بسي بر نيايد که بنياد خود

بسي بر نيايد که بنياد خود شاعر : سعدي بکند آن که بنهاد بنياد بد بسي بر نيايد که بنياد خود نه چندان که دود دل طفل و زن خرابي کند مرد شمشير زن بسي ديده باشي که شهري بسوخت چراغي که بيوه زني برفروخت که در ملکراني بانصاف زيست ازان بهره‌ورتر در آفاق نيست ترحم فرستند بر تربتش چو نوبت رسد زين جهان غربتش همان به که نامت به نيکي برند بدو نيک مردم چو مي‌بگذرند که معمار ملک است پرهيزگار خدا ترس را بر رعيت گمار که نفع تو جويد در آزار خلق...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بسي بر نيايد که بنياد خود
بسي بر نيايد که بنياد خود
بسي بر نيايد که بنياد خود

شاعر : سعدي

بکند آن که بنهاد بنياد بدبسي بر نيايد که بنياد خود
نه چندان که دود دل طفل و زنخرابي کند مرد شمشير زن
بسي ديده باشي که شهري بسوختچراغي که بيوه زني برفروخت
که در ملکراني بانصاف زيستازان بهره‌ورتر در آفاق نيست
ترحم فرستند بر تربتشچو نوبت رسد زين جهان غربتش
همان به که نامت به نيکي برندبدو نيک مردم چو مي‌بگذرند
که معمار ملک است پرهيزگارخدا ترس را بر رعيت گمار
که نفع تو جويد در آزار خلقبد انديش تست آن و خونخوار خلق
که از دستشان دستها برخداسترياست به دست کساني خطاست
چو بد پروري خصم خون خودينکو کار پرور نبيند بدي
که بيخش برآورد بايد ز بنمکافات موذي به مالش مکن
چه از فربهي بايدش کند پوستمکن صبر بر عامل ظلم دوست
نه چون گوسفندان مردم دريدسر گرگ بايد هم اول بريد
چو گردش گرفتند دزدان به تيرچه خوش گفت بازارگاني اسير
چه مردان لشکر، چه خيل زنانچو مردانگي آيد از رهزنان
در خير بر شهر و لشکر ببستشهنشه که بازارگان را بخست
چو آوازه‌ي رسم بد بشنوند؟کي آن جا دگر هوشمندان روند
نکودار بازارگان و رسولنکو بايدت نام و نيکو قبول
که نام نکويي به عالم برندبزرگان مسافر بجان پرورند
کز او خاطر آزرده آيد غريبتبه گردد آن مملکت عن قريب
که سياح جلاب نام نکوستغريب آشنا باش و سياح دوست
وز آسيبشان بر حذر باش نيزنکودار ضيف و مسافر عزيز
که دشمن توان بود در زي دوستز بيگانه پرهيز کردن نکوست
که هرگز نيايد ز پرورده غدرقديمان خود را بيفزاي قدر
حق ساليانش فرامش مکنچو خدمتگزاريت گردد کهن
تو را بر کرم همچنان دست هستگر او را هرم دست خدمت ببست
چو خسرو به رسمش قلم درکشيدشنيدم که شاپور دم در کشيد
نبشت اين حکايت به نزديک شاهچو شد حالش از بينوايي تباه
به هنگام پيري مرانم ز پيشچو بذل تو کردم جواني خويش
ميازار و بيرون کن از کشورشغريبي که پر فتنه باشد سرش
که خود خوي بد دشمنش در قفاستتو گر خشم بروي نگيري رواست
به صنعاش مفرست و سقلاب و روموگر پارسي باشدش زاد بوم
نشايد بلا بر دگر کس گماشتهم آن جا امانش مده تا به چاشت
کز او مردم آيند بيرون چنينکه گويند برگشته باد آن زمين
که مفلس ندارد ز سلطان هراسعمل گر دهي مرد منعم شناس
از او بر نيايد دگر جز خروشچو مفلس فرو برد گردن به دوش
ببايد بر او ناظري بر گماشتچو مشرف دو دست از امانت بداشت
ز مشرف عمل بر کن و ناظرشور او نيز در ساخت با خاطرش
امين کز تو ترسد امينش مدارخدا ترس بايد امانت گزار
نه از رفع ديوان و زجر و هلاکامين بايد از داور انديشناک
که از صد يکي را نبيني امينبيفشان و بشمار و فارغ نشين
