اميد وصل تو جانم به رقص مي‌آرد

اميد وصل تو جانم به رقص مي‌آرد شاعر : سعدي چو باد صبح که در گردش آورد ريحان اميد وصل تو جانم به رقص مي‌آرد که دل به دست تو گوييست در خم چوگان ز خلق گوي لطافت تو برده‌اي امروز به دست فتح و ظفر گوي دولت از ميدان چنانکه صاحب عادل علاء دولت و دين که هيچ عين نديدست مثل او انسان جمال عالم و انسان عين اهل ادب که تير وهم برون آيد از کمان گمان بروج قصر معاليش از آن رفيع‌ترست که سعي در همه يابي به قدر وسع و توان من اين سخن نه سزاوار قدر او گفتم...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اميد وصل تو جانم به رقص مي‌آرد
اميد وصل تو جانم به رقص مي‌آرد
اميد وصل تو جانم به رقص مي‌آرد

شاعر : سعدي

چو باد صبح که در گردش آورد ريحاناميد وصل تو جانم به رقص مي‌آرد
که دل به دست تو گوييست در خم چوگانز خلق گوي لطافت تو برده‌اي امروز
به دست فتح و ظفر گوي دولت از ميدانچنانکه صاحب عادل علاء دولت و دين
که هيچ عين نديدست مثل او انسانجمال عالم و انسان عين اهل ادب
که تير وهم برون آيد از کمان گمانبروج قصر معاليش از آن رفيع‌ترست
که سعي در همه يابي به قدر وسع و توانمن اين سخن نه سزاوار قدر او گفتم
ولي مبالغه‌ي خويش مي‌کند حسانچو مصطفي که عبارت به فهم وي نرسد
مثال قطره و دجلست و دجله و عمانبضاعت من و بازار علم و حکمت او
که در چگونه به دريا برند و لعل به کانسر خجالتم از پيش برنمي‌آيد
من اين شکر نفرستادمي به خوزستاناگر نه بنده‌نوازي از آن طرف بودي
حکيم راه نشين را چه وقع در يونان؟متاع من که خرد در بلاد فضل و ادب؟
که تره نيز بود بر موايد سلطانوليک با همه جرمم اميد مغفرتست
مرا به صاحب ديوان عزيز شد ديوانمرا قبول شما نام در جهان گسترد
که باد تا به قيامت به دولت آبادانملاذ اهل دل امروز خاندان شماست
ميان اهل مروت که ياد باد فلانز مال و منصب دنيا جز اين نمي‌ماند
که اعتماد بقا را نشايد اين بنيانسراي آخرت آباد کن به حسن عمل
چو برف بر سر کوهست روي در نقصانحيات مانده غنيمت شمر که باقي عمر
بخور ببخش بده اي که مي‌تواني هانبمرد و هيچ نبرد آنکه جمع کرد و نخورد
که رزق خويش به دست تو مي‌خورد مهمانچو خيري از تو به غيري رسد فتوح‌شناس
که ابر گم نکند بر زمين خوش بارانکرم به جاي خردمند کن چو بتواني
که رحمت تو ببخشد هزار ازين عصيانسخن دراز کشيدم به اعتماد قبول
نه مرکبيست که بازش توان کشيد عنانمرا که طبع سخنگوي در حديث آمد
که مي‌رود به سرم از تنور دل طوفاناگر سفينه‌ي شعرم روان بود نه عجب
مگر به شرطه‌ي اقبالت اوفتم به کرانتو کوه جودي و من در ميان ورطه‌ي فقر
دوام دولت دنيا و ختم بر ايماندو چيز خواهمت از کردگار فرد عزيز
که دير سال بماند تو ديرسال بمانخلاف نيست در آثار بر و معروفت
تنت درست و اميدت روا و حکم روانفلک مساعد و اقبال يار و بخت قرين
که ماه روي تو ما را بسوخت چون کتانتو را که گفت که برقع برافکن اي فتان
ز شرم چون تو پريزاده مي‌رود پنهانپري که در همه عالم به حسن موصوفست
هزار دل ببري زينهار ازين دستانبه دستهاي نگارين چو در حديث آبي
کسم به حسن تو اي دلستان نداد نشاندل از جفاي تو گفتم به ديگري بدهم
به راستي که ز چشمش بيوفتد مرجانلبان لعل تو با هر که در حديث آيد
دواي درد منست آن دهان مرهم داناگر هزار جراحت کني تو بر دل ريش
من از تعجب انگشت فکر بر دندانعوام خلق به انگشت مي‌نمايندم
ز حادثات قران در حمايت قرآنز نائبات قضا در پناه بارخداي
به بوم حادثه بوم مخالفان ويرانهماي معدلتت سايه کرده بر سر خلق
اميد هست به تحسين و گوش بر احسانبدين دو مصرع آخر که ختم خواهم کرد
وزين دو درگذري کل من عليها فاندو چيز حاصل عمرست نام نيک و ثواب


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط