بکند آن که بنهاد بنياد بد | | بسي بر نيايد که بنياد خود |
نه چندان که دود دل طفل و زن | | خرابي کند مرد شمشير زن |
بسي ديده باشي که شهري بسوخت | | چراغي که بيوه زني برفروخت |
که در ملکراني بانصاف زيست | | ازان بهرهورتر در آفاق نيست |
ترحم فرستند بر تربتش | | چو نوبت رسد زين جهان غربتش |
همان به که نامت به نيکي برند | | بدو نيک مردم چو ميبگذرند |
که معمار ملک است پرهيزگار | | خدا ترس را بر رعيت گمار |
که نفع تو جويد در آزار خلق | | بد انديش تست آن و خونخوار خلق |
که از دستشان دستها برخداست | | رياست به دست کساني خطاست |
چو بد پروري خصم خون خودي | | نکو کار پرور نبيند بدي |
که بيخش برآورد بايد ز بن | | مکافات موذي به مالش مکن |
چه از فربهي بايدش کند پوست | | مکن صبر بر عامل ظلم دوست |
نه چون گوسفندان مردم دريد | | سر گرگ بايد هم اول بريد |
چو گردش گرفتند دزدان به تير | | چه خوش گفت بازارگاني اسير |
چه مردان لشکر، چه خيل زنان | | چو مردانگي آيد از رهزنان |
در خير بر شهر و لشکر ببست | | شهنشه که بازارگان را بخست |
چو آوازهي رسم بد بشنوند؟ | | کي آن جا دگر هوشمندان روند |
نکودار بازارگان و رسول | | نکو بايدت نام و نيکو قبول |
که نام نکويي به عالم برند | | بزرگان مسافر بجان پرورند |
کز او خاطر آزرده آيد غريب | | تبه گردد آن مملکت عن قريب |
که سياح جلاب نام نکوست | | غريب آشنا باش و سياح دوست |
وز آسيبشان بر حذر باش نيز | | نکودار ضيف و مسافر عزيز |
که دشمن توان بود در زي دوست | | ز بيگانه پرهيز کردن نکوست |
که هرگز نيايد ز پرورده غدر | | قديمان خود را بيفزاي قدر |
حق ساليانش فرامش مکن | | چو خدمتگزاريت گردد کهن |
تو را بر کرم همچنان دست هست | | گر او را هرم دست خدمت ببست |
چو خسرو به رسمش قلم درکشيد | | شنيدم که شاپور دم در کشيد |
نبشت اين حکايت به نزديک شاه | | چو شد حالش از بينوايي تباه |
به هنگام پيري مرانم ز پيش | | چو بذل تو کردم جواني خويش |
ميازار و بيرون کن از کشورش | | غريبي که پر فتنه باشد سرش |
که خود خوي بد دشمنش در قفاست | | تو گر خشم بروي نگيري رواست |
به صنعاش مفرست و سقلاب و روم | | وگر پارسي باشدش زاد بوم |
نشايد بلا بر دگر کس گماشت | | هم آن جا امانش مده تا به چاشت |
کز او مردم آيند بيرون چنين | | که گويند برگشته باد آن زمين |
که مفلس ندارد ز سلطان هراس | | عمل گر دهي مرد منعم شناس |
از او بر نيايد دگر جز خروش | | چو مفلس فرو برد گردن به دوش |
ببايد بر او ناظري بر گماشت | | چو مشرف دو دست از امانت بداشت |
ز مشرف عمل بر کن و ناظرش | | ور او نيز در ساخت با خاطرش |
امين کز تو ترسد امينش مدار | | خدا ترس بايد امانت گزار |
نه از رفع ديوان و زجر و هلاک | | امين بايد از داور انديشناک |
که از صد يکي را نبيني امين | | بيفشان و بشمار و فارغ نشين |
نبايد فرستاد يک جا بهم | | دو همجنس ديرينه را همقلم |
يکي دزد باشد، يکي پردهدار | | چه داني که همدست گردند و يار |
رود در ميان کارواني سليم | | چو دزدان زهم باک دارند و بيم |
چو چندي برآيد ببخشش گناه | | يکي را که معزول کردي ز جاه |
به از قيد بندي شکستن هزار | | بر آوردن کام اميدوار |
