بگرديدش از شورش عشق حال | | يکي صورتي ديد صاحب جمال |
که شبنم بر ارديبهشتي ورق | | برانداخت بيچاره چندان عرق |
بپرسيد کاين را چه افتاد کار؟ | | گذر کرد بقراط بر وي سوار |
که هرگز خطائي ز دستش نخاست | | کسي گفتش اين عابدي پارساست |
ز صحبت گريزان، ز مردم ستوه | | رود روز و شب در بيابان و کوه |
فرو رفته پاي نظر در گلش | | ربودهست خاطر فريبي دلش |
بگريد که چند از ملامت؟ خموش | | چو آيد ز خلقش ملامت به گوش |
که فريادم از علتي دور نيست | | مگوي اربنالم که معذور نيست |
دل آن ميربايد که اين نقش بست | | نه اين نقش دل ميربايد ز دست |
کهنسال پروردهي پخته راي | | شنيد اين سخن مرد کار آزماي |
نه با هر کسي هرچه گويي رود | | بگفت ارچه صيت نکويي رود |
که شوريده را دل بيغما ربود؟ | | نگارنده را خو همين نقش بود |
که در صنع ديدن چه بالغ چه خرد | | چرا طفل يک روزه هوشش نبرد؟ |
که در خوبرويان چين و چگل | | محقق همان بيند اندر ابل |
فرو هشته بر عارضي دل فريب | | نقابي است هر سطر من زين کتيب |
چو در پرده معشوق و در ميغ ماه | | معاني است در زير حرف سياه |
که دارد پس پرده چندين جمال | | در اوقات سعدي نگنجد ملال |
جو آتش در او روشنايي و سوز | | مرا کاين سخنهاست مجلس فروز |
کز اين آتش پارسي در تبند | | نرنجم ز خصمان اگر برتپند |