نکردند منشور ايمان قبول | | شنيدم که طي در زمان رسول |
گرفتند از ايشان گروهي اسير | | فرستاد لشکر بشير نذير |
که ناپاک بودند و ناپاکدين | | بفرمود کشتن به شمشير کين |
بخواهيد از اين نامور حاکمم | | زني گفت من دختر حاتمم |
که مولاي من بود از اهل کرم | | کرم کن به جاي من اي محترم |
گشادند زنجيرش از دست و پاي | | به فرمان پيغمبر نيک راي |
که رانند سيلاب خون بي دريغ | | در آن قوم باقي نهادند تيغ |
مرا نيز با جمله گردن بزن | | بزاري به شمشير زن گفت زن |
به تنها و يارانم اندر کمند | | مروت نبينم رهايي ز بند |
به سمع رسول آمد آواز وي | | همي گفت و گريان بر اخوان طي |
که هرگز نکرد اصل و گوهر خطا | | ببخشيدش آن قوم و ديگر عطا |