عيسي لبي و مرده دلم در برابرت شاعر : خاقاني چون تخم پيله زنده شوم باز دربرت عيسي لبي و مرده دلم در برابرت ز آن لب که آتش است و عسل ميدهد برت چون شمع ريزم از مژه سيلاب آتشين ترسم ز نيش چشم چو زنبور کافرت گر خود مگس شوم ننشينم بر آن عسل خورشيد هست زادهي ياقوت احمرت ياقوت هست زادهي خورشيد ني مگوي خونين سلب شده است لب معجز آورت خون ريز ماست غمزهي جادوت پس چرا کاينک نشان خون به لب شکرين درت مانا که هم لبت خورد آن خون که غمزه ريخت چشمم...