شنيدم که فرماندهي دادگر

شنيدم که فرماندهي دادگر شاعر : سعدي قبا داشتي هر دو روي آستر شنيدم که فرماندهي دادگر ز ديباي چيني قبايي بدوز يکي گفتش اي خسرو نيکروز وز اين بگذري زيب و آرايش است بگفت اين قدر ستر و آسايش است که زينت کنم بر خود و تخت و تاج نه از بهر آن مي‌ستانم خراج بمردي کجا دفع دشمن کنم؟ چو همچون زنان حله در تن کنم وليکن خزينه نه تنها مراست مرا هم ز صد گونه آز و هواست نه از بهر آذين و زيور بود خزاين پر از بهر لشکر بود ندارد حدود ولايت نگاه ...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شنيدم که فرماندهي دادگر
شنيدم که فرماندهي دادگر
شنيدم که فرماندهي دادگر

شاعر : سعدي

قبا داشتي هر دو روي آسترشنيدم که فرماندهي دادگر
ز ديباي چيني قبايي بدوزيکي گفتش اي خسرو نيکروز
وز اين بگذري زيب و آرايش استبگفت اين قدر ستر و آسايش است
که زينت کنم بر خود و تخت و تاجنه از بهر آن مي‌ستانم خراج
بمردي کجا دفع دشمن کنم؟چو همچون زنان حله در تن کنم
وليکن خزينه نه تنها مراستمرا هم ز صد گونه آز و هواست
نه از بهر آذين و زيور بودخزاين پر از بهر لشکر بود
ندارد حدود ولايت نگاهسپاهي که خوشدل نباشد ز شاه
ملک باج و ده يک چرا مي‌خورد؟چو دشمن خر روستايي برد
چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟مخالف خرش برد و سلطان خراج
برد مرغ‌دون دانه از پيش مورمروت نباشد بر افتاده زور
به کام دل دوستان برخوريرعيت درخت است اگر پروري
که نادان کند حيف بر خويشتنبه بي‌رحمي از بيخ و بارش مکن
که با زيردستان نگيرند سختکسان برخورند از جواني و بخت
حذر کن ز ناليدنش بر خداياگر زيردستي درآيد ز پاي
به پيکار خون از مشامي ميارچو شايد گرفتن بنرمي ديار
نيرزد که خوني چکد بر زمينبه مردي که ملک سراسر زمين
به سرچشمه‌اي بر به سنگي نبشتشنيدم که جمشيد فرخ سرشت
برفتند چون چشم بر هم زدندبر اين چشمه چون ما بسي دم زدند
وليکن نبرديم با خود به گورگرفتيم عالم به مردي و زور
مرنجانش کو را همين غصه بسچو بر دشمني باشدت دسترس
به از خون او کشته در گردنتعدو زنده سرگشته پيرامنت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.