خواهد که باز بستهي عقد فلان شود | | وان همسر عزيز که از عده دست داشت |
پس گفت و گوي بر سر باغ و دکان شود | | ميراث گير کم خرد آيد به جست و جوي |
در زير خاک با غم و حسرت نهان شود | | نامي ز ما بماند و اجزاي ما تمام |
آن نام نيز گم شود و بينشان شود | | و آنگه که چند سال برين حال بگذرد |
و آن جسم زورمند کفي استخوان شود | | و آن صورت لطيف شود جمله زير خاک |
و آن خاک و خشت دست کش گل گران شود | | از خاک گورخانهي ما خشتها پزند |
گاهي شود بهار و دگر گه خزان شود | | دوران روزگار به ما بگذرد بسي |
تنها ز بهر عرض قرين روان شود | | تا روز رستخيز که اصناف خلق را |
در فصل هر فصيله به کلي روان شود | | حکم خداي عزوجل کائنات را |
در موقف محاسبه يک يک عيان شود | | از گفتن و شنيدن و از کردههاي بد |
يک سر سبک برآيد و يک سر گران شود | | ميزان عدل نصب کنند از براي خلق |
آنجا يکي غمين و يکي شادمان شود | | هر کس نگه کند به بد و نيک خويشتن |
هر کس ازو گذشت مقيم جنان شود | | بندند باز بر سر دوزخ پل صراط |
در خواري و عذاب ابد جاودان شود | | و آن کس که از صراط بلرزيد پاي او |
و احرار را عنايت حق سايبان شود | | اشرار را حرارت دوزخ کند قبول |
بس قد همچو تير ز هيبت کمان شود | | بس روي همچو ماه ز خجلت شود سياه |
عشرت سراي جنت اعلي مکان شود | | بس شخص بينوا که ورا از علو قدر |
بوي بهشت بشنود و نوجوان شود | | بس پير مستمند که در گلشن مراد |
با صد هزار غصه قرين هوان شود | | مسکين اسير نفس و هوا کاندران مقام |
عاصي چگونه در خور آن برگ خوان شود | | برگي که از براي مطيعان کشد خداي |
حق را به خوان لطف و کرم ميهمان شود | | خرم دلي که در حرمآباد امن و عيش |
سعدي يقين به جنت و خلدت چه سان شود | | اين کار دولتست نداند کسي يقين |
وانها که کردهايم يکايک عيان شود | | روزي که زير خاک تن ما نهان شود |
آن دم که عازم سفر آن جهان شود | | يارب به فضل خويش ببخشاي بنده را |
مهلت بيابد از اجل و کامران شود | | بيچاره آدمي که اگر خود هزار سال |
با صدهزار حسرت از اينجا روان شود | | هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد |
بر بستر هوان فتد و ناتوان شود | | فرياد از آن زمان که تن نازنين ما |
هر دم کسي به رسم عيادت روان شود | | اصحاب را ز واقعهي ما خبر کنند |
در جستن دوا به بر اين و آن شود | | و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست |
در حال ما چو فکر کند بدگمان شود | | وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبيب |
ما را بدان اميد بسي در زيان شود | | گويد فلان شراب طلب کن که سود تست |
وآن يک دو روز بر سر سود و زيان شود | | شايد که يک دو روز دگر مانده عمر ما |
کاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود | | ياران و دوستان همه در فکر عاقبت |
و آن رنگ ارغواني ما زعفران شود | | تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خويش |
کز لاغري بسان يکي ريسمان شود | | و آن رنج در وجود به نوعي اثر کند |
نيز از عمل بماند و بيبادبان شود | | در ورطهي هلاک فتد کشتي وجود |
چون بنگريم ديدهي ما خونفشان شود | | آمد شد ملائکه در وقت قبض روح |
شيريني شهادت ما در زبان شود | | بايد که در چشيدن آن جام زهرناک |
قول زبان، موافق صدق جنان شود | | يا رب مدد ببخش که ما را در آن زمان |
تا از عذاب خشم تو جان در امان شود | | ايمان ما ز غارت شيطان نگاه دار |
مرغ از قفس برآيد و در آشيان شود | | فيالجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند |
ور پاک باشد او زبر آسمان شود | | جان ار بود پليد شود در زمين فرو |
وز بم و زير، خانه پر آه و فغان شود | | آوازه در سراي در افتد که خواجه مرد |
وز يک طرف کنيز به زاري کنان شود | | از يک طرف غلام بگريد به هاي هاي |
جزع دو ديده پر ز عقيق يمان شود | | در يتيم گوهر يکدانه را ز اشک |
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود | | تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوي |
بعد از نماز باز سر خانمان شود | | آرند نعش تا به لب گور و هر که هست |
محبوس و مستمند در آن خاکدان شود | | هر کس رود به مصلحت خويش و جسم ما |
وين جمله حکمها ز پي امتحان شود | | پس منکر و نکير بپرسند حال ما |
آن خاکدان تيره به ما گلستان شود | | گر کردهايم خير و نماز و خلاف نفس |
آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود | | ور جرم و معصيت بود و فسق کار ما |
با گريه دوست همدم و همداستان شود | | يک هفته يا دو هفته کم و بيش صبح و شام |
بهر ريا به خانهي هر گورخوان شود | | حلوا سه چار سخن شب جمعه چند بار |