اي بوستان عارض تو گلستان جان اي بوستان عارض تو گلستان جانشاعر : خواجوي کرماني چشم تو عين مستي و جسم تو جان جاناي بوستان عارض تو گلستان جانلعل تو جانفزاي تن و دلستان جانزلف تو دستگير دل و پاي بند عقلياد لب تو بدرقهي کاروان جانمهر رخ تو مشتري آسمان حسنچون آن دو زلف قلب شکن در جهان جانبر سر نيامدست سياهي بپر دليطعم شکر نميرودم از دهان جانز آندم که رفت نام لبت بر زبان منهر لحظه با دلم سخني از زبان جانگويد خيال آن لب جانبخش دلفريبو آن قد چون الف بنگر در ميان جانآن زلف همچو دال ببين بر کنار دلاز رنگ و بوي او چمن و بوستان جانخواجو مباش خالي از آن مي که خرمستنار دل شکسته و آب روان جانزان لعل آتشين قدحي نوش کن که هست