آيت مجد آيتي است مبين

آيت مجد آيتي است مبين شاعر : انوري منزل اندر نهاد مجدالدين آيت مجد آيتي است مبين ز آل ياسين چو از نبي ياسين سيد و صدر روزگار که هست نيست در ملک آسمان و زمين مير بوطالب آنکه مطلوبش وانکه در ذات او کرم تضمين آنکه در شان او ثنا منزل توسن روزگار بار سرين آنکه بي‌داغ طوع او نکشد خازن کوهسار مهر دفين وانکه از چرخ جود او بشکست بر توان چيدن از زمين پروين راي او دامن ار بيفشاند جو اول دهد به عليين جاه او مرکب ار برون راند قدر او...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آيت مجد آيتي است مبين
آيت مجد آيتي است مبين
آيت مجد آيتي است مبين

شاعر : انوري

منزل اندر نهاد مجدالدينآيت مجد آيتي است مبين
ز آل ياسين چو از نبي ياسينسيد و صدر روزگار که هست
نيست در ملک آسمان و زمينمير بوطالب آنکه مطلوبش
وانکه در ذات او کرم تضمينآنکه در شان او ثنا منزل
توسن روزگار بار سرينآنکه بي‌داغ طوع او نکشد
خازن کوهسار مهر دفينوانکه از چرخ جود او بشکست
بر توان چيدن از زمين پروينراي او دامن ار بيفشاند
جو اول دهد به عليينجاه او مرکب ار برون راند
قدر او شاه و آسمان فرزينحلم او جوهرست و خاک عرض
باس او بر خلقته من طينبسته دست خلقتني من نار
کبک پرور برآورد شاهينامر او با عناد کردن طبع
روز بد را قفا کند ز جبيننهي او باس تيزه رويي چرخ
کسوت صورت از نهاد جنينبرکشد زور بازوي سخطش
عزمش از مسرع شهور و سنينبه مقاصد هميشه پيش رسد
خرد آنرا جدا نکرد از اينقدرتش با قدر مقارن شد
شير و مي را ز يکدگر تعيينخود چو ممزوج شد چگونه کند
حاش لله نه زانکه نيست متينراي او را متين نيارم گفت
ادب آن بيافتم در حينزانکه يک بار جنس اين گفتم
شعر خود را به مدح او تزييناندرين روزها که مي‌دادم
عقل را سخت شد بر ابرو چيننکته‌اي راندم از رزانت راي
وصف آن راي اين بود که رزينگفت خامش چه جاي اين سخنست
پيش او آفتاب را تمکينآفتابيست کاسمان نکند
تيغش از آفتاب فروردينآسماني که در اثر بيش است
چرخ و طبعت نپروريد قريناي بجايي که در هزار قران
راز حزمت نهان ز شک و يقيناوج قدرت و راي پست و بلند
درج نطق ترا به در ثمينبحر طبع تو کرده مالامال
نوع کلک ترا به سحر مبينفحل وهم تو کرده آبستن
عقل را در مضيقها تلقينطوطي کلک راست گوي تو کرد
اشهب و ادهم جهان را زينرايض بخت کاردان تو کرد
آب و حيوان و آتش برزيناي نمودار رحمت و سخطت
که خدايش مغيث باد و معيندان که در خدمت بساط وزير
چون جواني خوش و چو جان شيرينعيش من بنده پار عيشي بود
دولتم را زمانه زير نگينگفتم از غايت تنعم هست
گوشه‌ي مسکن من مسکينکار برگشت و غم به سکنه گرفت
دهر بر عيش من گشاد کمينچرخ در بخت من کشيد کمان
در چنان دار و گير و هيناهينمي‌کند رخنه نظم حال مرا
حصن ملکي چو حصن چرخ حصينلگد فتنه‌اي که رخنه کند
نتوان گفتنت بيا و ببيندارم اکنون چنان که دارم حال
بنماند هميشه نيز چنينچتوان کرد اگر چنان بنماند
که نه مهرش به موضع است و نه کينحالي از چور آسمان باري
که نديدست هيچ حادثه بينآن همي بينم از حوادث سخت
تا تهي دارم از يسار يميننشناسم همي يمين ز يسار
در همه خان و مان نه غث و سمينعرصه تنگست و بند سخت و مرا
کاضطراب مرا دهد تسکينمکرمي نيست در همه عالم
شب سترون شد آسمان عنينگوييا از توالد احرار
سرانگشت جز فرا تحسينتوکن احسان که ديگران نکنند
پاي بر پايه‌ي الوف و مائينخود گرفتم کنند و نيز نهند
ار سبک سنگم ار گران کابينبهر انگشت کايد اندر سنگ
همچو هنگامه گير و راه‌نشينخويشتن پيش ناکسان و کسان
هم در اين بيشه بوده شير عرينگربه‌ي به بيوس نتوان بود
اين نخستين شناس و باز پسينشعر من بنده در مديح به بلخ
زلف شمشاد و عارض نسرينتا عروس بهاره جلوه کند
تازه چون گل نه چون بنفشه حزينبادي اندر بهار دولت خويش
طرب‌انگيزتر ز ماء معينآب آتش نماي در جامت
که خداوند حافظست و معينجاهت اندر امان حفظ خداي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.