بيفتد، نبرد طناب امل | | نويسنده را گر ستون عمل |
پدروار خشم آورد بر پسر | | به فرمانبران بر شه دادگر |
گهي ميکند آبش از ديده پاک | | گهش ميزند تا شود دردناک |
وگر خشم گيري شوند از تو سير | | چو نرمي کني خصم گردد دلير |
چو رگزن که جراح و مرهم نه است | | درشتي و نرمي بهم در به است |
چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش | | جوانمرد و خوش خوي و بخشنده باش |
مگر آن کز او نام نيکو بماند | | نيامد کس اندر جهان کو بماند |
پل و خاني و خان و مهمان سراي | | نمرد آن که ماند پس از وي بجاي |
درخت وجودش نياورد بار | | هر آن کو نماند از پسش يادگار |
نشايد پس مرگش الحمد خواند | | وگر رفت و آثار خيرش نماند |
مکن نام نيک بزرگان نهان | | چو خواهي که نامت بود جاودان |
که ديدي پس از عهد شاهان پيش | | همين نقش بر خوان پس از عهد خويش |
به آخر برفتند و بگذاشتند | | همين کام و ناز و طرب داشتند |
يکي رسم بد ماند از او جاودان | | يکي نام نيکو ببرد از جهان |
وگر گفته آيد به غورش برس | | به سمع رضا مشنو ايذاي کس |
چو زنهار خواهند زنهار ده | | گنهکار را عذر نسيان بنه |
نه شرط است کشتن به اول گناه | | گر آيد گنهکاري اندر پناه |
گزند کسانش نيايد پسند | | چو باري بگفتند و نشنيد پند |
وگر در سرشت وي اين خوي نيست | | که ترسد که در ملکش آيد گزند |
اگر پاي بندي رضا پيش گير | | در آن کشور آسودگي بوي نيست |
فراخي در آن مرز و کشور مخواه | | وگر يک سواره سر خويش گير |
ز مستکبران دلاور بترس | | که دلتنگ بيني رعيت ز شاه |
دگر کشور آباد بيند به خواب | | ازان کو نترسد ز داور بترس |
خرابي و بدنامي آيد ز جور | | که دارد دل اهل کشور خراب |
رعيت نشايد به بيداد کشت | | رسد پيش بين اين سخن را به غور |
مراعات دهقان کن از بهر خويش | | که مر سلطنت را پناهند و پشت |
مروت نباشد بدي با کسي | | که مزدور خوشدل کند کار بيش |
شنيدم که خسرو به شيرويه گفت | | کز او نيکويي ديده باشي بسي |
برآن باش تا هرچه نيت کني | | در آن دم که چشمش زديدن بخفت |
الا تا نپيچي سر از عدل و راي | | نظر در صلاح رعيت کني |
گريزد رعيت ز بيدادگر | | که مردم ز دستت نپيچند پاي |
دگر گوش مالش به زندان و بند | | کند نام زشتش به گيتي سمر |
درختي خبيث است بيخش برآر | | وگر پند و بندش نيايد بکار |
تأمل کنش در عقوبت بسي | | چو خشم آيدت بر گناه کسي |
برو پاس درويش محتاج دار | | که سهل است لعل بدخشان شکست |
رعيت چو بيخند و سلطان درخت | | که شاه از رعيت بود تاجدار |
مکن تا تواني دل خلق ريش | | درخت، اي پسر، باشد از بيخ سخت |
اگر جادهاي بايدت مستقيم | | وگر ميکني ميکني بيخ خويش |
طبيعت شود مرد را بخردي | | ره پارسايان اميدست و بيم |
گر اين هر دو در پادشه يافتي | | به اميد نيکي و بيم بدي |
که بخشايش آرد بر اميدوار | | در اقليم و ملکش پنه يافتي |
شنيدم که در وقت نزع روان | | به اميد بخشايش کردگار |
که خاطر نگهدار درويش باش | | به هرمز چنين گفت نوشيروان |
نياسايد اندر ديار تو کس | | نه در بند آسايش خويش باش |
نيايد به نزديک دانا پسند | | چو آسايش خويش جويي و بس |
نيايد به نزديک دانا پسند | | شبان خفته و گرگ در گوسفند |