اين منتي بر اهل زمين بود از آسمان

اين منتي بر اهل زمين بود از آسمان شاعر : سعدي وين رحمت خداي جهان بود بر جهان اين منتي بر اهل زمين بود از آسمان گردن نهاده بر خط و فرمان ايلخان تا گرد نان روي زمين منزجر شدند آمد به تيغ حادثه درباره‌ي امان اقصاي بر و بحر به تأييد عدل او گل با شکفتن آمد و بلبل به بوستان بوي چمن برآمد و برف جبل گداخت و آن روزگار رفت که گرگي کند شبان آن دور شد که ناخن درنده تيز بود فرماندهي گمارد بر خلق مهربان بر بقعه‌اي که چشم ارادت کند خداي از قيروان...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اين منتي بر اهل زمين بود از آسمان
اين منتي بر اهل زمين بود از آسمان
اين منتي بر اهل زمين بود از آسمان

شاعر : سعدي

وين رحمت خداي جهان بود بر جهاناين منتي بر اهل زمين بود از آسمان
گردن نهاده بر خط و فرمان ايلخانتا گرد نان روي زمين منزجر شدند
آمد به تيغ حادثه درباره‌ي اماناقصاي بر و بحر به تأييد عدل او
گل با شکفتن آمد و بلبل به بوستانبوي چمن برآمد و برف جبل گداخت
و آن روزگار رفت که گرگي کند شبانآن دور شد که ناخن درنده تيز بود
فرماندهي گمارد بر خلق مهربانبر بقعه‌اي که چشم ارادت کند خداي
از قيروان سپاه کشد تا به قيروانشاهي که عرض لشکر منصور اگر دهد
از هم بيوفتند ثريا و فرقدانگر تاختن به لشکر سياره آورد
چيپال هند و سند به گردن کشد قلانسلطان روم و روس به منت دهد خراج
ننوشته‌اند در همه شهنامه داستانملکي بدين مسافت و حکمي برين نسق
بل کمترينه بنده‌ي تو پادشه نشاناي پادشاه مشرق و مغرب به اتفاق
کاندر حساب عقل نيايد شمار آنحق را به روزگار تو بر خلق منتيست
کز هيبت تو پشت بدادند چون کماندر روي دشمنان تو تيري بيوفتاد
بنهاد مدعي سر و بر سر نهاد جانهر که به بندگيت کمر بست تاج يافت
باطل خيال بست و خلاف آمدش گمانبا شير پنجه کردن روبه نه راي بود
گر سر به بندگي بنهادي بر آستانسر بر سنان نيزه نکرديش روزگار
از پيش باز، باز نيايد به آشيانگنجشک را که دانه‌ي روزي تمام شد
بگذار تا درشت بيوبارد استخواننفس درنده، پند خردمند نشنود
الا کسي که خود بزند سينه بر سنانگردون سنان قهر به باطل نمي‌زند
بر بام آسمان نتوان شد به نردباناقبال نانهاده به کوشش نمي‌دهند
بي‌شرطه خاک بر سر ملاح و بادبانبخت بلند بايد و پس کتف زورمند
انديشه کن تقلب دوران آسماناي پادشاه روي زمين دور از آن تست
کاين باغ عمر گاه بهارست و گه خزانبيخي نشان که دولت باقيت بردهد
هر مدتي زمين به يکي مي‌دهد زمانهر نوبتي نظر به يکي مي‌کند سپهر
خرم تني که زنده کند نام جاودانچون کام جاودان متصور نمي‌شود
مزدور دشمنست تو بر دوستان فشاننادان که بخل مي‌کند و گنج مي‌نهد
اندر دل وي افکن و بر دست وي برانيارب تو هرچه راي صوابست و فعل خير
کز پارس مي‌برند به تاتارش ارمغانآهوي طبع بنده چنين مشک مي‌دهد
مردم نمي‌برند که خود مي‌رود روانبيهوده در بسيط زمين اين سخن نرفت
تا عيب نشمرند بزرگان خرده‌دانسعدي دلاوري و زبان‌آوري مکن
بسيار زر که مس به درآيد ز امتحانگر در عراق نقد تو را بر محک زنند
داند که بوي خوش نتوان داشتن نهانليکن به حکم آنکه خداوند معرفت
فکر از دلم چو لاله به در مي‌کند زبانگر چون بنفشه سر به سخن برنمي‌کنم
تا چون شکوفه پر زر سرخم کني دهانچون غنچه عاقبت لبم از يکدگر برفت
تا آن زمان که پير شوي دولتت جوانيارب دعاي پير و جوانت رفيق باد
چون پاي در رکاب کني بخت هم عناندست ملوک، لازم فتراک دولتت
فرمانرواي عالم و علامه‌ي جهاندر اهتمام صاحب صدر بزرگوار
جانب نگاه‌دار خداي و خدايگاناکفي الکفاة روي زمين شمس ملک و دين
قدر مهان روي زمين پيش او مهانصدر جهان و صاحب صاحبقران که هست
با بحر کف او خبر کان و اسم کانگر مقتضي نحو نبودي نگفتمي
ليکن رواست نظم لالي به ريسماننظم مديح او نه به اندازه‌ي منست
وي سايه‌ي خداي بسي سالها بماناي آفتاب ملک، بسي روزها بتاب
ز آواز بلبلان غزل‌گوي مدح‌خوانخالي مباد گلشن خضراي مجلست
دشمن به چوب تا چو دهل مي‌کند فغانتا بر درت به رسم بشارت همي زنند


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.