زهي! از جام مهرت مست گشته

زهي! از جام مهرت مست گشته شاعر : اوحدي مراغه اي ز کوباکوب هجران پست گشته زهي! از جام مهرت مست گشته کنون بنشين، که آن خود کشيدي بسي در عشق گرم و سرد ديدي که عزم آن شبستانت ما را بگستر فرش و خلوت ساز جارا به روي کار باز آورد آبت سحرگاهان دعاي مستجابت تو گفتي: رام خواهد شد، همان بود دلارامي که از دامت رمان بود که رو در قبله‌ي اقبال داري هر آن حاجت که ميخواهي برآري شب تاريک هجران روز گردد به وصلم طلعتت فيروز گردد ز بند هر غمي آزاد...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زهي! از جام مهرت مست گشته
زهي! از جام مهرت مست گشته
زهي! از جام مهرت مست گشته

شاعر : اوحدي مراغه اي

ز کوباکوب هجران پست گشتهزهي! از جام مهرت مست گشته
کنون بنشين، که آن خود کشيديبسي در عشق گرم و سرد ديدي
که عزم آن شبستانت ما رابگستر فرش و خلوت ساز جارا
به روي کار باز آورد آبتسحرگاهان دعاي مستجابت
تو گفتي: رام خواهد شد، همان بوددلارامي که از دامت رمان بود
که رو در قبله‌ي اقبال داريهر آن حاجت که ميخواهي برآري
شب تاريک هجران روز گرددبه وصلم طلعتت فيروز گردد
ز بند هر غمي آزاد مي‌باشمخور اندوه، ازين پس شاد مي‌باش
به بوسيدن مکن تقصير ازين پسدهانم را تو باشي مير ازين پس
چو وقت آيد دگرها نيز باشدکنار و بوسه اول چيز باشد
تويي همدم، تويي مونس، تويي جفتدل من ترک وصل ديگران گفت
مرا از مهر و کين آن و اين بسرفيق من تو خواهي بود ازين پس
چه جاي دل؟ که سنگش نرم گشتهدلم در جستجويت جويت گرم گشته
به جانت نيک خواه آمد دل مناز آن شوخي به راه آمد دل من
جهان اندر جهان عيشست و شاديچو باغ وصل را در برگشادي
ز لعلم شکر اندر پسته مي‌بندز رويم لاله و گل دسته مي‌بند
گهي ميگوي در گوش دلم رازگهي با زلف پستم عشق مي‌باز
رخ از پيوند و ياري بر مپيچانمشو نوميد و از من سر مپيچان
به باغ من گل از خارت بر آيدبيا، کز وصل من کارت بر آيد
بگو او را دگر چون مژده داديدلت را مژده‌اي مي‌ده به شادي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.