حضور برخى موالى مانند عداسِ مسيحى(ابن جوزى، اسد الغابه، ج3، ص501). و ازرق، پدر نافع، در طائف نشان دهنده وجود اين دين در منطقه حجاز است. اما مهم ترين محل آنان نجران در يمن بود. مردم نجران ابتدا مشرك بودند و فقط اهالى يك روستاى آن نصرانى بود و تبليغات عبدالله بن ثامر باعث شد مردم نجران به مسيحيت درآيند (نگاه كنيد به: معافرى، سيره ابن هشام، ج1، ص34; جواد على، المفصل، ج6، ص609). به هر حال هنگام ظهور اسلام، نجران در يمن مركز اصلى نصرانيت بود. (جواد على، المفصل، ج6، ص617).
از ديگر مناطقى كه مى توان نصرانيت را در آن جستجو كرد، دومة الجندل با افرادى چون اكيدر بن عبدالملك، (معافرى، سيره ابن هشام، ج2، ص526). و قبيله طى با افرادى چون خاندان حاتم است. يكى از مسيحيان ابوعامر بن صيفى اوسى پدر حنظله غسيل الملائكه بود كه در جاهليت به راهب شهرت داشت و پشمينه مى پوشيد; اما هنگامى كه پيامبر به مدينه آمد، بر او حسد برد و بارها مشركان را به مقابله با اسلام تحريك كرد. او در برابر اسلام سخت ايستاد و سرانجام به شام رفت تا قيصر را به جنگ مسلمانان برانگيزاند كه در راه مرد. (نگاه كنيد به: طبرسى، مجمع البيان، ج5، ص126 ذيل آيه 107 سوره توبه مربوط به مسجد ضرار).

ج) مجوسيت
 

نام اين دين در قرآن يك بار آمده است. (حج:17). به نظر مى رسد كه محل اصلى آنان در ايران بوده است، ولى در مناطقى از جزيرة العرب هم حضور داشته اند; چنان كه از وجود آنان در حضرموت خبر داده شده است. از اخبار فتوح استفاده مى شود كه عده اى از آنان تا بعد از رحلت پيامبر بر اين عقيده باقى بوده اند. (جواد على، المفصل،ص593). گفته شده كه حاجب بن زراره، زرارة بن عدس، اقرع بن حابس، وكيع بن حسان مجوسى بوده اند. (همو ص594 به نقل از معارف و اعلاق النفيسه). در حقيقت مجوسيانى كه در نواحى يمن و عمان و بحرين و يمامه بودند، اصالت ايرانى داشتند. سيبخت مرزبان كه مجوسى بود، دعوت پيامبر را پذيرفت و همراه قومش مسلمان شد. (بلاذرى، فتوح البلدان، ص85).

د) يهوديت
 

هنگام بعثت رسول خدا، قبايل زيادى از يهود در منطقه حجاز حضور داشتند كه مشهورترين آنان سه قبيله بنى نضير، بنى قريظه و بنى قينقاع در يثرب بودند. اين سه قبيله در يك محدوده مثلثى شكل در شمال شرقى قبا زندگى مى كردند. اما درباره ديگر قبايل يهودى مدينه، مكان مستقلى در منابع ذكر نشده و به نظر مى رسد كه در كنار مسلمانان هم قبيله خود از اوس و خزرج زندگى مى كردند. اين مطلب را از پيمانِ عمومى اى كه قبايل مسلمان و يهود را در كنار هم ذكر كرده است، مى توان استفاده كرد.
پيش از آمدن اوس و خزرج به يثرب ، يهوديان حاكميت اين شهر را در دست داشتند. (جواد على، المفصل، ج6، ص519 ). اما پس از آن به تدريج از موقعيت و نفوذ آنان كاسته شد. از آيه 89 سوره بقره استفاده مى شود كه يهوديان از سوى اوس و خزرج مورد ستم واقع مى شدند; از اين رو به آنان مى گفتند: وقتى پيامبر ظهور كند به كمك او بر شما پيروز خواهيم شد. (وَ كَانُواْ مِن قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُواْ فَلَمَّا جَآءَهُم مَّا عَرَفُواْ كَفَرُواْ بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكَـفِرِينَ ). امام صادق(عليه السلام)در تفسير اين آيه فرموده است: «وقتى اوس و خزرج فزونى يافتند، به اموال يهود تعرض كردند. پس يهوديان گفتند وقتى محمد(صلى الله عليه وآله)مبعوث شود، شما را بيرون خواهيم كرد.» (كلينى، الروضة من الكافى، ص309 ; تفسير عياشى، ج1، ص49). بنابراين يهود پيش از اسلام به لحاظ برترى فرهنگى و موقعيتى كه احبار و علماى اين قوم درنزد عرب جاهلى داشتند،[2] (نگاه كنيد به: سخن ابن خلدون در تاريخ، ج 1، ص555) قابل توجه بودند.
بخش ديگرى از مهاجران يهود در شمال مدينه و در مناطق خيبر، فدك، وادى القرى و تيماء سكونت داشتند. برترى خيبر بر همه بخش هاى يهودى نشين حجاز به امكانات نظامى و قلعه هاى استوار آن بود. فدك كه به دليل بخشيدن آن به حضرت زهرا(عليها السلام) و ردّ و بدل شدن آن ميان خلفا و بنى هاشم، بسيار شهرت دارد، در نزديكى خيبر و در شرق آن واقع شده است. يهوديان مهم ترين گروهى بودند كه پيامبر با آنان تعاملاتى داشت.

