شنيدم که پيري شبي زنده داشت شاعر : سعدي سحر دست حاجت به حق برفراشت شنيدم که پيري شبي زنده داشت که بي حاصلي، رو سر خويش گير يکي هاتف انداخت در گوش پير به خواري برو يا بزاري بايست بر اين در دعاي تو مقبول نيست مريدي ز حالش خبر يافت، گفت شب ديگر از ذکر و طاعت نخفت به بي حاصلي سعي چندين مبر چو ديدي کزان روي بستهست در به حسرت بباريد و گفت اي غلام به ديباجه بر اشک ياقوت فام از اين ره، که راهي دگر ديدمي به نوميدي آنگه بگرديدمي که من...