ما را دلي است زله خور خوان صبح‌گاه

ما را دلي است زله خور خوان صبح‌گاه شاعر : خاقاني جاني است خاک جرعه‌ي مستان صبح‌گاه ما را دلي است زله خور خوان صبح‌گاه دل گشت مور ريزه خور از خوان صبح‌گاه جان شد نهنگ بحرکش از جام نيم شب زر عياردار به ميزان صبح‌گاه غربال بيختيم به عمري که يافتيم رندان خاک بيز به ميدان صبح‌گاه بس نقد گم ببوده‌ي مردان که يافتند چون بر زديم حلقه به سندان صبح‌گاه دولت دويد و هفت در آسمان گشاد برديم روزنامه به ديوان صبح‌گاه زين يک نفس درآمد و بيرون شد حيات...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ما را دلي است زله خور خوان صبح‌گاه
ما را دلي است زله خور خوان صبح‌گاه
ما را دلي است زله خور خوان صبح‌گاه

شاعر : خاقاني

جاني است خاک جرعه‌ي مستان صبح‌گاهما را دلي است زله خور خوان صبح‌گاه
دل گشت مور ريزه خور از خوان صبح‌گاهجان شد نهنگ بحرکش از جام نيم شب
زر عياردار به ميزان صبح‌گاهغربال بيختيم به عمري که يافتيم
رندان خاک بيز به ميدان صبح‌گاهبس نقد گم ببوده‌ي مردان که يافتند
چون بر زديم حلقه به سندان صبح‌گاهدولت دويد و هفت در آسمان گشاد
برديم روزنامه به ديوان صبح‌گاهزين يک نفس درآمد و بيرون شد حيات
الب ارسلان شديم به پايان صبح‌گاهاول شب ايتکين وثاق آمديم بليک
کوبيم کوس بر در ايوان صبح‌گاهبي‌آرزوي ملک به زير گليم فقر
درع فراسياب به پيکان صبح‌گاهغوغا کنيم يک تنه چون رستم و دريم
پي بر سر خزينه‌ي پنهان صبح‌گاهنقب افکنيم نيم شب از دور تا بريم
نقب افکن خزينه‌ي ترکان صبح‌گاهبي‌ترس تيغ و دار بگوئيم تا که‌ايم
آهنگ دان پرده‌ي دستان صبح‌گاهصور روان خفته دلانيم چون خروس
نوشيم چون شويم به مهمان صبح‌گاهچندين هزار جرعه که اين سبز طشتراست
بحري ز دست ساقي دوران صبح‌گاهچو آب روي درنکشيم ارچه درکشيم
ماشا و نزل ما ز شبستان صبح‌گاهگفتي شما چگونه و چون است نزلتان
چون بنگريم نزل فراوان صبح‌گاهآتش زنيم هفت علف‌خانه‌ي فلک
بستان گشاد نامه به عنوان صبح‌گاهخواهي که نزل ما دهدت ده کياي دهر
ابجد نخوانده‌اي به دبستان صبح‌گاهتو کي شناسي اين چه معماست چون هنوز
جز صبح نيست جان تو و جان صبح‌گاهبياع خان جان مجاهز دلان عشق
سيمرغ نيم‌روز و سليمان صبح‌گاهگفتي شما که‌ايد و چه مرغيد و چيستيد
مرغان شب شناس نواخوان صبح‌گاهما مرغ عرشييم که بر بانگ ما روند
هر پنج وقت ما شده يکسان صبح‌گاهصبح شما دمي است، دم ما هزار صبح
مرغي است فربه از پي قربان صبح‌گاهما را به هر دو صبح دو عيد است و جان ما
چون دم برآوريم به دامان صبح‌گاهتسکين جان گرم دلان را کنيم سرد
چون برکشيم سر ز گريبان صبح‌گاهسحرا که بر قواره‌ي سيمين مه کنيم
سازيم سينه مجمر سوزان صبح‌گاهبهر بخور مجلس روحانيان عشق
دل‌هاي ماست آينه‌گردان صبح‌گاهگر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار
آري گداي روزي و سلطان صبح‌گاهخاقانيا مرنج که سلطان گدات خواند
معزول روز باش و عمل‌ران صبح‌گاهچون ژاله و صبا و شباهنگ هم‌چنين
تا ما نهيم نام تو خاقان صبح‌گاهجيحون فشان ز اشک و سمرقند گير از آه
چون ديو نفس توست سليمان صبح‌گاهاز دم سياه کن رخ ديو سپيد روز
درکش به چشم روز به فرمان صبح‌گاهميلي بساز ز آه وبزن بر پلاس شب
بفرست زله‌اي سوي اخوان صبح‌گاهاز خوان دل به نزل سراي ازل درآي
درياکشان ره زده عطشان صبح‌گاهيک گوش ماهيي بده از مي که حاضرند
وز بوي جرعه کن دم ريحان صبح‌گاهريزي بريز از آن مي ريحاني سرشک
دل در تو يونسي است زبان دان صبح‌گاهچون ماهي ار بريده زباني دلت بجاست
هر نيم شب کمان‌کش مردان صبح‌گاهبر شاه نيم‌روز کمين کن که آه توست
بنشان غبار غصه به باران صبح‌گاههر صبح فتح باب کن از انجم سرشک
چون ناي بي‌زبان زني الحان صبح‌گاهچون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک
بر گنج خود تو باش نگهبان صبح‌گاهگم کن زبان که مار نگهبان گنج توست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط