طلب ده درم سنگ فانيد کرد | | ز بنگاه حاتم يکي پيرمرد |
که پيشش فرستاد تنگي شکر | | ز راوي چنان ياد دارم خبر |
همان ده درم حاجت پير بود | | زن از خيمه گفت اين چه تدبير بود؟ |
بخنديد و گفت اي دلارام حي | | شنيد اين سخن نامبردار طي |
جوانمردي آل حاتم کجاست؟ | | گر او در خور حاجت خويش خواست |
ز دوران گيتي نيايد مگر | | چو حاتم به آزاد مردي دگر |
نهد همتش بر دهان سال | | ابوبکر سعد آن که دست نوال |
به سعيت مسلماني آباد باد | | رعيت پناها دلت شاد باد |
ز عدلت بر اقليم يونان و روم | | سرافرازد اين خاک فرخنده بوم |
نبردي کس اندر جهان نام طي | | چو حاتم، اگر نيستي کام وي |
تو را هم ثنا ماند و هم ثواب | | ثنا ماند از آن نامور در کتاب |
تو را سعي و جهد از براي خداست | | که حاتم بدان نام و آوازه خواست |
وصيت همين يک سخن بيش نيست | | تکلف بر مرد درويش نيست |
ز تو خير ماند ز سعدي سخن | | که چندان که جهدت بود خير کن |