ديشب خبرت هست که در مجلس اصحاب شاعر : خواجوي کرماني تا روز نخفتيم من و شمع جگرتاب ديشب خبرت هست که در مجلس اصحاب يک لحظه نبوديم جدا ز آتش و از آب از دست دل سوخته و ديده خونبار و او ساختي از بهر من سوخته جلاب من در نظرش سوختمي ز آتش سينه شد صحن گلستان صدف للي خوشاب از بسکه فشانديم در از چشم گهرريز کو بود که ميسوخت دلش برمن از اصحاب در پاش فکندم سرشوريده از آنروي وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب ياران بخور و خواب بسر برده همه شب ...