چنين نقل دارم ز مردان راه
چنين نقل دارم ز مردان راه
شاعر : سعدي
فقيران منعم، گدايان شاه چنين نقل دارم ز مردان راه در مسجدي ديد و آواز داد که پيري به در يوزه شد بامداد که چيزي دهندت، بشوخي مايست يکي گفتش اين خانهي خلق نيست که بخشايشش نيست بر حال کس؟ بدو گفت کاين خانه کيست پس خداوند خانه خداوند ماست بگفتا خموش، اين چه لفظ خطاست به سوز از جگر نعرهاي بر کشيد نگه کرد و قنديل و محراب ديد دريغ است محروم از اين در شدن که حيف است از اين جا فراتر شدن چرا از در حق شوم زردروي؟ نرفتم به محرومي از هيچ کوي که دانم نگردم تهيدست باز هم اين جا کنم دست خواهش دراز چو فرياد خواهان برآورده دست شنيدم که سالي مجاور نشست تپيدن گرفت از ضعيفيش دل شبي پاي عمرش فرو شد به گل رمق ديد از او چون چراغ سحر سحر برد شخصي چراغش به سر و من دق باب الکريم انفتح هميگفت غلغل کنان از فرح که نشنيدهام کيمياگر ملول طلبکار بايد صبور و حمول که باشد که روزي مسي زر کنند چه زرها به خاک سيه در کنند نخواهي خريدن به از ياد دوست زر از بهر چيزي خريدن نکوست دگر غمگساري به چنگ آيدت گر از دلبري دل به تنگ آيدت به آب دگر آتشش باز کش مبر تلخ عيشي ز روي ترش به اندک دل آزار ترکش مگير ولي گر به خوبي ندارد نظير که داني که بي او توان ساختن توان از کسي دل بپرداختن