هـ) صابئين
 

اين واژه سه بار در قرآن آمده است (بقره:62; مائده:69; حج:17). و از اين كه در هر سه مورد اين نام در كنار يهوديت و مسيحيت آمده، روشن مى شود كه دين به شمار آمده و پيروانى داشته است. درباره معنا و گروندگان به اين دين و باورهاى آنان اختلاف زيادى وجود دارد. راغب آنان را پيروان دين نوح مى داند و در عين حال مى نويسد: به هر كه از دينى بيرون رود و به كيش ديگر در آيد، صابئى گويند. (راغب اصفهانى، معجم مفردات الفاظ القرآن، ص282). راغب اين معنا را از تاريخ استفاده كرده كه مشركان به تازه مسلمانان «صابئى» مى گفتند. جواد على چند نكته را درباره صابئان بيان مى كند: يكى اين كه اينان ممكن است از عراق براى تجارت آمده باشند; ديگر آن كه مورخان درباره آنان اطلاعات چندان مفيدى ارائه نكرده اند; سوم اين كه به عده اى از حنفا كه از حنفيت برگشته، مشرك شده بودند صائبى اطلاق شده است (جواد على،المفصل، ص602ـ604).
به رغم آن كه تكرار اين كلمه در كتاب الهى بايد نشان دهنده حضور آنان در صدر اسلام باشد، ميان رسول خدا و اين گروه هيچ ارتباطى وجود نداشته و گزارشى از برخورد و تعامل آنان با يكديگر به دست ما نرسيده است. بنابراين در اين بحث از اين گروه سخنى به ميان نخواهد آمد. مناسبات رسول خدا با پيروان ديگر اديان
آنچه به طور كلى و به عنوان فرضيه در اين بحث مى توان طرح كرد، آن است كه برخورد رسول گرامى اسلام با صاحبان اديان مختلف بر اساس دعوت و گفتوگو بوده است تا باورهاى نادرست آنان اصلاح شود و آنان به مسير اصلىِ آن دين برگردند. حتى هدف آن حضرت در مورد مشركان نيز برگرداندن آنان به دين حنيف ابراهيم و از بين بردن پيرايه هاى آن بود و آن حضرت در پى تحميل دين جديد بر هيچ گروهى نبود. در مجموع، هدف آن حضرت هدايت مردم با هر دين و گرايش بود، نه سلطه بر آنان; هنگامى كه مسيحيانِ نجران از آن حضرت پرسيدند: آيا مى خواهى تو را بپرستيم؟ فرمود: به خدا پناه مى برم كه غير او را بپرستم يا به پرستش غير او دعوت كنم. براى چنين كارى مبعوث نشده ام و خدا چنين دستورى به من نداده است. (معافرى، سيره ابن هشام، ج1، ص554; همچنين نگاه كنيد به: تفسير آيه ما كان لبشر ان يؤتيه...).
روش قطعى پيامبر با همه گروه ها ابتدا بر گفتوگو و دعوت قرار داشت و به همين دليل، به فرماندهان خود سفارش مؤكد مى كرد كه ابتدا مردم را به سوى خدا بخوانند و اگر تسليم نشدند، جزيه و پذيرش قدرت، حاكم اسلامى به آنان پيشنهاد شود و در غير اين صورت با آنان نبرد كنند. دو نمونه از اين روش پيامبر را در نبردهاى خيبر و وادى القرى مى بينيم. واقدى درباره نبرد وادى القرى گزارش كرده است كه رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) پرچم ها را به فرماندهان داد; آن گاه مشركان و يهوديان را به اسلام دعوت كرد و فرمود: اگر اسلام آورند جان و مالشان محفوظ است. اما آنان به مبارزه برخاستند تا يازده نفرشان به دست مسلمانان كشته شد. هر كدام از آنان كه كشته مى شد، رسول خدا بقيه را به اسلام دعوت مى كرد. هنگام ظهر، آن حضرت به نماز ايستاد و پس از آن دوباره ايشان را به اسلام فراخواند. (واقدى، المغازى، ج2، ص710). نمونه ديگر را ابن سعد در طبقات آورده، گويد: وقتى رسول خدا حضرت على(عليه السلام) را به نبرد اهل خيبر فرستاد، فرمود «با آنان مبارزه كن تا به يگانگى خدا و رسالت محمد(صلى الله عليه وآله) گواهى دهند; اگر چنين كردند، ريختن خونشان ممنوع و اموالشان محفوظ است.» (زهرى، الطبقات الكبرى، ج2، ص84 ).
بنابراين، فرضيه تحقيق حاضر اين است كه پيامبر اسلام در ابتدا دعوت مى كرد و اگر كسى مسلمان نمى شد، بدون اجبار و تحميل عقايدش، او را به صلح مى خواند و با او پيمان مى بست. گرفتن جزيه را هم مى توان نوعى پيمان به شمار آورد; زيرا با پرداخت جزيه، آن شخص يا گروه همانند مسلمانان و شهروندان دولت اسلامى از امنيت، امكانات و حقوق عمومى برخوردار مى شد; اما اگر به اين پيمان توجه نمى شد و گروه مقابل اعم از ديندار يا مشرك پيمان شكنى مى كرد، يا پيامبر احساس مى كرد كه طرف مقابل در صدد است تا از اين پيمان سوءاستفاده كند، به حكم آيه: إِمَّا تَخَافَنَّ مِن قَوْم خِيَانَةً فَانبِذْ إِلَيْهِمْ عَلَى سَوَآء إِنَّ اللَّهَ لاَ يُحِبُّ الْخَآئِنِينَ (انفال:58). با آنان سخت مقابله مى كرد. تقريباً، بلكه تحقيقاً، همه برخوردهاى نظامى پيامبر با كسانى كه با آنان پيمانى داشته بر اين گونه است. اكنون به بحث اصلى كه چگونگى تعامل پيامبر با پيروان اين اديان است، مى پردازيم. برخورد آن حضرت با مشركان به دليل آن كه آنان بر دين پذيرفته شده اى نبودند، در اين بحث مطرح نمى شود. ترتيب بحث را هم به تناسب كمّيت مطالب سامان مى دهيم و از آن جا كه بيشترين تعامل پيامبر با يهوديان بوده ، طبعاً بيشتر به همين بحث مى پردازيم; اما در ابتدا، از دو گروه ديگر سخن مى گوييم.

