کارم از دست دل فرو بستست شاعر : خواجوي کرماني عقلم از جام عشق سرمستست کارم از دست دل فرو بستست دل شوريده حال من خستست زلف او در تکسرست وليک بجز از حاجبش که پيوستست با دلم کس نمي کند پيوند دل در آن زلف دلگسل بستست هر کجا در زمانه دلبنديست همچو مرغ از چمن برون جستست يا رب اين حوري از کدام بهشت فتنه بنگر که با که بنشستست با منش هر که ديد ميگويد که چه شوريدهي زبر دستست عجب از سنبل تو ميدارم مردم ديده دست ازو شستست دل ريشم چو...