چرخ مردم خوار اگر روزي دو مردم‌پرور است

چرخ مردم خوار اگر روزي دو مردم‌پرور است شاعر : عطار نيست از شفقت مگر پرواري او لاغر است چرخ مردم خوار اگر روزي دو مردم‌پرور است کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است زان فلک هنگامه مي‌سازد به بازي خيال مرگ اين هنگامه را چون وامخواهي بر در است عاقبت هنگامه‌ي او سرد خواهد شد از آنک کاخرين روزي به سر باريش مرگي درخور است در جهان منگر اگرچه کار و باري حاصل است جمله‌ي زير زمين پر لعبت سيمين بر است دل منه بر سيم و بر سيمين بران دهر از آنک کين...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چرخ مردم خوار اگر روزي دو مردم‌پرور است
چرخ مردم خوار اگر روزي دو مردم‌پرور است
چرخ مردم خوار اگر روزي دو مردم‌پرور است

شاعر : عطار

نيست از شفقت مگر پرواري او لاغر استچرخ مردم خوار اگر روزي دو مردم‌پرور است
کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر استزان فلک هنگامه مي‌سازد به بازي خيال
مرگ اين هنگامه را چون وامخواهي بر در استعاقبت هنگامه‌ي او سرد خواهد شد از آنک
کاخرين روزي به سر باريش مرگي درخور استدر جهان منگر اگرچه کار و باري حاصل است
جمله‌ي زير زمين پر لعبت سيمين بر استدل منه بر سيم و بر سيمين بران دهر از آنک
کين همه خاک زمين خاک بتان دلبر استبنگر اندر خاک و مگذر همچو باد اي بيخبر
سنجدي سنجد اگر خود في‌المثل صد سنجر استملک عالم را نظامي نيست در ميزان مرگ
در چنين ره‌اي سليم‌القلب چه جاي سر استصد هزاران سروران را سر درين ره گوي شد
کين رهي بس مهلک است و واديي بس منکر استدر چنين ره گر نداري توشه بر عميا مرو
تا ابد يک‌يک دم عمر تو يک‌يک گوهر استدم مزن دم درکش و همدم مجوي از بهر آنک
خود دم عودت گرفتم جان تو هم مجمر استخوشتر از عودت نخواهد بود آخر دم مزن
زانکه دنيا نفس آتشخوار را آبشخور استتا نگيري ترک دنيا کي رهي از نفس شوم
ورنه آتش مي‌پرستد جانت يعني کافر استآتشي مردانه در آبشخور او زن تمام
کين حيات بي‌مزه حيات روز محشر استاز حيات و لعب و لهو اين جهان دل خوش مکن
زودتر از ديگران ميرد و گر اسکندر استگر دلت آب حيات اين جهان جويد بسي
نقش ايزد داري و نفس تو نقش آذر استگنج معني داري و کنج تو جاي اژدهاست
جان تو با اژدهايي هفت‌سر در ششدر استهست نفس شوم تو چون اژدهايي هفت سر
وانکسي برخورد ازين معني که بي‌خواب و خور استگر طلسم نفس بگشايي ز معني برخوري
لاجرم از روشنايي جمع را جان‌پرور استشمع چون آتش زد اندر خويش شد بي‌خواب و خور
نفس سگ چون پادشاهي و شياطين لشکر استدر نهاد آدمي شهوت چو طشتي آتش است
طفل و فرعونيت در پيش و دهان پر اخگر استهمچو موسي اين زمان در طشت آتش مانده‌اي
زانکه درياهاي عالم رشح آن يک ساغر استشير مردا ساغري خواه از کف ساقي جان
کانکه او سيراب شد نه رهرو و نه رهبر استگر از آن صد ساغرت بخشند جز تشنه مباش
خشک‌لب مانده است اگرچه هفت اندامش تر استهفت دريا را نمي‌بيني که از بس تشنگي
همچو مردان صف‌شکن گر جان پاکت صفدر استچند چون طفلان کني نظاره‌ي لعب فلک
بچه زان مغرور شد کين زال غرق زيور استچرخ زال گوژپشت است و تو مردي بچه طبع
زانکه با اين جمله زر اين زال ني زال زر استدانه‌ي سيمرغ جو چون رستم و بگذر ز زال
آن هم از روباه بازي دان که او شير نر استگر ز سگ طبعي کند با تو به ره گرگ آشتي
زانکه اين گاو از خري بي‌پرچم و بي‌عنبر استگرچه پاي گاو ديدي در ميان غره مشو
زانکه خاک کوي يک جان صد هزاران پيکر استگر دو پيکر از تو جان خواهند تو جان در مباز
و او ز چنگ خود هزاران ماه را پرده‌در استمه چو در خرچنگ آيد جامه دوزي فال را
زانکه جاي صيد شيران وادي پهناور استچند بر پنها روي پرهيز کن از شير چرخ
کاه برگي ندهدت کو در پي يک جو در استخوشه چون گندم نمايي جوفروش آيد به فعل
نيم‌جو سنجي اگر گويي مرا فرمانبر استچون سليمان را ترازو نيم‌جو فرمان نبرد
چون ترازو را همي‌بيني که کژدم در بر استاين ترازو بفکن از دست و به طراري بجه
بس عجب باشد تو را در جعبه گر تيري در استچون کمان در شست آورد و تنت چون توز کرد
بز گرفتت روز و شب وز بهر تو بازي گر استهمچو بز از ريش خويشت شرم نايد کين فلک
زانکه آخر اين رسن را هم گذر بر چنبر استدلو اگر دادت رسن تو گرد عالم در مگير
چشمت اصغر گشت و ماهي نيست، چوب احمر استچند بيني ماهيان در طشت چرخ از بهر آنک
از فلک دور است و از اختر بسي اين برتر استني خطا گفتم نه اختر ني فلک بر هيچ نيست
چون فلک گم مي‌شود آنجا چه جاي اختر استکار آنجا مي‌رود کانجا فلک گم مي‌شود
دل درين دام بلا مانند مرغي بي‌پر استتن درين طاس نگون مانند موري عاجز است
هر که عطار است بوي عطر در وي مضمر استخالقا عطار را بويي فرست از بهر آنک
ليک جانم منتظر در بند بويي ديگر استزان شدم عطار کز کوي تو بويي برده‌ام
در دل مستم نگر زيرا که دل بس مضطر استچاره‌ي جانم بکن زيرا که جان بس واله است
بود و نابودم به دوزخ يک کفي خاکستر استمن کفي خاکم اگر در دوزخم خواهي فکند
کانچه آيد بندگان را از تو آن لايق‌تر استپادشاها هرچه خواهي کن کيم من خويش را


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.