از همه باشد به حقيقت گزير از همه باشد به حقيقت گزيرشاعر : سعدي وز تو نباشد که نداري نظيراز همه باشد به حقيقت گزيردعوت منعم نبود بي فقيرمشرب شيرين نبود بي زحامآن نفسست از دهنت يا عبيرآن عرقست از بدنت يا گلابوقف تو کردم دل و چشم و ضميربذل تو کردم تن و هوش و روانگو بده اي دوست که گويم بگيردل چه بود جان که بدو زندهاممرهم دل باشد از آن جعبه تيرراحت جان باشد از آن قبضه تيغباخبر از درد من الا خبيردرد نهاني به که گويم که نيستکور نداند که چه بيند بصيرعيب کنندم که چه ديدي در اوآهوي بيچاره به گردن اسيرچون نرود در پي صاحب کمندبس که بگويد سخن دلپذيرهر که دل شيفته دارد چو منبوي خوش آيد چو بسوزد عبيرناله سعدي به چه داني خوشست