الف) با مجوسيان
 

در سال هشتم هجرى و هنگامى كه پيامبر از غزوه حنين باز مى گشت، از جعرانه ـ بين راه طائف و مكه ـ علاء بن حضرمى را با نامه اى بسوى منذر بن ساوى روانه كرد و او را به اسلام دعوت نمود. منذر اسلام آورد و براى آن حضرت نوشت كه نامه ات را براى اهل هَجَر خواندم; هر كه خواست مسلمان شد و هر كه خوش نداشت بر دينش باقى ماند. آنگاه نوشت كه در سرزمين من مجوس و يهود هم هستند و از پيامبر كسب تكليف كرد. رسول خدا در پاسخش نوشت: تا زمانى كه بر راه راست باشى والى آنجا بمان. بر مجوسيان هم اسلام را عرضه كن و اگر نپذيرفتند بايد جزيه بدهند و ازدواج با آنان نشايد و ذبيحه شان خورده نشود. (زهرى، الطبقات الكبرى، 1، ص202; طبرى، تاريخ، ج3، ص29; بلاذرى در فتوح البلدان (ص85) صلحنامه علاء بن حضرمى با مجوسيان را آورده است). در نامه مشابهى هم كه براى والى عمان فرستاده شد، گرفتن جزيه از مجوس ذكر شده است. (طبرى، تاريخ، همان).
اين تنها مطلبى است كه از تعامل پيامبر و مجوسيان در عهد خود آن حضرت گزارش شده است. پيداست كه مجوسيان با مسلمانان كنار آمده، به زندگى مسالمت آميز در جوار آنان ادامه دادند و تخلف و معارضه اى با دولت مركزى نداشتند و به همين دليل، پيامبر هم با آنان كارى نداشت. مى توان نامه آن حضرت به خسرو پرويز، شاه ايران، را به نوعى برخورد آن حضرت با آن گروه و دعوتشان به اسلام تلقى كرد; زيرا وى بر مجوس رياست مى كرد. در اين نامه ، رسول خدا به خسرو پرويز نوشت كه اگر تسليم خدا نشود، گناه مجوسيان بر گردن اوست. (طبرى، تاريخ، 2، ص654). اين نامه پيامد خاصى، كه با اين بحث در ارتباط باشد، به همراه نداشت.
ادامه دارد ...

پی نوشت :
 

[1]. درباره اين گرايش ها و اين كه آيا عرب جاهلى موحّد بود و در شكل توحيد اشكال داشت يا اين كه اصل توحيد او محل تأمل است; مباحث زيادى وجود دارد كه در قرآن نيز مطرح شده است ليكن اين نوشتار متكفل آن نيست.
[2]. به گونه اى كه آنان مرجعى براى پاسخ گويى پرسش هاى دينى مشركان به شمار مى رفتند.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.