يکي را تب آمد ز صاحبدلان

يکي را تب آمد ز صاحبدلان شاعر : سعدي کسي گفت شکر بخواه از فلان يکي را تب آمد ز صاحبدلان به از جور روي ترش بردنم بگفت اي پسر تلخي مردنم که روي از تکبر بر او سر که کرد شکر عاقل از دست آن کس نخورد که تمکين تن نور جان کاهدت مرو از پي هرچه دل خواهدت اگر هوشمندي عزيزش مدار کند مرد را نفس اماره خوار ز دوران بسي نامرادي بري اگر هرچه باشد مرادت خوري مصيبت بود روز نايافتن تنور شکم دم بدم تافتن چو وقت فراخي کني معده تنگ به تنگي بريزاندت...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يکي را تب آمد ز صاحبدلان
يکي را تب آمد ز صاحبدلان
يکي را تب آمد ز صاحبدلان

شاعر : سعدي

کسي گفت شکر بخواه از فلانيکي را تب آمد ز صاحبدلان
به از جور روي ترش بردنمبگفت اي پسر تلخي مردنم
که روي از تکبر بر او سر که کردشکر عاقل از دست آن کس نخورد
که تمکين تن نور جان کاهدتمرو از پي هرچه دل خواهدت
اگر هوشمندي عزيزش مدارکند مرد را نفس اماره خوار
ز دوران بسي نامرادي برياگر هرچه باشد مرادت خوري
مصيبت بود روز نايافتنتنور شکم دم بدم تافتن
چو وقت فراخي کني معده تنگبه تنگي بريزاندت روي رنگ
وگر در نيابد کشد بار غمکشد مرد پرخواره بار شکم
شکم پيش من تنگ بهتر که دلشکم بنده بسيار بيني خجل


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط