که شير رايت قهرت چو کام بگشايد | | چگونه آرد بدگوي با تو پاي جدال |
نهان از آن ننمايد ضمير او که دلش | | فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال |
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم | | ز تف هيبت تو همچو لب شکسته سفال |
شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان | | از آنکه ديرنپايد چو آب در غربال |
بزرگوارا من بنده گرچه مدت دير | | کنون گهست که با سگ درون شود به جوال |
بخير بر تو دعا کردهام همي شب و روز | | به خدمتت نرسيدم ز گردش احوال |
به خدمت تو چنان تشنه بودهام بخداي | | بطبع بر تو ثنا گفتهام همي مه و سال |
به بخت تيرهي برگشته گفتم آخر هم | | که هيچ تشنه نباشد چنان به آب زلال |
جمال جاه تو از پرده برگشايد روي | | به کام باز بگردد سپهر خيره منال |
بحق خاتم و کلک تو بر يسار و يمين | | همان قدر تو بر بنده گستراند بال |
به بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشاد | | که بيتو باز ندانستهام يمين ز شمال |
به ايمني و خوشي در سراي عمر بمان | | خداي بر من و بر ديگران در اقبال |
ز رشک چهرهي بدخواه تو چو زر عيار | | بفرخي و فرح بر سرير ملک ببال |
مباد اختر خصم ترا سعود و شرف | | ز اشک ديدهي بدگوي تو چو بحر طلال |
به نيک طالع و فرخنده روز و فرخ فال | | مباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال |
به بارگاه وزارت به فرخي بنشست | | به سعد اختر و ميمون زمان و خرم حال |
نظام مملکت و صدر دين و صاحب عصر | | خدايگان وزيران و قبلهي آمال |
محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند | | سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال |
زمانه بخشش و خورشيدراي و گردونقدر | | روان پاک محمد به ايزد متعال |
ببسته از پي حکمش ميان زمين و زمان | | کريمطبع و پسنديدهفعل و خوبخصال |
به گام عقل مساحت کند محيط فلک | | گشاده از پي حمدش زبان نسا و رجال |
بهجنب قدر بلندش مدار انجم پست | | به نور راي تصور کند خيال حيال |
به کينش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ | | به پيش راي مصيبش زبان حجت لال |
حواله کرد به ديوان و مهر و کينش مگر | | به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال |
به فر دولت او شير فرش ايوانش | | خداي نامهي ارواح و قسمت آجال |
به حشمتش بکند ديده تيهو از شاهين | | تواند ار بکند شير چرخ را چنگال |
ز بيم او همه عمر استخوان دشمن اوست | | به قوتش بکند پنجه روبه از ريبال |
ز دست بخشش او حاکي است اشک سحاب | | چو از بخار دخاني زمين گه زلزال |
دلش ملال نداند همي به بخشش و جود | | ز حزم محکم او راوي است سنگ جبال |
تو آن کسي که سپهرت نپروريد نظير | | مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال |
عنايتي بد و صلصال، اصل آدم و تو | | تو آن کسي که خدايت نيافريد همال |
به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتي | | از آن عنايت محضي و آدم از صلصال |
اگر به کوه برند از عنايت تو نشان | | درست شد که کماليست از وراي کمال |
در آن بنفشه به جاي خارهي صلب | | وگر به بحر برند از سياست تو مثال |
فلک خرام سمند ترا سزد که بود | | وزين پشيزه بريزد ز پشت ماهي دال |
ز نعل مرکب و از طبل باز تو گيرند | | جهان به زير رکاب و فلک به زير نعال |
مه نوي تو به ملک اندر از خسوف مترس | | هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال |
چگونه يازد بدخواه زي تو دست جدل | | از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال |