يکي را خري در گل افتاده بود شاعر : سعدي ز سوداش خون در دل افتاده بود يکي را خري در گل افتاده بود فرو هشته ظلمت بر آفاق ذيل بيابان و باران و سرما و سيل سقط گفت و نفرين و دشنام داد همه شب در اين غصه تا بامداد نه سلطان که اين بوم و برزان اوست نه دشمن برست از زبانش نه دوست در آن حال منکر بر او برگذشت قضا را خداوند آن پهن دشت نه صبر شنيدن، نه روي جواب شنيد اين سخنهاي دور از صواب که سوداي اين بر من از بهر چيست؟ به چشم سياست در او بنگريست...