چو باد صبح که در گردش آورد ريحان | | اميد وصل تو جانم به رقص ميآرد |
که دل به دست تو گوييست در خم چوگان | | ز خلق گوي لطافت تو بردهاي امروز |
به دست فتح و ظفر گوي دولت از ميدان | | چنانکه صاحب عادل علاء دولت و دين |
که هيچ عين نديدست مثل او انسان | | جمال عالم و انسان عين اهل ادب |
که تير وهم برون آيد از کمان گمان | | بروج قصر معاليش از آن رفيعترست |
که سعي در همه يابي به قدر وسع و توان | | من اين سخن نه سزاوار قدر او گفتم |
ولي مبالغهي خويش ميکند حسان | | چو مصطفي که عبارت به فهم وي نرسد |
مثال قطره و دجلست و دجله و عمان | | بضاعت من و بازار علم و حکمت او |
که در چگونه به دريا برند و لعل به کان | | سر خجالتم از پيش برنميآيد |
من اين شکر نفرستادمي به خوزستان | | اگر نه بندهنوازي از آن طرف بودي |
حکيم راه نشين را چه وقع در يونان؟ | | متاع من که خرد در بلاد فضل و ادب؟ |
که تره نيز بود بر موايد سلطان | | وليک با همه جرمم اميد مغفرتست |
مرا به صاحب ديوان عزيز شد ديوان | | مرا قبول شما نام در جهان گسترد |
که باد تا به قيامت به دولت آبادان | | ملاذ اهل دل امروز خاندان شماست |
ميان اهل مروت که ياد باد فلان | | ز مال و منصب دنيا جز اين نميماند |
که اعتماد بقا را نشايد اين بنيان | | سراي آخرت آباد کن به حسن عمل |
چو برف بر سر کوهست روي در نقصان | | حيات مانده غنيمت شمر که باقي عمر |
بخور ببخش بده اي که ميتواني هان | | بمرد و هيچ نبرد آنکه جمع کرد و نخورد |
که رزق خويش به دست تو ميخورد مهمان | | چو خيري از تو به غيري رسد فتوحشناس |
که ابر گم نکند بر زمين خوش باران | | کرم به جاي خردمند کن چو بتواني |
که رحمت تو ببخشد هزار ازين عصيان | | سخن دراز کشيدم به اعتماد قبول |
نه مرکبيست که بازش توان کشيد عنان | | مرا که طبع سخنگوي در حديث آمد |
که ميرود به سرم از تنور دل طوفان | | اگر سفينهي شعرم روان بود نه عجب |
مگر به شرطهي اقبالت اوفتم به کران | | تو کوه جودي و من در ميان ورطهي فقر |
دوام دولت دنيا و ختم بر ايمان | | دو چيز خواهمت از کردگار فرد عزيز |
که دير سال بماند تو ديرسال بمان | | خلاف نيست در آثار بر و معروفت |
تنت درست و اميدت روا و حکم روان | | فلک مساعد و اقبال يار و بخت قرين |
که ماه روي تو ما را بسوخت چون کتان | | تو را که گفت که برقع برافکن اي فتان |
ز شرم چون تو پريزاده ميرود پنهان | | پري که در همه عالم به حسن موصوفست |
هزار دل ببري زينهار ازين دستان | | به دستهاي نگارين چو در حديث آبي |
کسم به حسن تو اي دلستان نداد نشان | | دل از جفاي تو گفتم به ديگري بدهم |
به راستي که ز چشمش بيوفتد مرجان | | لبان لعل تو با هر که در حديث آيد |
دواي درد منست آن دهان مرهم دان | | اگر هزار جراحت کني تو بر دل ريش |
من از تعجب انگشت فکر بر دندان | | عوام خلق به انگشت مينمايندم |
ز حادثات قران در حمايت قرآن | | ز نائبات قضا در پناه بارخداي |
به بوم حادثه بوم مخالفان ويران | | هماي معدلتت سايه کرده بر سر خلق |
اميد هست به تحسين و گوش بر احسان | | بدين دو مصرع آخر که ختم خواهم کرد |
وزين دو درگذري کل من عليها فان | | دو چيز حاصل عمرست نام نيک و ثواب |