شبست و شاهد و شمع و شراب و شيريني شاعر : سعدي غنيمتست چنين شب که دوستان بيني شبست و شاهد و شمع و شراب و شيريني بايستم تو خداوندوار بنشيني به شرط آن که منت بنده وار در خدمت هزار سال برآيد همان نخستيني ميان ما و شما عهد در ازل رفتهست به خشم رفتم و بازآمدم به مسکيني چو صبرم از تو ميسر نميشود چه کنم نيايد و تو به از من هزار بگزيني به حکم آن که مرا هيچ دوست چون تو به دست چو باغبان نگذارد که سيب و گل چيني به رنگ و بوي بهار اي فقير قانع باش...