ديشب خبرت هست که در مجلس اصحاب

ديشب خبرت هست که در مجلس اصحاب شاعر : خواجوي کرماني تا روز نخفتيم من و شمع جگرتاب ديشب خبرت هست که در مجلس اصحاب يک لحظه نبوديم جدا ز آتش و از آب از دست دل سوخته و ديده خونبار و او ساختي از بهر من سوخته جلاب من در نظرش سوختمي ز آتش سينه شد صحن گلستان صدف للي خوشاب از بسکه فشانديم در از چشم گهرريز کو بود که ميسوخت دلش برمن از اصحاب در پاش فکندم سرشوريده از آنروي وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب ياران بخور و خواب بسر برده همه شب ...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ديشب خبرت هست که در مجلس اصحاب
ديشب خبرت هست که در مجلس اصحاب
ديشب خبرت هست که در مجلس اصحاب

شاعر : خواجوي کرماني

تا روز نخفتيم من و شمع جگرتابديشب خبرت هست که در مجلس اصحاب
يک لحظه نبوديم جدا ز آتش و از آباز دست دل سوخته و ديده خونبار
و او ساختي از بهر من سوخته جلابمن در نظرش سوختمي ز آتش سينه
شد صحن گلستان صدف للي خوشاباز بسکه فشانديم در از چشم گهرريز
کو بود که ميسوخت دلش برمن از اصحابدر پاش فکندم سرشوريده از آنروي
وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خوابياران بخور و خواب بسر برده همه شب
او مي به قدح داده و من دل به مي ناباو خون جگر خورده و من خون‌دل ريش
و افتاده من دلشده از ديده بغرقاباو بر سر من اشک فشان گشته چو باران
و او از دم دود من دلسوخته در تابمن باغم دل ساخته و سوخته در تب
ميداد روان شربتم از اشک چو عنابچون ديد که خون دلم از ديده روان بود
کس نيست که او را خبري باشد از اين بابجز شمع جگر سوز که شد همدم خواجو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط