که جنگاور و شوخ و عيار بود | | مرا در سپاهان يکي يار بود |
بر آتش دل خصم از او چون کباب | | مدامش به خون دست و خنجر خضاب |
ز پولاد پيکانش آتش نجست | | نديدمش روزي که ترکش نبست |
ز هولش به شيران در افتاده شور | | دلاور به سرپنجهي گاوزور |
که عذرا به هر يک دو انداختي | | به دعوي چنان ناوک انداختي |
که پيکان او در سپرهاي جفت | | چنان خار در گل نديدم که رفت |
که خود و سرش را نه در هم سرشت | | نزد تارک جنگجويي به خشت |
به کشتن چه گنجشک پيشش چه مرد | | چو گنجشک روز ملخ در نبرد |
امانش ندادي به تيغ آختن | | گرش بر فريدون بدي تاختن |
فرو برده چنگال در مغز شير | | پلنگانش از زور سرپنجه زير |
وگر کوه بودي بکندي ز جاي | | گرفتي کمربند جنگ آزماي |
گذر کردي از مرد و بر زين زدي | | زره پوش را چون تبرزين زدي |
دوم در جهان کس شنيد آدمي | | نه در مردي او را نه در مردمي |
که با راست طبعان سري داشتي | | مرا يک دم از دست نگذاشتي |
که بيشم در آن بقعه روزي نبود | | سفر ناگهم زان زمين در ربود |
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام | | قضا نقل کرد از عراقم به شام |
به رنج و به راحت، به اميد و بيم | | مع القصه چندي ببودم مقيم |
کشيد آرزومندي خانهام | | دگر پر شد از شام پيمانهام |
که بازم گذر بر عراق اوفتاد | | قضا را چنان اتفاق اوفتاد |
به دل برگذشت آن هنر پيشهام | | شبي سر فرو شد به انديشهام |
که بودم نمک خورده از دست مرد | | نمک ريش ديرينهام تازه کرد |
به مهرش طلبکار و خواهان شدم | | به ديدار وي در سپاهان شدم |
خدنگش کمان، ارغوانش زرير | | جوان ديدم از گردش دهر، پير |
دوان آبش از برف پيري به روي | | چو کوه سپيدش سر از برف موي |
سر دست مرديش بر تافته | | فلک دست قوت بر او يافته |
سر ناتواني به زانو برش | | بدر کرده گيتي غرور از سرش |
چه فرسوده کردت چو روباه پير؟ | | بدو گفتم اي سرور شير گير |
بدر کردم آن جنگجويي ز سر | | بخنديد کز روز جنگ تتر |
گرفته علمها چو آتش در آن | | زمين ديدم از نيزه چو نيستان |
چو دولت نباشد تهور چه سود؟ | | بر انگيختم گرد هيجا چو دود |
به رمح از کف انگشتري بردمي | | من آنم که چون حمله آوردمي |
گرفتند گردم چو انگشتري | | ولي چون نکرد اخترم ياوري |
که نادان کند با قضا پنجه تيز | | غنيمت شمردم طريق گريز |
چو ياري نکرد اختر روشنم؟ | | چه ياري کند مغفر و جوشنم |
به بازو در فتح نتوان شکست | | کليد ظفر چون نباشد به دست |
در آهن سر مرد و سم ستور | | گروهي پلنگ افگن پيل زور |
زره جامه کرديم و مغفر کلاه | | همان دم که ديديم گرد سپاه |
چو باران بلالک فرو ريختيم | | چو ابر اسب تازي برانگيختيم |
تو گفتي زدند آسمان بر زمين | | دو لشکر به هم بر زدند از کمين |
به هر گوشه برخاست طوفان مرگ | | ز باريدن تير همچو تگرگ |
کمند اژدهاي دهن کرده باز | | به صيد هزبران پرخاش ساز |
چو انجم در او برق شمشير و خود | | زمين آسمان شد ز گرد کبود |
پياده سپر در سپر بافتيم | | سواران دشمن چو دريافتيم |
چو دولت نبد روي بر تافتيم | | به تير و سنان موي بشکافتيم |
چو بازوي توفيق ياري نکرد؟ | | چه زور آورد پنجهي جهد مرد |
که کين آوري ز اختر تند بود | | نه شمشير کنداوران کند بود |
نيامد جز آغشته خفتان به خون | | کس از لشکر ما ز هيجا برون |
فتاديم هر دانهاي گوشهاي | | چو صد دانه مجموع در خوشهاي |
چو ماهي که با جوشن افتد به شست | | به نامردي از هم بداديم دست |
که گفتم بدوزند سندان به تير | | کسان را نشد ناوک اندر حرير |
سپر پيش تير قضا هيچ بود | | چو طالع ز ما روي بر پيچ بود |
که بي بخت کوشش نيرزد دو جو | | از اين بوالعجبتر حديثي شنو |