بر تندرويي خداوند مال | | بناليد درويشي از ضعف حال |
بر او زد به سرباري از طيره بانگ | | نه دينار دادش سيه دل نه دانگ |
سر از غم برآورد و گفت اي شگفت | | دل سائل از جور او خون گرفت |
مگر مينترسد ز تلخي خواست؟ | | توانگر ترش روي، باري، چراست؟ |
براندش بخواري و زجر تمام | | بفرمود کوته نظر تا غلام |
شنيدم که برگشت از او روزگار | | به ناکردن شکر پروردگار |
عطارد قلم در سياهي نهاد | | بزرگيش سر در تباهي نهاد |
نه بارش رها کردو نه بارگير | | شقاوت برهنه نشاندش چو سير |
مشعبد صفت، کيسه و دست پاک | | فشاندش قضا بر سر از فاقه خاک |
بر اين ماجري مدتي برگذشت | | سراپاي حالش دگرگونه گشت |
توانگر دل و دست و روشن نهاد | | غلامش به دست کريمي فتاد |
چنان شاد بودي که مسکين به مال | | به ديدار مسکين آشفته حال |
ز سختي کشيدن قدمهاش سست | | شبانگه يکي بر درش لقمه جست |
که خشنود کن مرد درمنده را | | بفرمود صاحب نظر بنده را |
برآورد بي خويشتن نعرهاي | | چو نزديک بردش ز خوان بهرهاي |
عيان کرده اشکش به ديباجه راز | | شکسته دل آمد بر خواجه باز |
که اشکت ز جور که آمد به روي؟ | | بپرسيد سالار فرخنده خوي |
بر احوال اين پير شوريده بخت | | بگفت اندرونم بشوريد سخت |
خداوند اسباب و املاک و سيم | | که مملوک وي بودم اندر قديم |
کند دست خواهش به درها دراز | | چو کوتاه شد دستش از عز و ناز |
ستم بر کس از گردش دور نيست | | بخنديد وگفت اي پسر جور نيست |
که بردي سر از کبر بر آسمان؟ | | نه آن تند روي است بازارگان |
به روز منش دور گيتي نشاند | | من آنم که آن روزم از در براند |
فرو شست گرد غم از روي من | | نگه کرد باز آسمان سوي من |
گشايد به فضل و کرم ديگري | | خداي ار به حکمت ببندد دري |
بسا کار منعم زبر زير شد | | بسا مفلس بينوا سير شد |