اگر خداي پرستي هواپرست مباش | | گناه کردن پنهان به از عبادت فاش |
که دوستان خدا ممکناند در او باش | | به عين عجب و تکبر نگه به خلق مکن |
که ملک روي زمين پيششان نيرزد لاش | | برين زمين که تو بيني ملوک طبعانند |
مثال چشمهي خورشيد و ديدهي خفاش | | به چشم کوته اغيار درنميآيند |
قفا خورند و نجويند با کسي پر خاش | | کرم کنند و نبينند بر کسي منت |
نه دست کفچه کنند از براي کاسهي آش | | ز ديگدان ليمان چو دود بگريزند |
که ذکر دوست توان کرد يا حساب قماش | | دل از محبت دنيا و آخرت خالي |
ميان خلق به رندي و لاابالي فاش | | به نيکمردي در حضرت خداي، قبول |
که از ميان تهي بانگ ميکند خشخاش | | قدم زنند بزرگان دين و دم نزنند |
که سر گران نکند بر قلند قلاش | | کمال نفس خردمند نيکبخت آنست |
نظر به حسن معادست نه به حسن معاش | | مقام صالح و فاجر هنوز پيدا نيست |
تو نيز جامهي ازرق بپوش و سر بتراش | | اگر ز مغز حقيقت به پوست خرسندي |
کمر به خدمت سلطان ببند و صوفي باش | | مراد اهل طريقت لباس ظاهر نيست |
تو نيز در قدم بندگان او ميپاش | | وز آنچه فيض خداوند بر تو ميپاشد |
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش | | چون دور دور تو باشد مراد خلق بده |
چنانکه بر در گرمابه ميکند نقاش | | نه صورتيست مزخرف عبادت سعدي |
فرو گذاشته بر روي شاهد جماش | | که برقعيست مرصع به لعل و مرواريد |