قضا را من و پيري از فارياب شاعر : سعدي رسيديم در خاک مغرب به آب قضا را من و پيري از فارياب به کشتي و درويش بگذاشتند مرا يک درم بود برداشتند که آن ناخدا ناخدا ترس بود سياهان براندند کشتي چو دود بر آن گريه قهقه بخنديد و گفت مرا گريه آمد ز تيمار جفت مرا آن کس آرد که کشتي برد مخور غم براي من اي پر خرد خيال است پنداشتم يا به خواب بگسترد سجاده بر روي آب نگه بامدادان به من کرد و گفت ز مدهوشيم ديده آن شب نخفت تو را کشتي آورد و ما را...