اي دل، از حکم زيجهاي کهن

اي دل، از حکم زيجهاي کهن شاعر : اوحدي مراغه اي طالع وقت را نگاهي کن اي دل، از حکم زيجهاي کهن راز اين طفل نورسيده ببين به نمودار راست، بي تخمين کوکبش در هبوط يا شرفست؟ که قوي حال يا زبون طرفست؟ از چه چيزش وبال خواهد بود؟ در جهان بر چه حال خواهد بود؟ سير هيلاج و کدخدا و سهام به در آور ز سير اين اجرام بنگر نيک تا نباشد دور کوکب او ز کوکب دستور به سخنهاي عشق پيونديم تا بدانيم و دل برو بنديم بس شگرفي، که چشم بد ز تو دور به چه ميماني؟...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي دل، از حکم زيجهاي کهن
اي دل، از حکم زيجهاي کهن
اي دل، از حکم زيجهاي کهن

شاعر : اوحدي مراغه اي

طالع وقت را نگاهي کناي دل، از حکم زيجهاي کهن
راز اين طفل نورسيده ببينبه نمودار راست، بي تخمين
کوکبش در هبوط يا شرفست؟که قوي حال يا زبون طرفست؟
از چه چيزش وبال خواهد بود؟در جهان بر چه حال خواهد بود؟
سير هيلاج و کدخدا و سهامبه در آور ز سير اين اجرام
بنگر نيک تا نباشد دورکوکب او ز کوکب دستور
به سخنهاي عشق پيونديمتا بدانيم و دل برو بنديم
بس شگرفي، که چشم بد ز تو دوربه چه ميماني؟ اي حديقه‌ي نور
همچو روي حسان همي خنديبه نبات حسن برومندي
از شگفتي مگر بهشتي تو؟ناشکفته گلي نهشتي تو
قرة العين خاطر تيزماي فتوح دل سحر خيزم
باب و فصلت تراز خامه‌ي دينفرع و اصل تو بار نامه‌ي دين
وز نهار تو روشن ايمانهااز بهار تو تا تازه دل جانها
کرده بر فرق عقل گلريزيز تو طبعم به دست شب خيزي
زين مباهات « جام جم» ناميبه زمين از سپهر پيغامي
چون نبشتم به نام دستورتروشني يافت عالم از نورت
که به مصر سخن عزيزي هستخواجه يادم نکرد و چيزي هست
بي‌نصيب آنگه از چنان گنجيحيف باشد چنين سخن سنجي
مگر از بخت من که در خوابستلطفش از هر کسي خبر يابست
چه کم از سايه‌اي بدين خاکي؟از درختي بدان طربناکي
گر بر او رسد ندارم غممن فگندم سفينه را در يم
افتخار حديثم از نامتاي مباهات من بايامت
منم آن هيچ کس، کس من باشدر جهان کس تويي، بگويم فاش
التفاتي به جانب ما کنزان دل ابرساز دريا کن
غم پيران خور، اي جوان، امروزمايه داري و ميتوان امروز
که نه تبريزيم، نه شيرازينتوان کم چنين بيندازي
گوش دارم، که مستمندم و پيرگوشه دارم نه چون کمان چون تير
دو سه درويش درحباله‌ي منهست بر موجب قباله‌ي من
حلق در حلقه‌ي کمندم کردآن تعلق چو پاي بندم کرد
غم ايشان بخور، غم من سهلمن از آن توام چو هستي اهل
يا مرا نيز خادم خودسازاز کرمشان چو خادمان بنواز
که چو خادم همي کشندم زارلطف کن، در کشاکشم مگذار
به ازين خادمان بي‌مايهخاک آن خادمان بي‌خايه
که نخوردم ز حاصلش نانيفکرت من نهاد ديواني
يا به بيع اندر آر ديوانميا رها کن چنين غريوانم
که نشايد دو صاحب ديوانتا تو باشي مصاحب ديوان
هيچم آن دست بوس دست ندادتاکنون گر چه چرخ سفله نهاد
هوسي غايبانه باخته‌امبه خيالي ز دور ساخته‌ام
بگذرانم گواه آن حالياز دعايت نبوده‌ام خالي
ورنه من بر گزاف ننشستمپاي رفتن نبود در دستم
جامه‌ي کاغذين فروپوشمبعد ازين چون قلم به سر کوشم
و اندرو کرده غصه‌ي خود يادعلم جامه جمله قصه‌ي داد
بر سر آن غياث دين سوزيمگرم کاغذي شود روزي
اوحدي را به دست داد اين جاماحدي کو دهد به هر کس کام
گر چه دير آمدست چست آمدجامش از راه چون درست آمد
پيشت آورد کارنامه‌ي حالاو چو در پرده‌ي طلسم کمال
بر سر گنج خويشتن چون مارره بگنجش ده، ار نرفت اين بار
که چو کيخسروم نبيني بازنفسي هم به کار من پرداز
زانکه سرمستم و بريزم منجام بستان، که ميگريزم من
سخن، آنگه چنين سخن که مراستجاودانيست، من بگويم راست
که به نه ماه زاده‌اند از فکردخترانند خوب و بالغ و بکر
که بماند چو نقش بر دل سنگنگشايد جزين سخن دل تنگ
هيچکس کين چنين سخن راندنيست امروز، خواجه ميداند
شيرگيرم کن و شکار ببينروزگارم بساز و کار ببين
باده‌ي جود خود به جامم ريزجرعه‌اي زان کرم به کامم ريز
ورقم پر عرق شدست از شرمدر دليري، اگر چه گشتم گرم
تو بنه عذر اين پريشانيگر چه شوخيست اين و پيشاني
چون ز فضل و هنر ز من بيشندمگر اين سروران که در پيشند
نزنندم درفش خود بر مشتدور دارند ازين حروف انگشت
به مصافم مبر، که مي‌رنجمدر مصافات من سخن سنجم
وز بد و نيک سلوتي دارمبا غم عشق خلوتي دارم
گو: مگرد اين شکسته باز درستزان حضور آمد اين نماز درست
تا ببويي مگر ترنجم رااز تو خالي مدار گنجم را
عدل جمشيد کن به ليل و نهارجام جمشيد ميبري زنهار!


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.