وگرنه ره عافيت پيش گير | | اگر مرد عشقي کم خويش گير |
که باقي شوي گر هلاکت کند | | مترس از محبت که خاکت کند |
مگر حال بروي بگردد نخست | | نرويد نبات از حبوب درست |
که از دست خويشت رهايي دهد | | تو را با حق آن آشنايي دهد |
وز اين نکته جز بي خود آگاه نيست | | که تا با خودي در خودت راه نيست |
سماع است اگر عشق داري و شور | | نه مطرب که آواز پاي ستور |
که او چون مگس دست بر سر نزد | | مگس پيش شوريده دل پر نزد |
به آواز مرغي بنالد فقير | | نه بم داند آشفته سامان نه زير |
وليکن نه هر وقت بازست گوش | | سراينده خود مينگردد خموش |
بر آواز دولاب مستي کنند | | چو شوريدگان مي پرستي کنند |
چو دولاب بر خود بگريند زار | | به چرخ اندر آيند دولاب وار |
چو طاقت نماند گريبان درند | | به تسليم سر در گريبان برند |
که غرق است از آن ميزند پا و دست | | مکن عيب درويش مدهوش مست |
مگر مستمع را بدانم که کيست | | نگويم سماع اي برادر که چيست |
فرشته فرو ماند از سير او | | گر از برج معني پرد طير او |
قوي تر شود ديوش اندر دماغ | | وگر مرد لهوست و بازي و لاغ |
به آواز خوش خفته خيزد، نه مست | | چه مرد سماع است شهوت پرست؟ |
نه هيزم که نشکافدش جز تبر | | پريشان شود گل به باد سحر |
وليکن چه بيند در آيينه کور؟ | | جهان پر سماع است و مستي و شور |
که چونش به رقص اندر آرد طرب؟ | | نبيني شتر بر نواي عرب |
اگر آدمي را نباشد خرست | | شتر را چو شور طرب در سرست |