يکي سلطنت ران صاحب شکوه

يکي سلطنت ران صاحب شکوه شاعر : سعدي فرو خواست رفت آفتابش به کوه يکي سلطنت ران صاحب شکوه که در دوده قايم مقامي نداشت به شيخي در آن بقعه کشور گذاشت دگر ذوق در کنج خلوت نديد چو خلوت نشين کوس دولت شنيد دل پردلان زو رميدن گرفت چپ و راست لشکر کشيدن گرفت که با جنگجويان طلب کرد جنگ چنان سخت بازو شد و تيز چنگ دگر جمع گشتند و هم راي و پشت ز قوم پراگنده خلقي بکشت که عاجز شد از تيرباران و سنگ چنان در حصارش کشيدند تنگ که صعبم فرومانده، فرياد...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يکي سلطنت ران صاحب شکوه
يکي سلطنت ران صاحب شکوه
يکي سلطنت ران صاحب شکوه

شاعر : سعدي

فرو خواست رفت آفتابش به کوهيکي سلطنت ران صاحب شکوه
که در دوده قايم مقامي نداشتبه شيخي در آن بقعه کشور گذاشت
دگر ذوق در کنج خلوت نديدچو خلوت نشين کوس دولت شنيد
دل پردلان زو رميدن گرفتچپ و راست لشکر کشيدن گرفت
که با جنگجويان طلب کرد جنگچنان سخت بازو شد و تيز چنگ
دگر جمع گشتند و هم راي و پشتز قوم پراگنده خلقي بکشت
که عاجز شد از تيرباران و سنگچنان در حصارش کشيدند تنگ
که صعبم فرومانده، فرياد رسبر نيکمردي فرستاد کس
نه در هر وغايي بود دستگيربه همت مدد کن که شمشير و تير
چرا نيم ناني نخورد و نخفت؟چو بشنيد عابد بخنديد و گفت
که گنج سلامت به کنج اندرستندانست قارون نعمت پرست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط