ندانم که گفت اين حکايت به من

ندانم که گفت اين حکايت به من شاعر : سعدي که بوده‌ست فرماندهي در يمن ندانم که گفت اين حکايت به من که در گنج بخشي نظيرش نبود ز نام آوران گوي دولت ربود که دستش چو باران فشاندي درم توان گفت او را سحاب کرم که سودا نرفتي از او بر سرش کسي نام حاتم نبردي برش که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج که چند از مقالات آن باد سنج چو چنگ اندر آن بزم خلقي نواخت شنيدم که جشني ملوکانه ساخت دگر کس ثنا کردن آغاز کرد در ذکر حاتم کسي باز کرد يکي را به خون...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ندانم که گفت اين حکايت به من
ندانم که گفت اين حکايت به من
ندانم که گفت اين حکايت به من

شاعر : سعدي

که بوده‌ست فرماندهي در يمنندانم که گفت اين حکايت به من
که در گنج بخشي نظيرش نبودز نام آوران گوي دولت ربود
که دستش چو باران فشاندي درمتوان گفت او را سحاب کرم
که سودا نرفتي از او بر سرشکسي نام حاتم نبردي برش
که نه ملک دارد نه فرمان نه گنجکه چند از مقالات آن باد سنج
چو چنگ اندر آن بزم خلقي نواختشنيدم که جشني ملوکانه ساخت
دگر کس ثنا کردن آغاز کرددر ذکر حاتم کسي باز کرد
يکي را به خون خوردنش بر گماشتحسد مرد را بر سر کينه داشت
نخواهد به نيکي شدن نام منکه تا هست حاتم در ايام من
به کشتن جوانمرد را پي گرفتبلا جوي راه بني طي گرفت
کز او بوي انسي فراز آمدشجواني به ره پيشباز آمدش
بر خويش برد آن شبش ميهماننکو روي و دانا و شيرين زبان
بد انديش را دل به نيکي ربودکرم کرد و غم خورد و پوزش نمود
که نزديک ما چند روزي بپاينهادش سحر بوسه بر دست و پاي
که در پيش دارم مهمي عظيمبگفتا نيارم شد اين جا مقيم
چو ياران يکدل بکوشم به جانبگفت ار نهي با من اندر ميان
که دانم جوانمرد را پرده پوشبه من دار گفت، اي جوانمرد، گوش
که فرخنده راي است و نيکو سير؟در اين بوم حاتم شناسي مگر
ندانم چه کين در ميان خاسته‌ست!سرش پادشاه يمن خواسته‌ست
همين چشم دارم ز لطف تو دوستگرم ره نمايي بدان جا که اوست
سر اينک جدا کن به تيغ از تنمبخنديد برنا که حاتم منم
گزندت رسد يا شوي نااميدنبايد که چون صبح گردد سفيد
جوان را برآمد خروش از نهادچو حاتم به آزادگي سر نهاد
گهش خاک بوسيد و گه پاي و دستبه خاک اندر افتاد و بر پاي جست
چو بيچارگان دست بر کش نهادبينداخت شمشير و ترکش نهاد
به نزديک مردان نه مردم، زنمکه گر من گلي بر وجودت زنم
وزان جا طريق يمن بر گرفتدو چشمش ببوسيد و در بر گرفت
بدانست حالي که کاري نکردملک در ميان دو ابروي مرد
چرا سر نبستي به فتراک بر؟بگفتا بيا تا چه داري خبر
نياوردي از ضعف تاب نبرد؟مگر بر تو نام‌آوري حمله کرد
ملک را ثنا گفت و تمکين نهادجوانمرد شاطر زمين بوسه داد
هنرمند و خوش منظر و خوبرويکه دريافتم حاتم نامجوي
به مردانگي فوق خود ديدمشجوانمرد و صاحب خرد ديدمش
به شمشير احسان و فضلم بکشتمرا بار لطفش دو تا کرد پشت
شهنشه ثنا گفت بر آل طيبگفت آنچه ديد از کرمهاي وي
که مهرست بر نام حاتم کرمفرستاده را داد مهري درم
که معني و آوازه‌اش همرهندمر او را سزد گر گواهي دهند


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.