کان تکيه باد بود که بر مستعار کرد | | ما اعتماد بر کرم مستعان کنيم |
بيدولت آنکه بر همه هيچ اختيار کرد | | بعد از خداي هرچه پرستند هيچ نيست |
الا کسي که در ازلش بخت يار کرد | | وين گوي دولتست که بيرون نميبرد |
چون هرچه بودنيست قضا کردگار کرد | | بيچاره آدمي چه تواند به سعي و رنج |
بدبخت و نيک بخت و گرامي و خوار کرد | | او پادشاه و بنده و نيک و بد آفريد |
چون صبح در بسيط زمين انتشار کرد | | سعدي به هر نفس که برآورد چون سحر |
در گوش دل نصيحت او گوشوار کرد | | هر بندهاي که خاتم دولت به نام اوست |
هر شاعري که مدح ملوک ديار کرد | | بالا گرفت و دولت والا اميد داشت |
سعدي که شکر نعمت پروردگار کرد | | شايد که التماس کند خلعت مزيد |
يا کيست آنکه شکر يکي از هزار کرد؟ | | فضل خداي را که تواند شمار کرد؟ |
چندين هزار صورت الوان نگار کرد | | آن صانع قديم که بر فرش کائنات |
از بهر عبرت نظر هوشيار کرد | | ترکيب آسمان و طلوع ستارگان |
خورشيد و ماه و انجم و ليل و نهار کرد | | بحر آفريد و بر و درختان و آدمي |
اسباب راحتي که نشايد شمار کرد | | الوان نعمتي که نشايد سپاس گفت |
احمال منتي که فلک زير بار کرد | | آثار رحمتي که جهان سر به سر گرفت |
وز قطره دانهاي درر شاهوار کرد | | از چوب خشک ميوه و در ني شکر نهاد |
تا فرش خاک بر سر آب استوار کرد | | مسمار کوهسار به نطع زمين بدوخت |
بستان ميوه و چمن و لالهزار کرد | | اجزاي خاک مرده، به تأثير آفتاب |
شاخ برهنه پيرهن نوبهار کرد | | اين آب داد بيخ درختان تشنه را |
تا کيست کو نظر ز سر اعتبار کرد | | چندين هزار منظر زيبا بيافريد |
هر بلبلي که زمزمه بر شاخسار کرد | | توحيدگوي او نه بني آدمند و بس |
حيران بماند هر که درين افتکار کرد | | شکر کدام فضل به جاي آورد کسي؟ |
يا عقل ارجمند که با روح يار کرد | | گويي کدام؟ روح که در کالبد دميد |
از غايت کرم که نهان و آشکار کرد | | لالست در دهان بلاغت زبان وصف |
جان در رهش دريغ نباشد نثار کرد | | سر چيست تا به طاعت او بر زمين نهند؟ |
ما را به حسن عاقبت اميدوار کرد | | بخشندهاي که سابقهي فضل و رحمتش |
فردوس جاي مردم پرهيزگار کرد | | پرهيزگار باش که دادار آسمان |
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد | | نابرده رنح گنج ميسر نميشود |
دانه نکاشت ابله و دخل انتظار کرد | | هر کو عمل نکرد و عنايت اميد داشت |
جاي نشست نيست ببايد گذار کرد | | دنيا که جسر آخرتش خواند مصطفي |
اين جاي رفتنست و نشايد قرار کرد | | دارالقرار خانهي جاويد آدميست |
خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد | | چند استخوان که هاون دوران روزگار |
عادل برفت و نام نکو يادگار کرد | | ظالم بمرد و قاعدهي زشت از او بماند |
محبوبش آرزوي دل اندر کنار کرد | | عيسي به عزلت از همه عالم کناره جست |
بازي رکيک بود که موشي شکار کرد | | قارون ز دين برآمد و دنيا برو نماند |