نبايد فرستاد يک جا بهمدو همجنس ديرينه را هم‌قلم
يکي دزد باشد، يکي پرده‌دارچه داني که همدست گردند و يار
رود در ميان کارواني سليمچو دزدان زهم باک دارند و بيم
چو چندي برآيد ببخشش گناهيکي را که معزول کردي ز جاه
به از قيد بندي شکستن هزاربر آوردن کام اميدوار
بيفتد، نبرد طناب املنويسنده را گر ستون عمل
پدروار خشم آورد بر پسربه فرمانبران بر شه دادگر
گهي مي‌کند آبش از ديده پاکگهش مي‌زند تا شود دردناک
وگر خشم گيري شوند از تو سيرچو نرمي کني خصم گردد دلير
چو رگ‌زن که جراح و مرهم نه استدرشتي و نرمي بهم در به است
چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاشجوانمرد و خوش خوي و بخشنده باش
مگر آن کز او نام نيکو بماندنيامد کس اندر جهان کو بماند
پل و خاني و خان و مهمان سراينمرد آن که ماند پس از وي بجاي
درخت وجودش نياورد بارهر آن کو نماند از پسش يادگار
نشايد پس مرگش الحمد خواندوگر رفت و آثار خيرش نماند
مکن نام نيک بزرگان نهانچو خواهي که نامت بود جاودان
که ديدي پس از عهد شاهان پيشهمين نقش بر خوان پس از عهد خويش
به آخر برفتند و بگذاشتندهمين کام و ناز و طرب داشتند
يکي رسم بد ماند از او جاودانيکي نام نيکو ببرد از جهان
وگر گفته آيد به غورش برسبه سمع رضا مشنو ايذاي کس
چو زنهار خواهند زنهار دهگنهکار را عذر نسيان بنه
نه شرط است کشتن به اول گناهگر آيد گنهکاري اندر پناه
گزند کسانش نيايد پسندچو باري بگفتند و نشنيد پند
وگر در سرشت وي اين خوي نيستکه ترسد که در ملکش آيد گزند
اگر پاي بندي رضا پيش گيردر آن کشور آسودگي بوي نيست
فراخي در آن مرز و کشور مخواهوگر يک سواره سر خويش گير
ز مستکبران دلاور بترسکه دلتنگ بيني رعيت ز شاه
دگر کشور آباد بيند به خوابازان کو نترسد ز داور بترس
خرابي و بدنامي آيد ز جورکه دارد دل اهل کشور خراب
رعيت نشايد به بيداد کشترسد پيش بين اين سخن را به غور
مراعات دهقان کن از بهر خويشکه مر سلطنت را پناهند و پشت
مروت نباشد بدي با کسيکه مزدور خوشدل کند کار بيش
شنيدم که خسرو به شيرويه گفتکز او نيکويي ديده باشي بسي
برآن باش تا هرچه نيت کنيدر آن دم که چشمش زديدن بخفت
الا تا نپيچي سر از عدل و راينظر در صلاح رعيت کني
گريزد رعيت ز بيدادگرکه مردم ز دستت نپيچند پاي
دگر گوش مالش به زندان و بندکند نام زشتش به گيتي سمر
درختي خبيث است بيخش برآروگر پند و بندش نيايد بکار
تأمل کنش در عقوبت بسيچو خشم آيدت بر گناه کسي
برو پاس درويش محتاج دارکه سهل است لعل بدخشان شکست
رعيت چو بيخند و سلطان درختکه شاه از رعيت بود تاجدار
مکن تا تواني دل خلق ريشدرخت، اي پسر، باشد از بيخ سخت
اگر جاده‌اي بايدت مستقيموگر مي‌کني مي‌کني بيخ خويش
طبيعت شود مرد را بخرديره پارسايان اميدست و بيم
گر اين هر دو در پادشه يافتيبه اميد نيکي و بيم بدي
که بخشايش آرد بر اميدواردر اقليم و ملکش پنه يافتي
شنيدم که در وقت نزع روانبه اميد بخشايش کردگار
که خاطر نگهدار درويش باشبه هرمز چنين گفت نوشيروان
نياسايد اندر ديار تو کسنه در بند آسايش خويش باش
نيايد به نزديک دانا پسندچو آسايش خويش جويي و بس
نيايد به نزديک دانا پسندشبان خفته و گرگ در گوسفند


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.