غلام همت آنم که دل بر او ننهاد | | جهان بر آب نهادست و زندگي بر باد |
که بازماند ازو در جهان به نيکي ياد | | جهان نماند و خرم روان آدميي |
زمين سخت نگه کن چو مينهي بنياد | | سراي دولت باقي نعيم آخرت است |
همي برآورد از بيخ قامت شمشاد | | کدام عيش درين بوستان که باد اجل |
چراغ عمر نهادست بر دريچهي باد | | وجود عاريتي خانهايست بر ره سيل |
بهارگاه و خزان باشد و دي و مرداد | | بسي برآيد و بيما فرو رود خورشيد |
پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد | | برين چه ميگذرد دل منه که دجله بسي |
ورت ز دست نيايد، چو سرو باش آزاد | | گرت ز دست برآيد، چو نخل باش کريم |
سپهر مجد و معالي جهان دانش و داد | | نگويمت به تکلف فلان دولت و دين |
خدات در نفس آخرين بيامرزاد | | يکي دعا کنمت بيرعونت از سر صدق |
به سالها چو تو فرزند نيکبخت نزاد | | تو آن برادر صاحبدلي که مادر دهر |
به يمن تو در اقبال بر جهان بگشاد | | به روزگار تو ايام دست فتنه ببست |
بسست خلق جهان را که از تو نيک افتاد | | دليل آنکه تو را از خداي نيک افتد |
کسي که برگ قيامت ز پيش نفرستاد | | بسي به ديدهي حسرت ز پس نگاه کند |
که دانم از پس مرگم کني به نيکي ياد | | همين نصيحت من پيش گير و نيکي کن |
ببرد گوي سعادت که صرف کرد و بداد | | نداشت چشم بصيرت که گرد کرد و نخورد |