خودي کفر است ور خود پارسايي است | | خراباتي شدن از خود رهايي است |
که «التوحيد اسقاط الاضافات» | | نشاني دادهاندت از خرابات |
مقام عاشقان لاابالي است | | خرابات از جهان بيمثالي است |
خرابات آستان لامکان است | | خرابات آشيان مرغ جان است |
که در صحراي او عالم سراب است | | خراباتي خراب اندر خراب است |
نه آغازش کسي ديده نه غايت | | خراباتي است بي حد و نهايت |
نه کس را و نه خود را بازيابي | | اگر صد سال در وي ميشتابي |
همه نه ممن و نه نيز کافر | | گروهي اندر او بي پا و بي سر |
به ترک جمله خير و شر گرفته | | شراب بيخودي در سر گرفته |
فراغت يافته از ننگ و از نام | | شرابي خورده هر يک بيلب و کام |
خيال خلوت و نور کرامات | | حديث و ماجراي شطح و طامات |
ز ذوق نيستي مست اوفتاده | | به بوي درديي از دست داده |
گرو کرده به دردي جمله را پاک | | عصا و رکوه و تسبيح و مسواک |
به جاي اشک خون از ديده ريزان | | ميان آب و گل افتان و خيزان |
شده چون شاطران گردن افراز | | گهي از سرخوشي در عالم ناز |
گهي از سرخرويي بر سر دار | | گهي از روسياهي رو به ديوار |
شده بي پا و سر چون چرخ گردان | | گهي اندر سماع از شوق جانان |
بدو وجدي از آن عالم رسيده | | به هر نغمه که از مطرب شنيده |
که در هر پردهاي سري شگرف است | | سماع جان نه آخر صوت و حرف است |
مجرد گشته از هر رنگ و هر بو | | ز سر بيرون کشيده دلق ده تو |
همه رنگ سياه و سبز و ازرق | | فرو شسته بدان صاف مروق |
شده زان صوفي صافي ز اوصاف | | يکي پيمانه خورده از مي صاف |
ز هر چ آن ديده از صد يک نگفته | | به مژگان خاک مزبل پاک رفته |
ز شيخي و مريدي گشته بيزار | | گرفته دامن رندان خمار |
چه جاي زهد و تقوي اين چه شيد است | | چه شيخي و مريدي اين چه قيد است |
بت و زنار و ترسايي تو را به | | اگر روي تو باشد در که و مه |