شبي در خرقه رندآسا، گذر کردم به ميخانه
شبي در خرقه رندآسا، گذر کردم به ميخانه
شاعر : سعدي
ز عشرت ميپرستان را، منور بود کاشانه شبي در خرقه رندآسا، گذر کردم به ميخانه که تا قصر دماغ ايمن بود ز آواز بيگانه ز خلوتگاه رباني، وثاقي در سراي دل به نافرزانگي گفتند کاول مرد فرزانه چو ساقي در شراب آمد، به نوشانوش در مجلس که من پيرامن شمعش، نيارد بود پروانه به تندي گفتم آري من، شراب از مجلسي خوردم به گوش همتش ديگر، کي آيد شعر و افسانه دلي کز عالم وحدت، سماع حق شنيدست او مرا پيري خراباتي، جوابي داد مردانه گمان بردم که طفلانند وز پيري سخن گفتم تو اندر صومعش ديدي و ما در کنج ميخانه که نور عالم علوي، فرا هر روزني تابد چه پيري عابد زاهد، چه رند مست ديوانه کسي کامد درين خلوت، به يکرنگي هويدا شد چو اندر قفل گردون زد کليد صبح دندانه گشادند از درون جان در تحقيق سعدي را