فرو خواست رفت آفتابش به کوه | | يکي سلطنت ران صاحب شکوه |
که در دوده قايم مقامي نداشت | | به شيخي در آن بقعه کشور گذاشت |
دگر ذوق در کنج خلوت نديد | | چو خلوت نشين کوس دولت شنيد |
دل پردلان زو رميدن گرفت | | چپ و راست لشکر کشيدن گرفت |
که با جنگجويان طلب کرد جنگ | | چنان سخت بازو شد و تيز چنگ |
دگر جمع گشتند و هم راي و پشت | | ز قوم پراگنده خلقي بکشت |
که عاجز شد از تيرباران و سنگ | | چنان در حصارش کشيدند تنگ |
که صعبم فرومانده، فرياد رس | | بر نيکمردي فرستاد کس |
نه در هر وغايي بود دستگير | | به همت مدد کن که شمشير و تير |
چرا نيم ناني نخورد و نخفت؟ | | چو بشنيد عابد بخنديد و گفت |
که گنج سلامت به کنج اندرست | | ندانست قارون نعمت پرست |