قضا را من و پيري از فارياب

قضا را من و پيري از فارياب شاعر : سعدي رسيديم در خاک مغرب به آب قضا را من و پيري از فارياب به کشتي و درويش بگذاشتند مرا يک درم بود برداشتند که آن ناخدا ناخدا ترس بود سياهان براندند کشتي چو دود بر آن گريه قهقه بخنديد و گفت مرا گريه آمد ز تيمار جفت مرا آن کس آرد که کشتي برد مخور غم براي من اي پر خرد خيال است پنداشتم يا به خواب بگسترد سجاده بر روي آب نگه بامدادان به من کرد و گفت ز مدهوشيم ديده آن شب نخفت تو را کشتي آورد و ما را...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قضا را من و پيري از فارياب
قضا را من و پيري از فارياب
قضا را من و پيري از فارياب

شاعر : سعدي

رسيديم در خاک مغرب به آبقضا را من و پيري از فارياب
به کشتي و درويش بگذاشتندمرا يک درم بود برداشتند
که آن ناخدا ناخدا ترس بودسياهان براندند کشتي چو دود
بر آن گريه قهقه بخنديد و گفتمرا گريه آمد ز تيمار جفت
مرا آن کس آرد که کشتي بردمخور غم براي من اي پر خرد
خيال است پنداشتم يا به خواببگسترد سجاده بر روي آب
نگه بامدادان به من کرد و گفتز مدهوشيم ديده آن شب نخفت
تو را کشتي آورد و ما را خدايعجب ماندي اي يار فرخنده راي؟
که ابدال در آب و آتش روند؟چرا اهل دعوي بدين نگروند
نگه داردش مادر مهرور؟نه طفلي کز آتش ندارد خبر
شب و روز در عين حفظ حقندپس آنان که در وجد مستغرقند
چو تابوت موسي ز غرقاب نيلنگه دارد از تاب آتش خليل
نترسد وگر دجله پهناورستچو کودک به دست شناور برست
چو مردان که بر خشک تردامني؟تو بر روي دريا قدم چون زني


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط